منطق ارسطويي در جهان اسلام
نويسنده: علي الوردي(1)
مترجم: كاميار صداقت ثمرحسيني
منبع: باشگاه انديشه 7/2/85
پژوهشگران در تعيين زمان ترجمهي منطق ارسطويي به زبان عربي، اختلاف نظر دارند. برخي آن را به دوران اموي بازگردانده و برخي ديگر آن را در ابتداي دوران عباسيان ميدانند. در هر حال منطق ارسطويي تأثير عميقي در فرهنگ اسلامي بر جاي گذاشت و مسلمانان را به دو بخش مخالف با هم تقسيم نمود. دستهاي آنرا با شور و تعصب برگزيده و به صورت مكمل قرآن درآورند و برخي ديگر با انتقاد از اين عمل، به مقابله با آن برخاستند و آن را مرادف بيديني قرار دادند. چنانكه شعار ايشان چنين بود: «هر كس به منطق ارسطويي روي آورد، از دين خارج است.» (منطقي زندقي است.)
مراد ما در اين نوشتار بيان جزئيات جدل بين دو گروه منطقدانان و مخالفان آن در اسلام نيست. چه آنكه بيان آن در اين مجال اندك بسيار دشوار است. در اينجا اكتفا به نكاتي مينماييم كه به شكلي مستقيم به موضوع ما، يعني ديدگاه ابن خلدون در قبال منطق ارسطويي مربوط ميشود.
لازم به ذكر است كه نقد منتقدان مسلمان از منطق ارسطويي در برخي از وجوه از نقد منتقدان معاصر متفاوت بوده است. فلاسفهي معاصر به جهت فراخواني به منطق نوين كه منطق علوم تجربي و مطالعات عيني است، از منطق ارسطويي انتقاد مينمودند. اما مسلمانان منتقد، غالباً انتقاد خود را به خاطر دفاع و حفظ سلامت نفوس انجام ميدادند. از بين ايشان تنها ميتوان ابن خلدون را استثناء نمود. او با نقد منطق در صدد بيان ناتواني آن از فهم حيات اجتماعي- واقعيت موجود- بود و در اين زمينه شباهتي بسيار قابل توجه به فلاسفهي معاصر دارد.
ابن خلدون چنانكه خواهيم ديد، از نقد رايج بر منطق ارسطويي پيش از خود استفادهي شاياني نموده و با انجام جرح و تعديلاتي آنرا هماهنگ با انديشهي واقعگرايانهي اجتماعياش ارتقا بخشيد. به نظر من تأثيرگذارترين ايشان بر ابن خلدون، غزالي و ابن تيميه بودهاند. آنها در واقع بزرگترين منتقدان منطق ارسطويي در سدههاي وسطي چه در اروپا و يا غير آن در سرزمينهاي اسلامي ميباشند و اگر چه منطق را صرفاً بنا بر هدف ديني خود نقد نمودند، اما از برخي ابعاد به ديدگاههايي نايل گرديدند كه كم اهميتتر از نظرات فلاسفهي معاصر نميباشد.
اما پيش از بررسي ديدگاه غزالي و ابن تيميه بهتر ديدم كه كمي دربارهي شكاكيني كه در نقد منطق بر آن دو مقدم بودهاند، و نيز نظر جاحظ اشارهي كوتاهي نمايم.
نظر شكاكين
شكاكين گروه شگفتي در جهان اسلام بودند. نقش ايشان در انديشه و تمدن تا حد زيادي شبيه نقش سوفسطاييها در تمدن يوناني بود. آنها كتابهاي بسياري در خصوص افكار خويش نگاشتند كه از ميان رفته و سوزانده شده است. از ميان آنها تنها كتابهايي از منتقدانشان كه محتوي عباراتي ناقص و تحريف شده از انديشههاي ايشان است، باقي مانده است. از نام و نشان شخصيتهاي برجستهي ايشان به شكلي يقيني اطلاعي در دست نيست. گويا كه از بين ايشان صالح بن عبدالقدوس زنديق معروف و ابن راوندي- كه علماي بغداد نكات ناپسند او را در زمينهي حكمت خالق روايت نمودهاند- و محمد ابن زكرياي رازي پزشك مشهور از زمرهي ايشان باشند.
