زندگى و كلمههاى آن - گفتگوبا : دكتر علىاكبر شعارىنژاد/كريم فيضي ـ بخش دوم
اشاره: روز گذشته بخش نخست گفت و گوي زير از نظر خوانندگان گرامي گذشت. اينك بخش دوم و ادامه سخن.
***
از منظر تربيت، راه زندگى سالم را چه مىدانيد؟
ناچارم در اينجا هم از شما بپرسم كه تربيت به چه چيزى مىگوييد؟
تربيت به معناى قدر جامعش مراد ماست: چيزى است كه انسانها باآن به يك رشد فكرى و اجتماعى مىرسند.
مسئله اين است كه تربيت چيز نيست.
مراد ما در اينجا از «چيز»، «شىء» به معناى اصطلاحى نيست، بلكه در مقام مشافهه، ناگزير از انتخاب كلمات هستيم.
مسئله همين است كه چه كلمهاى را انتخاب كنيم كه بتوانيم از عهدهتعريفش هم برآييم، آن هم تعريف عينى، نه ذهنى. در تعاريف ذهنى،حرفهاى زيادى مىتوان زد. من چند سال قبل، در حوزه علميه قم، در مركزدارالشفاء كلاسى داشتم كه شركت كنندگانش همه روحانى بودند. آقاى دكتراحمد احمدى مرا به اين مركز دعوت كرده بود. در اين درس، اول جملهاى كهروى تخته نوشتم، اين بود كه: «معرفت نيرو مىبخشد.» ياد مىگيريم كه قوىباشيم؛ قوى هم در نظر، هم در عمل. اين حرفها قبل از درس رسمى است:بايد بدانم و بفهمم، تا معتقد شوم. بايد معتقد شوم تا عمل كنم كه عمل مظهراعتقاد است. پس اگر من نفهميدم و ندانستم، انتظار اعتقاد از من نبايد داشت.
بنابراين وقتى چيزى مىنويسيم يا حرفى مىزنيم، بايد اصالت را بهخواننده و شنونده بدهيم، چون هر پيام رسالتى دارد و در هر كلامى، پيامىوجود دارد. ما براى خودمان نمىنويسيم، بلكه مىنويسيم كه كسى متأثر شود.زمانى امكان اين متأثر شدن وجود دارد كه آن شخص، مفاهيم را دريابد.بنابراين نوشتن براى خودمان نيست، بلكه براى مخاطب است. وقتى كتابى رابراى رده سنّى كودكان مىنويسيم، نبايد با ادبيات بزرگسالان بنويسيم، بلكهبايد جورى بنويسيم كه آنها بفهمند.
ظاهراً از چيزى كه مىخواستيد بگوييد، كمى دورشديد. گفتيد كلاسى براى روحانىها داشتيد...
بله، اينها از عوارض پيرى است. پيرى چندين مرحله دارد كه يكمرحلهاش زياد گفتن است! من هم حرفهاى زيادى براى گفتن دارم. بله. از اشاره به آن كلاس منظورى داشتم. شما وقتى از آقايان سؤال بپرسيد،جوابهاى مفصل براى شما مىدهند و اين به خاطر سنت آموزشى آنهاست.از يكى از اعضاى اين درس پرسيدم كه چند تا فرزند دارد؟ گفت: دو فرزند.گفتم: كوچكترين فرزندتان چند سال دارد و اسمش چيست؟ جواب داد: 8سال دارد و اسمش زهراست. در اين لحظه، به بقيه 40 نفر حاضر در كلاسرو كردم و گفتم: من از شما دوستان خواهش مىكنم، وقتى سؤالى از شمامىپرسم، طورى جواب بدهيد كه زهراى عزيز اين بزرگوار هم بفهمد. ما معلم هستيم. براى من، فهميدن آن بچه 10 - 8 ساله ملاك است.عدهاى مىگويند وقتى چيزى را مىنويسيد، به اين فكر كنيد كه اگر آن مطلب رابه مادر خانمتان بخوانيد، مىفهمد؟ وگرنه با «آزادى اجل اكرم افخم» كهنمىشود.
در واقع پاسخ شما به اينكه راه زندگى سالم از منظر تربيتچيست، اين است كه بايد ببينيم تربيت چيست؟
بله، بايد ببينيم تربيت چيست و بايد اين نكته را در نظر بگيريم كه كلتلاش همه آدمها، بدون استثنا، اين است كه سلامت زندگى كنند. زندگىسلامت، همان زندگىِ سالم است. اگر از من بپرسيد كه بعد از 60 سال معلمى،آيا زندگى شما سالم است، برمىگردم از شما مىپرسم كه منظور شما از»سالم» چيست؟ به لحاظ جسمى، الحمدلله سالم هستم، ولى پيش از اينمىتوانستم 20 كيلو وسايل بردارم، حالا يك كيلو را به زحمت برمىدارم. فكرمىكنيد چرا بازنشستهها مشكل پيدا مىكنند؟ چون انتظار دارند همان باشندكه بودند، و اين غيرممكن است. من الآن ناهار كه مىخورم، شب يادم مىرود چه خوردهام!
