غزلهائي از حكيم سبزواري در عظمت عرفاني مقام انساني
غزل اول
سينه بشوي از علومِ زادۀ سينا
نور و سَنائي طلب ز وادي سينا
يار عيان است بينقاب در اعيان
ليك در أعيُن كجاست ديدۀ بينا
ساغر مينا ز دست پير مغان گير
چند خوري غم به زير گنبد مينا
طعنه به وَيْسِ قَرَنْ زنيّ و قرين است
ديو و ددت قرنها و سآءَ قَرينا
نيست روا ما قرين ظلمت ديجور
روي تو عالم فروغْ ماه جبينا
پرتو مهر از فلك به خاك گر افتد
خود چه شود ، عيسيا سپهر مكينا
يك نفس اي خاك راهِ دوست خدا را
بر سر اسرارِ زارِ خاك نشين آ
غزل دوّم:
ما ز ميخانۀ عشقيم گداياني چند
باده نوشان و خموشان و خروشاني چند
اي كه در حضرت او يافتهاي بار ببر
عَرضۀ بندگيِ بیسر و ساماني چند
كاي شه كشور حُسن و مَلِك مُلك وجود
منتظر بَر سر راهند غلاماني چند
عشق، صلح كل و باقي همه جنگ است و جدل
عاشقان جمع و فِرَق جمع پريشاني چـند
سخن عشق يكي بود ولي آوردند
اين سخنها به ميان زمرۀ ناداني چـند
آنكه جويد حرمش گو به سر كوي دل آي
نيست حاجت كه كند قطع بياباني چـند
زاهد از باده فروشان بگذر دين مفروش
خرده بينهاست درين حلقه و رنداني چـند
نه در اختر حركت بود و نه در قطب ، سكون
گر نبودي به زمين خاك نشيناني چـند
اي كه مغرور به جاه دو سه روزي بر ما
كشش سـلسـلۀ دهـر بـود آني چند
هر در أسرار كه بر روي دلت بربندند
رو گشايش طلب از همّت مرداني چند
غزل سوّم:
اختران ، پرتو مشكوۀ دل انور ما
دل ما مَظهر كل ، كل همگي مظهر ما
نه همين اهل زمين را همه باب اللهيم
نُه فلك در دورانند به دور سر ما
برِ ما پير خرد طفل دبيرستان است
فلسـفي مُـقتبِسي از دل دانشـور ما
گر چه ما خاك نشينان مرقّع پوشيم
صد چو جم خفته به دريوزهگري بر در مـا
چشمۀ خضر بود تشنه شراب ما را
آتش طـور شـراري بود از مَـجمـر ما
اي كه انديشۀ سر داري و سر ميخواهي
به كدوئي است برابر سر و افسر برِ مـا
گو به آن خواجۀ هستيطلب و زهد فروش
نبود طالب كالاي تو در كشور ما
بازي بازوي نصريم نه چون نسر به چرخ
دو جهان بيضه و فرخي است به زير پر مـا
ماه گر نور و ضيا كسب نمود از خورشيد
خود بود مكتسِب از شعشعۀ اختر ما
خسرو مُلك طريقت به حقيقت مائيم
كُلَه از فقر به تارك ز فنا افسر ما
عالم و آدم اگر چه همگي اسرارند
بود أسرار كميني ز سگانِ در ما