شكاكين وجه منطقيي را كه بر اذهان متكلمان زمانشان سيطره يافته بود، بيارزش شمرده و آن را سلاحي در دست فرقههاي رقيب هم يافتند. كه نه حق را اثبات كرده و نه به يقين راهبر ميگشت. آنها در اين زمينه ميگفتند كه «هر چه از طريق جدل اثبات ميشود، از طريق جدل هم نقض ميگردد.» و به احتمال بسياري غزالي از انديشههاي ايشان مطلع بوده و از نظر سلبي از آنها استفاده نموده است.
شكاكين ميگفتند كه «ما اديان، عقايد و سخناني را يافتيم كه در آن هر طايفهاي ادعا مينمود كه اعتقاد وي از ابتدا موجود است. هر يك با ديگري به مناظره پرداخته و در نهايت به دو دسته در برابر هم منقسم ميگشتند و چه بسا كه به ياري نيروي جدل و بيان، گاهي اين و گاهي ديگري برغم پيچيدگي و ابهام گفتارشان، در نظير اموري كه با حواس خود و بديهيات عقلي و نيز حساب و به طوركلي در امور مبرهن به براهين آشكار، اختلاف نميكنند.... محال است كه حق بر مردمان آشكار گردد و بيجهت با آن مخالفت نموده و راضي به هلاكت خود در دنيا و آخرت گردند. پس بايد هر طايفهاي به تحقيق در ريشههاي فكري خود و در آنچه كه تصور ميكند كه حق است ولي مورد اختلاف است، بپردازد... و بسياري را مشاهده ميكنيم كه به دنبال علم فلسفه بوده و با تبحر در آن، نفوس خود را به شناخت حقيقت و به جدا شدن از تمامي عامه متمايز ساختهاند و ديگراني را مييابيم كه در اوج مهارت و تبحر در علم كلاماند و بدان فخر ميورزند آنها ميپندارند كه توانستهاند كه حق و باطل را از طريق براهين خود نمايان سازند. اما ما همگي ايشان- چه فلاسفه و متكلمان را بيش از عامهي مردم و افراد نادان در جدل و اختلاف يافتيم.... پس اگر اين براهين حق بودند، ايشان چنين اختلافات مديدي متبلا نميگشتند. فيلسوف و متكلم را چنان يافتيم كه به سختي اعتقاد دارد و با مخالف آن به عداوت بر ميخيزد و حيات خود را در آن صرف ميكند. سپس با نظري رقيب مواجه ميشود. و او با دشني بسيار به جهت پيروزي رو بدان ميكند و در مناظره به فاسد كردن آن و ابطال آن ميكوشد... اينها همگي دلالت بر فساد ادله و نظاير آن دارد.»(2)
نظر جاحظ
جاحظ- چنانكه پيشتر در كتاب خود بيان داشتيم،- علاقمند به بكارگيري قياس منطقي در امري و نقيض آن بود. او در هر حال از معتزل بود و ايشان به وجه عام از منطق بيشترين استفاده را نموده و بدان ايمان داشتند. اما لازم به ذكر است كه جاحظ مقلد كامل معتزله نبود. او از برترين نوآوران عقلگرايي بود كه در برخي از ديدگاهها با معتزله مخالف است.
جاحظ داراي نظريهاي است كه در آن با معتزله مخالفت نموده است(3) و در موضوع منطق اهميت بسياري دارد. مايهي تأسف است كه جزئيات آن- آنگونه كه جاحظ بيان داشته- باقي نمانده است. و همانند بسياري از كتابهاي او گم شده و يا از ميان رفته است. و آنچه موجود است در آثار نقادان آن و نويسندگان سرگذشت وي ديده ميشود.