چرا چنين است؟ آيا موضوع به زندگى برمىگردد؟
مىگويند: كودكان در «حال» زندگى مىكنند، نوجوانان و جوانان در «آينده»و سالمندان در «گذشته» . در سالمندان حافظه بلندمدت خيلىقوى است و از دورترين خاطرات دوران كودكى صحبت مىكنند؛ ولى ديروز وامروز را فراموش مىكنند. من خودم چنين هستم و البته اين از خواص زندگىدر پيرى است. بايد پذيرفت كه زندگى پير، با زندگى جوان خيلىتفاوت دارد.
اگر زندگى را يك مجهول بدانيم، راه حلِ اين مجهول چيست؟
مفاهيم و پديدهها، چندان در اختيار ما نيستند، تا به ميل خودمان بدانيميا ندانيم. مثل اينكه بگويند: اگر بدانيم كه در اينجا هيچ كتابى وجود ندارد! دراينجا اين همه كتاب در قفسهها وجود دارد.
من اين را نميپذيرم؛ چون چيزى به نام فرضداريم و حتى فرض محال هم داريم كه كه گفته مىشود: فرض محال،محال نيست.
اگر منظور شما، صرفاً در حد فرض باشد، قبول مىكنم؛ ولى مسئله ايناست كه يكى از مشكلات ما و خصوصاً فرهيختگان ما اين است كه عينى وذهنى را، چندان از هم جدا نمىكنند! ما در عالم ذهن آزاديم؛ ولى در عالمعين، چنين نيست. در عالم ذهن، چشممان را مىبنديم و تصور مىكنيم كهاينجا بزرگترين كتابخانه جهان است كه ميليونها كتاب در آن است؛ ولىوقتى چشم باز ميكنيم، چنين چيزى وجود ندارد. شبيه اين است كه منچشمهايم را ببندم و بگويم: نظيرى براى من وجود ندارد؛ ولى وقتى چشمانمرا باز كنم، خواهم ديد كه شما ده جلد كتاب خواندهايد، من يك جلد.
من هميشه مىگويم اين كنگرهها و سمينارها و ميزگردهايى كه پشتِسرهم تشكيل مىشود، سه فايده دارد: اول براى برگزاركنندگانش كه امتيازىمىگيرند و خداى نكرده خداى نكرده اهلش باشند، 10 ريال خرج مىكنند ومىنويسند 100 ريال! فايده دومش براى شركتكنندگان است كه دوستان قديمو جديدشان را مىبينند. فراموش نمىكنم كه در دانشگاه كرمان سمينارىداشتيم و من سخنرانى مىكردم. در اين حين، يادداشتى به دستم رسيد. خواندمديدم كسى نوشته است: من در سال 1338، شاگرد شما بودم. فكر كردم منكجا، كرمان كجا و 1338 كجا؟ اين از فوايد سمينار است! فايده سومش كهبراى خود من خيلى مهم است، اين است كه اعتماد به نفسم زياد مىشود. مىبينم تنها من نيستم كه اوضاعم خراب است؛ خيلىهاى ديگر هم هستند كهاوضاعشان خراب است، از من هم خرابتر! در يكى از همين كنگرهها نشسته بودم. يك نفر عين كتاب مرا، به اسمخودش براى من سخنرانى كرد.
آنچه فرموديد، پاسخ سؤال من نيست. سؤال اين است كه: اگر زندگى را مجهول بدانيم كه يك فرض است، راهِ حل آن چيست. شما مسئلهتان در اينجا اين است كه ما چگونه مىتوانيم زندگى را مجهول بدانيم.
به نظر من، بين دانستن و فهميدن فرق وجود دارد. در دانستن مىگوييم:مىدانم كه امروز چهارشنبه است. مىدانم كه الآن ظهر است، اما فهميدن يامىفهمم، به روابط برمىگردد. وقتى يك معلم به دانشجو مىگويد مىفهمم؛يعنى حرفهايى كه زديد، رابطه آنها را متوجه شدم. دانستن، كارى به فهميدنندارد، چون در دانش، ما با يك پديده عينى سر و كار داريم، ولى در فهميدنيك شخص، به صورت كلى درمىيابيم كه او در چه وضعى است.
شايد فهميدن و نفهميدنمان را نتوانيم خوب توضيح بدهيم. تمام تلاشما معلمها اين است كه دانشآموزان به فهميدن برسند. مىگويند: به اميد روزىكه فهميدن در مدارس، جاى فهماندن را بگيرد. ما در مدرسه و دانشگاه تلاشفراوانى مىكنيم تا بچهها بفهمند، غافل از اينكه هيچ وقت موفق نخواهيم شد،بلكه بايد شرايط را به گونهاى ترتيب بدهيم كه بچهها و دانشجويان، خودشانبفهمند. فرق فهميدن با خود فهميدن اين است كه آن فهم، مالِ خودش است،ولى اگر من بفهمانم، فهم من است و ممكن است چند روز بعد فراموشش كند.