به شكل خلاصه نظريهي او در تناقض با گرايش عقلاني مبتني بر مبادي منطق قديم بود. از باقي ماندهي آثار وي معلوم ميشود كه معتقد بود عقل بشري به شكلي صحيح و تمام و كمال قادر به ديدن حقايق خارجي نيست. عقل داراي مجال مشخصي است. كه نميتوان از آن فراتر رفت. مثال آن مانند چشم است. شما ميتوانيد به دنيا نگاه كنيد، اما نميتوانيد همهي اشياء موجود در آنرا ببينيد. زيرا چشم به وسيلهي موانع بسيار و نيز مسافت دور محدود ميگردد. در اين هنگام انسان نميتواند آنچه را كه انسان ديگر ميبيند ببيند، مگر آنكه در جايگاه او قرار گيرد. و اين شأن عقل است. از اينرو ظلم است كه از مردم بخواهيم تا در مسايل به صورت يكسان حكم كنند. عرصهي عقول مختلف است و گريزي از بيان احكام مختلف نيست. و اين امري طبيعي و ضروري است. جاحظ با اين سخن معتزله موافق بود كه انسان قادر بر توجيه ارادهي خود بنا بر آنچه ميخواهد، است. اما در نظر جاحظ اين نيرومندي به معناي توانايي انسان به تفكر به هر شكلي كه بخواهد نيست. به عنوان مثال انسان ميتواند چشم خود را باز كرده و يا ببندد. ولي با اين وجود قادر به ديدن چيزي فراتر از نيروي بينايياش نميباشد. و نميتوان به يك فرد نابينا، تمايز رنگ قرمز از سياه را فهمانيد. اين امر در انديشهي انسان نيز موجود است. او ميتواند دربارهي اشياء بينديشد و يا خير اما قادر به انديشيدن در امور بيرون از چهارچوب تفكرش و يا در اموري خارج از توان و ظرفيت عقلش نيست.
نظريهي قابل توجه جاحظ تا اندازهي زيادي به نظر جامعهشناسان معاصر در زمينهي «شناخت اجتماعي» نزديك است. و اگر تمامي جزئيات نظريهي او تا به امروز حفظ شده بود. چه بسا دستاورد مطالعاتي جاحظ را(4) بسيار فراتر از ابن خلدون مييافتيم. ظاهر اين است كه اين نظريه به مذاق برخي از فقهاء و تنگ نظران{مخالف معتزله}خوش نيامده و مبادرت به محو آن نمودهاند.
چه بسا از دلايلي كه منجر به اعتراض فقهاء بر نظريهي او گرديد، ديدگاه او دربارهي بسياري از كافراني بود كه مسئول كفر خود نبودهاند. و در نتيجه خداوند ايشان را عقاب نخواهد كرد. مثلاً نميتوان كافر بيسوادي را ملامت نمود كه به جهت زندگي در روستايي دور افتاده، و عدم شناخت چيزي غيز از عقايد رايج محيط پيرامونش، قادر به تفكر در وراي آن عقايد نبوده است، خداوند چيزي از انسان جز در حدود توانايي او نخواسته است. در انديشهي جاحظ تنها كفاري عقاب ميگردند كه حق را ادراك نموده و به سبب جاه و رياست ديني و يا مانند آن بدان ايمان نياورده باشند.(5)
نظريهي جاحظ تأثير قابل توجهي در انديشهي غزالي داشت. و مشاهده ميكنيم كه غزالي در آثار خود، گاه انديشهي او را نقد و گاه تأييد مينمايد. چنانكه در اين زمينه ميگويد كه سخن جاحظ از نظر عقلي محال نيست و اگر در شرع وارد باشد، جايز خواهد بود.(6) از اينجا دانسته ميشود كه غزالي نظر جاحظ را معقول ميداند اما به جهت آنكه عدم وجود دليل شرعي، از بيان آن احتراز نموده است. شايد غزالي به شكلي ناخودآگاه يعني بدون آنكه خود بداند، متأثر از اين نظريه باشد. و آن اندوختهاي است كه در ضمير عقلش تأثيرگذار بوده و در نهايت منجر به نقد مهم وي بر عقل و منطق گرديد.
نقد غزالي
شناخت غزالي در تنها چند سطر كار سادهاي نيست. او انساني عقلگرا و بيهمتا بود كه نظيري چون او در نسلهاي بعدي بسيار كم يافت شده است. او داراي شخصيتي شگفتآور بود كه با شخصيت ديگر فقهاء و فلاسفه تفاوت روشني داشت. قاضي ابن عربي ميگويد: من غزالي را در بيابان ديدم در حالي كه در دستش عصايي بود و لباسي وصلهدار پوشيده بود و كوزهاي بر كتف داشت و او را پيشتر در بغداد ديده بودم كه در حوزهي درسش چهار صد تن از بزرگان علمي شركت نموده و از او علم را ميآموختند. پس به او نزديك شده و سلام نمودم و به او گفتم كه اي پيشوا، آيا تدريس علم در بغداد نيكوتر از اين حال نيست؟ غزالي نگاهي تند به ابن عربي نموده و سخناني از كلمات صوفيه و ابيات شعري را بيان داشت كه از آن جمله اين بيت است:
غزلت لهم غزلاً دقيقاً فل أجد لغزلي نساجاً فكسرت مغزلي(7)
(براي آنان نخ ظريفي رشتم ولي چون براي نخ بافندهاي نيافتم، دستگاه ريسندگي خود را شكستم.)
غزالي ميگويد كه براي نخ ظريفش بافنده نيافته و از اينرو دستگاه ريسندگي خود را شكسته است. اين سخن دلالت بر ميزان رنجي دارد كه غزالي از سوي جمود فكري حاكم بر اذهان معاصران آن احساس مينمود. در واقع غزالي در زندگي خود با كساني مواجه شد كه وي را لعن نموده و مورد انتقاد شديد قرار دادند. و به جهت بيان ديدگاههاي نوين خود، دشمنانش وي را به خروج از دين متهم مينمودند(8) و شأن او همانند ديگر نوآوراني است كه در زمان حيات خود با برخورد تند معاصرينشان- كه آن عقايد را نامأنوس مييافتند- مواجه ميشدند.
تأثير كار غزالي در انديشهي اسلامي بسيار بزرگ و بينظير است. از زمرهي اين تأثيرگذاريها جلب نظر مسلمانان به اهميت منطق و ضرورت مطالعهي آن بود. اين كار از سوي غزالي نقطهي عطفي در موضع مسلمانان تحريم كنندهي منطق ارسطويي به وجود آورد. نقد غزالي موجب شد تا ايشان آنرا در علوم مختلف خود بكار بگيرند. و حتي برخي از ايشان آموزش منطق را بر مسلمانان واجب كفايي دانستند.(9)
از سخنان معروف غزالي اين است كه كسي كه به منطق احاطه نداشته باشد، هيچ اطميناني به علوم وي نيست. در ديدگاه غزالي منطق در همهي علوم نظري چه عقلي و يا فقهي داراي فايده ميباشد. و فايده آن اين است كه انسان با رها شدن از سلطهي حس و نيز هوي، به حاكم عقل تمسك نموده و به درجات سعادت ميرسد.(10)
ملاحظه ميشود كه غزالي در بسياري از موارد، منطق را با اسامي ديگري مانند محك, معيار، ميزان ناميده است. برخي علت آن را به جهت احتراز از واكنش فقهاي معارضش دانستهاند.(11) به نظر من منظور غزالي از اين نامگذاري چيزي ديگري بوده است. او گاهي منطق را با اين اسامي ناميده است تا اشاره كند كه منطق ابزاري با كاربرد معيني است. به عبارت ديگر منطق مانند ترازويي است كه اشياء معيني بدان وزن ميشوند و ممكن نيست كه بتوان آن را در وزن اشياء ديگر بكار برد.(12)
غزالي بر اين باور بود كه ميتوان منطق را در علومي بكار برد كه مشتمل بر كليات عامهاي است كه پيش از آن ناظرين آن بر صحت آن متفق بودهاند. زيرا از اين طريق ميتوانند جزئيات را از آن كليات استخراج نمايند. اينجا غزالي ميگويد كه «و بايد براي برهان در بين ايشان، قانوني موجود باشد كه همگان بدان معترف باشند. تا زماني كه ايشان در ترازو اتفاق نظر نداشته باشند، رفع اختلاف ايشان محال است.»
غزالي در اينجا از فلاسفه و منطقدانان پيش از خود، كه به شكلي مطلق و به منطق اطمينان داشته و به درستي كاربرد آن در همهي حوزهها ايمان داشتند، فاصله ميگيرد. در نظر غزالي، برهان منطقي ناتوان از اين است كه انسان را در قضاياي الهي و روحي به يقين برساند و اين قضايا عميقتر و بزرگتر از چيزي است كه توسط عقل محدود ما ادارك گردد. چرا كه بيرون از چهارچوب برهان منطقي و نظرگاه عقلي است.
غزالي به متكلمان فهماند كه بايد به اقامهي عقايدشان براساس عقل و منطق بپردازند. در نگاه او لازم است كه ايمان ديني را بر پايهي آنچه وحي نازل نموده و يا كشف صوفيانه قرار دهيم. پس بدان اطميان يافته و به شكلي جازم تصديق مينماييم كه شكي در آن نيست. و هر اندازه كه ايمان از قياسهاي منطقي و براهين آن دورتر شود، در نفس قويتر و به راستي نزديكتر است.
غزالي ميگويد علوم عقليه به علوم دنيوي و اخروي تقسيم ميشوند. علوم دنيوي مانند علم پزشكي، حساب، هندسه، و نجوم و ساير حرفهها و پيشههاست و علوم اخروي مانند علم به احوال قلب و آفات اعمال و خداشناسي و شناخت صفات و افعال خداوند تعالي است. و آن دو علم با هم متباين هستند. يعني توجه و عميق شدن در يكي، بازدارنده از بصيرت در ديگري است. ... لذا ميبيني كه اشخاص زبردست در امور دنيا و در علم طب و حساب و هندسه و فلسفه، در بيشتر علوم اخروي ناآگاه هستند. زيرا نيروي عقل غالباً همزمان به دو امر فوق نميپردازد. پس يكي از آنها مانع از كمال ديگري است....»(13)
غزالي معتقد است كه عقل منطقي از نظر استنتاج در برترين مرتبه قرار داشته و صحيحتر از حس است. اما در عين حال در پايينترين مرتبه از لحاظ كشف صوفيانه است. غزالي از سخنان فلاسفه اين گفته را اقتباس مينمايد كه شناخت بر پايهي حس در معرض خطا و اشتباه است. و به نسبت شناخت عقلي، شناخت حسي قابل اعتماد و اطمينان نيست.(14) به عنوان مثال انسان با نگاه به كواكب، آنها را بسيار كوچك ميبيند اما دلايل هندسي دلالت بر اين دارد كه آنها بسيار بزرگتر از زمين ميباشند. و يا انسان با نگاه به سايه، آن را ساكن ميبيند، در حالي كه عقل نشان ميدهد كه سايه متحرك است و آنرا از تغيير ساعت به ساعت مكان سايه استتاج ميكند. اين بدان معناست كه عقل، حس و نيز نيروي آگاهي دهندهي فراتر از خود را تكذيب مينمايد. غزالي ميگويد: محسوسات گفت به چه وسيلهاي باور ميكني كه اطمينان تو به عقليات مانند اطمينان تو به محسوسات باشد. تو به من اطمينان داشتي ولي وقتي حاكم عقل آمد مرا تكذيب كردي و اگر حاكم عقل نبود به تصديق كردن من ادامه ميدادي. پس شايد در وراي عقل حاكم ديگري هست كه وقتي تجلي ميكند عقل را در حكمتش تكذيب ميكند. همچنانكه حاكم عقل تجلي كرد و حس را در حكمش تكذيب نمود.(15)
غزالي با اين تحليل كه ادراك بالاتري نظير وحي انبيا و كشف و متصوفه در وراي عقل موجود است چه موافق غزالي باشيم و يا خير، در هر حال نميتوانيم منكر آن شويم كه تحليل او پر از تازگي و طراوت فكري است. او معتقد به وجود حقايق در هستي است كه عقول ما قادر به ادراك آن نميباشد. و از اين رو به تفصيل مبدأ عقلانيت حاكم بر اذهان فلاسفه و منطقدانان پيشين را بيان ميكند. و شايد مبالغه نباشد اگر بگوييم كه غزالي در اين نقد شبيه كانت فيلسوف آلماني است كه تقريباً هفت سده پس از او ظاهر گشت.
غزالي تنها به نقد مبدء عقلانيت بسنده ننمود. و به نظر ما مبدء سببيت را نيز مورد كاوش نقادانهي خود قرار داه است. در اين زمينه به ديويد هيوم فيلسوف انگليس كه كمي پيش از كانت ميزيست، شباهت پيدا ميكند. خلاصهي ديدگاه غزالي در بابت مبدأ سببيت اين است كه ما تعاقب حوادث يكي پس از ديگري را مشاهده مينماييم و براي اولي اصطلاح سبب و براي دومي اصطلاح نتيجه را وضع ميكنيم. اين درك، مجرد عادت عقلي ماست كه بدان خو گرفتهايم. اين عادت را نميتوان با اين بيان كه بين آنها روابطي ضروري بين دو حادثهي متعاقب با هم موجود است، مستدل نمود. اين ارتباط دائماً بدون وقوع تغييري اتفاق ميافتد. پس رخ دادن آتش سوزي و به دنبال آن سرايت آتش بدين معنا نيست كه سرايت آتش در ايجاد آتش سوزي نقش آفرين بوده باشد. سرايت آتش سوزي پس از شعلهور شدن آتش روي داده و اين تعاقب به امر خداوند جريان دارد و گاه به خواست الهي جريان نمييابد.(16)
و غزالي بيان داشت كه انكار سببيت به اين شكل منجر به وقوع محالات ناپسندي چون جايز دانستن تبديل كتاب در دست ما به حيوان و يا تبديل قطرهي آبي به درخت ميوه ميگردد. غزالي چنين پاسخ ميدهد كه خداوند تعالي براي ما علمي آفريد كه اين ممكنات را انجام نميدهد، و ادعا نميكنيم كه اين امور واجب باشند. بلكه آنها ممكن است باشند و يا نباشند و استمرار عادت يكي پس از ديگري در اذهان ما رسوخ نموده است و اين براساس عادتي پيشيني است كه با رسوخ در ما از آن قابل تفكيك نيست. سنت الهي سبب شده تا از جو، گندم به وجود نيايد و از دانهي گلابي، سيب خلق نگردد. اما كسي كه شگفتيهاي علوم را بررسي نموده باشد، هيچگاه قدرت خداوند را دور از معجزات منقول از پيامبران نميداند.(17)
لازم به ذكر است كه غزالي درصدد انكار ضرورت عقلي در مبدأ سببيت است تا مجالي براي پذيرش خوارق پيامبران نشان دهد. ابن رشد كه مدتها پس از غزالي ظهور نمود، با رد اين ديدگاه بيان داشت كه نيازي به از ميان برداشتن مبدأ سببيت به جهت تصديق معجزات انبياء نيست. مجزاتي كه وجود آن صحيح باشد از نظر عقل محال نميباشند. بلكه آنها از باب وضع شرايع موافق با حق و سودمندي در سعادت همهي انسانها هستند. چنانكه معجزهي قرآن چنين است.(18)
شگفت است كه غزالي اعتقاد دارد كه انبياء تنها كساني نيستند كه اعمال خارق عادت را انجام ميدهند، بلكه اولياء و ساحران نيز آن را انجام ميدهند. اما در صورتي كه پيامبري آن را انجام دهد، معجزه ناميده شده، اگر به دست يكي از اولياء انجام پذيرد، كرامت خوانده ميشود و اگر به دست ساحران انجام شود، سحر ناميده ميشود. آنها همگي از يك نوع واحدند. زيرا مخالف مبدأ سببيت بودهاند. غزالي قايل به تفاوت بين «نبي» و «ولي» است. بر اين اساس كه پيامبران مردم را به تحدّي فرا ميخواندند تا عمل خارق فوق را بياورند. اما «ولي» چنين نميكند. اما تفاوت بين «نبي» و «ولي» و «ساحر» در راستي و درستي سيرت است. اگر كسي كه داراي عمل خارق باشد با سيرت فاضله و محامد اخلاق همراه باشد، او نبي و يا ولي است. اما اگر فاسد بوده و عمل خارق خودرا در راه شّر بكار گيرد. پس او ساحر بد طينت است.(19)
ابن تيميه و منطق
ابن تيميه از بزرگان فلسفه در اسلام است و به نظرم از جنبهي نيروي ابداع فكري و خصوصاً از نظرگاه منطقي، از غزالي پيروي نموده ولي از زاويهي ديگر با غزالي تفاوت دارد و ديديم كه غزالي در اواخر زندگياش از مردم نااميد و زندگي را با گوشهنشيني ميگذراند و براي نخ ممتاز خود دوكي را نمييافت كه آنرا به نظم درآورد. اما ابن تيميه نه مايوس گرديد و نه گوشهنشين شد. بلكه او با مردم در زندگيشان مشاركت داشت و چون جنگجويي جان بركف ميجنگيد. تا آنجا كه يك بار سپاهيان عرب را در نبرد با مغولان در نزديكي دمشق در سال 702 همراهي نمود. و ايمان و حماسهي او در كارزار از عوامل پيروزي ايشان بر مغولان بود. ابن تيميه از مقابله با ظلم و زندان باكي نداشت و در بيان نظر خود شهامت و صراحت به خرج ميداد. چنانكه سرانجام نيز در زندان از دنيا رفت.(20)
نقد منطق به توسط ابن تيميه بسيار برجسته است. او تنها بر نقض مبدأ عقلانيت و سببيت (نظير غزالي) اكتفا ننموده است. و به نقض اصلي كه استنباط منطقي و قياس بر آن استوار است مبادرت نمود. در اين زمينه شباهتي ميان او با فرانسيس بيكن و جان استوارت ميل ديده ميشود.
مهمترين كار ابن تيميه در اين زمينه، شك كردن در صحت كليات عقلي عامي بود كه مقدمات قياس هاي منطقي منطقدانان بر آن اساس قرار دارد. و به سبب آنكه، براهين خود را درست و بيعيب ميدانند. كليات فوق در نظر ابن تيميه نه ضروري و نه بديهياند. ضمن آنكه وجو خارجي هم ندارند. از اين ديدگاه سزاوارتر آنكه آنها را امور نسبييي بدانيم كه مردمان در برآورد آن اختلاف نظر دارند. پس آنچه كه در ميان برخي از مردم بديهي مينمايد، در ميان برخي ديگر غير بديهي است. و ان بتيميه در اين زمينه ميگويد: «تفاوتهاي انسانها در نيروهاي ذهني خود بسيار بيشتر از تفاوتهاي ايشان در نيروهاي جسميشان است.»(21)
ابن تيميه معتقد است كه كليات عقلي گاهي بديهي ميباشد مانند علوم رياضيات كه كلياتي معتمد بر آن مانند علم هندسه بديهي است و مردم متفقاً در هر زمان و مكاني بر آن يقين دارند. اما مساله در علوم ديگر مانند علم طب چنين نيست. كليات در اين علم از تجارب شخصي افراد بشر حاصل شده و سپس اين تجارب از نسلي به نسل بعدي منتقل گشته است. و چه بسا كه تجارب ديگري آن را نقض نمايد.
كليات عقلي بنا بر نظر ابن تيميه در اذهان موجود است و داراي موجوديت خارجي قائم به ذاتي نميباشد. برهان منطقي قائم بر اين كليات در اين هنگام منجر به علمي يقيقآور نميگردد. بلكه امور ظني است كه تنها در اذهان مقدر است. علم حق در نزد ابن تيميه آن است كه حقايق آن از اشياء جزئي متعين به شاخاص در خارج و نه از كليات مقدر در ذهن حاصل گردد. و راه رسيدن به علم حق انتقال از امر جزئي به امر جزئي است. و آن را فقهاء قياس غائب بر شاهد شمردهاند و اين قياس هنگامي كه تجربه آن را مرتب و مبدأ سببيت آنرا مشخص نمايد، به يقين نزديك ميگرداند.(22)
از اينجا دانسته ميشود كه ابن تيميه مخالف غزالي در مبدأ سببيت است. اما اين مخالفت بيشتر ظاهري است تا اساسي. زيرا غزالي منكر اين نبود كه مردم مبدء سببيت را در علوم خود بكار گيرند. اما وجو مبدأ در خارج را انكار نموده است. سببيت در نزد غزالي عادتي ذهني است كه در بيشتر احوال صادق است. زيرا خداوند اراده نموده است تا امور به مقتضاي اين عادت در جريان باشند، با اين علم كه خداوند قادر به تغيير آن به هر شكلي كه بفرمايد، ميباشد.
ابن تيميه بين امكان ذهني و امكان خارجي قايل به تفاوت شده است. امكان ذهني عبارت از اين است كه براي ذهن چيزي عارض گردد و او وجودش را نه به واسطهي علم به وجود آن كه به واسطهي علم به امكان وجود آن از نظر عقل لازم ميشمرد. اما امكان خارجي عبارت است از چيزي كه عارض بر ذهن ميشود و وجودش به جهت علم به وجود واقعي آن يا به وجود نظير آن و يا آنچه كه در وجود از آن دورتر است، دانسته ميشود(23) و ابن تيميه با اين جداسازي از فلاسفهاي كه در مباحث مابعدالطبيعيشان بر پايهي تجريد ذهنييي كه هيچ ارتباطي با واقعيت زندگي ندارد، غرق شدهاند، جدا ميشود. ابن تيميه از فلاسفه ميخواهد تا احكام خود را از راه قياس غائب بر شاهد به دست آورند. نه اينكه در عالم امكان عقلي مطلق، حلقهوار بگردند.
نتيجه گيري
در اين مقاله به بررسي ظهور چهار حركت فكري را كه در كاهش اهميت گرايش عقل گرايي و منطق ارسطويي نقش آفرين بودهاند، پرداختيم. در اين راستا، هر كوشش فكرياي كه از كوشش پيشين خود بهره گرفت و تلاش نمود تا آن را به مرحلهي بالاتري برساندكه اوج اين جريان را در آثار ابن تيميه، به ويژه در يكي از آثارش بنام «نقض المنطق» مييابيم.
هر يك از اين كوششهاي چهارگانه نسبت به نقد پيش از خود، استعمال عقل و منطق را در دايرهي محدودتري تفسير نمودند و در پايان ابن تيميه با از ميان بردن بيشتر پايههاي فكري فلاسفه عقلگراي پيش از خود، معتقد گرديد كه معرفت بشري بر دو نوع ديني و طبيعي است. در معرفت ديني نيازي به كاربرد منطق وجود ندارد. زيرا لازم است كه از «سلف» صالح بهره گيريم و در اين مقام نميتوان به منطق روي آورد و يا مجادله نمود چرا كه با آن دين خود را تباه ساختهايم. اما در زمينهي كسب معرفت طبيعي، منطق ارسطويي ما را به علم يقيني نميرساند. علوم طبيعي در نظر ابن تيميه بيش از آنكه قياسي استنباطي باشد، تجربي است و شناخت صحيح در آن در چيزي است كه به واقعيت جزئي كه از قواعد آن دريافت گردد، متصل ميباشد. و در اين جهت، اتصال به عالم كليات عقلي عام منجر به دوري از معرفت طبيعي خواهد شد.
معتقدم كه كوشش ابن تيميه، منجر به وضع اساسي در روش استقراي واقعي شده است كه آن را به شكلي آشكار در انديشهي ابن خلدون مييابيم. اگر به تمدن اسلامي اين فرصت داده ميشد كه بعد از فترتي كه ابن تيميه و ابن خلدون در آن به ظهور رسيدند، به رشد و شكوفايي خود ادامه دهد، شايد شاهد تطور بيشتري در روش استقرايي از آنچه كه به دست اين دو متفكر بزرگ انجام گرفت، ميشديم.
پينوشتها:
1. اين نوشتار ترجمهاي از اين منبع است:
علي الوردي: 1994. منطق ابن خلدون في ضوء حضاراته و شخصيته. لندن (ط2) درا كوفان، ص49-59.
2. احمد امين، ضحي الاسلام، (القاهرة)، ص 349-350.
3. شفيق جبري، الجاحظ- معلم العقل و الأدب، (دار المعارف بمصر)، ص 171.
4. به نظر ميرسد كه تمدن اسلامي بسياري از مطالعات اجتماعي برجسته را انجام داده است ولي مايهي تأسف است به دلايل متعددي بيشتر آنها از ميان رفته و يا سورانده شدهاند و اگر تأليفات اسلامي همگي پيدا شوند چه بسا در آن ديدگاههايي از برخي جهات برجستهتر از ديدگاه ابن خلدون بيابيم.
5. احمد امين، ضحي الاسلام، (القاهرة 1943)، ج3. ص 134.
6. همان منبع، ج 3، ص 134.
7. ابوبكر بي العربي، العواصم من القواصم (القاهرة 1371هـ) ص 21.
8. ابو حامد الغزالي، فيصل التفرقه بين الاسلام و الزندقة (القاهرة 1916)، ص 107.
9. علي سامي النشار، مناهج البحث عند مفكري المسلمين، (القاهرة1948)، ص 130- 140.
10. ابو حامد الغزالي، معيار العلم، (القاهرة 1346هـ)، ص 27-35.
11. علي سامي النشار، همان منبع، ص 141.
12. ابو حامد الغزالي، فيصل التفرقة، ص 188.
13. سليمان دنيا، الحقيقة في نظر الغزالي، ص206- 207.
14. احمد بن مسكويه، تهذيب الخلاق، (بيروت1961)ص 10-11.
15. ابوحامد عزالي، المنتفذ من الضلال (تحقيق و تقديم جميل صليبا و كامل عياد)، (دمش 1960)، ص 23.
16. همان منبع، ص 12 – 16.
17. ابو حامد الغزالي، تهافت الفلاسفه، (القاهرة 1947)ص 226- 241.
18. جميل صليبا و كامل عياد، (مقدمة المنقذ في الضلال)ص15.
19. سليمان دنيا، الحقيقة في نظر الغزالي، ص 517.
20. محمد ابو زهرة، ابن تيمية (القاهره )، ص 42-92.
21. علي سامي النشار، مناهج البحث عند مفكري المسلمين، ص 165.
22. همان منبع، ص 178.
23. همان منبع، ص 169.
نکته : ارسطو منطق ابن خلدون ابن تيميه شكاكين حاحظ اسلام غزالي فلسفه عقلانيت