حالا كه سخن فهم به ميان آمد، اجازه بدهيد كه مسئله فهم زندگىرا مطرح كنم: زندگى را چگونه مىتوان فهميد؟
من هم مىخواهم از شما بپرسم كه: زندگى، بدون فهميدن، اصلاً وجود دارد؟
چرا وجود ندارد؟ زندگىهاى فراواني در غيبت فهم زندگى آغازمىشوند و پايان مىيابند. عدهاى همين مقدار مىدانند كه زندهاند!
خب، اين يعنى چه؟
روشن است: دانستن و علم داشتن به بودن و راه رفتن و غذاخوردن و تنظيم مناسبات.
كلّ اينها زندگى است و زندگى، غير از اين مسائل نيست. پس دانستن وفهميدن، در بطن و متن زندگى است.
مگر شما ميان دانستن و فهميدن قائل به تفاوت نيستيد؟
مىگويم اين دو، در متنِ زندگى است. بگذاريد يك مثال بزنم. الآن كهما دو نفر در اينجا نشستهايم، اگر پزشكى وارد شود و از اكسيرِ جوانى صحبتكند و دارويى را معرفى كند كه با خوردن آن، آدم به 20 سالگىبرمىگردد، من اسم آن دارو را زودتر از شما ياد خواهم گرفت. چرا؟ چون منبه آن نياز دارم، ولى شما اين نياز را نداريد. بنابراين در زندگى، دانستن و فهميدن اصلاً قابل تفكيك نيستند،مخصوصاً در مواردى كه خودمان آنها را به صورت مستقيم تجربه مىكنيم.الآن كه شما از در وارد اين خانه شدهايد و در اين اتاق هستيد، نسبت به اينخانه تجربه پيدا كردهايد و اينجا را هم مىدانيد و هم فهميدهايد.
فهم را نمىتوانم ادعا كنم...
چرا؟ فهميديد كه از در وارد مىشويد، اينجا شمالى است، پس چندمترى بايد طى كنيد، از پلهها بالا بياييد و... من نظرم اين است كه لااقل در زندگى، نمىتوان دانستن و فهميدنرا از همديگر تفكيك كرد؛ چون معلوم نيست كه چه زمانى فقط دانستن استو فهميدن نيست و چه زمانى فهميدن است، و دانستن نيست.
اساساً فهميدن كه بدون دانستن نمىشود.
بله. فهميدن بدون دانستن، غيرممكن است. در واقع دانستن، شرط ضرورى فهميدن است. در همان حال كه ما از فهميدن صحبت مىكنيم، دانستن نيز مطرح است. بيمارى كه به پارانويا مبتلاست، مىداند؛ ولى نمىفهمد. ما يكبار دانشجويان را براى بازديد به تيمارستان برديم. رئيستيمارستان، بيماران روانى را آورد. يكى از آنها شخصى بود به نام عمو جعفر. رئيس از او پرسيد: «عموجعفر! خانمها و آقايان چطور آدمهايى هستند؟»نگاهى به ما انداخت و گفت: «معلوم است ديگر. اگر آدم خوبى بودند، اينجا چهكار مىكردند؟» اين حرف نشان از فهميدن دارد، هرچند كه گويندهاش ديوانهاست. معلوم مىشود كه تجربههايى كه از دوره سلامتى داشته، در وجودشهنوز زنده بوده است. در مجموع، به نظر من در زندگى شدن بدون دانستن وفهميدن غيرممكن است. براى ماندن، دانستن و فهميدن زياد لزوم ندارد.همچنين، بودن به اين دو نياز ندارد، آن مقدار كه شدن نياز دارد، چون بودن، تقريباً امرى طبيعى است و همچنانكه قبلاً هم صحبت شد، خيلى هم در اختيار ما نيست، ولى شدن عمدتاً در اختيار ماست. يك بار در درس فلسفه آموزش و پرورش، دانشجويي پرسيد كه ما مجبوريم يا مختار؟ جواب دادم: ما مجبوريم كه مختار باشيم.
به عبارت ديگر: ما در جبر خود مختار و در اختيار خود مجبوريم.
بله، ما احساس مىكنيم كه مختاريم و اين اصلاً طبيعت ماست؛ يعنىبشر چنين خلق شده است، ولى اگر اين موضوع را تحليل كنيم، ممكن استچيزهاى ديگرى هم مطرح بشود. شما زحمت كشيدهايد و به منزل بنده تشريفآوردهايد. مجبور بوديد يا مختار؟
مختار بودم، در عين حال كه مجبور بودم.
من معتقدم اين احساس اختيار، علامت «شدن» است؛ ولى بودن ما با شدن ما متفاوت است. زندگى، خيلى در اختيار ما نيست. حتىفهميدن هم در اختيار ما نيست. من هر اندازه كه تلاش كنم شما را نفهمم،نمىتوانم. شما هم چنين هستيد. بدون فهميدن، زندگى امكانپذير نيست. مردنكه مىگوييم، از دست دادنِ فهميدن است. فهميدن هم، بدونِ دانستن اصلاًغيرممكن است. هر كجا كه از فهميدن سخن مىگوييد، در آنجا چند تا پديدهمطرح است كه رابطه آنها را فهميدن نشان مىدهد. چندين و چندين دانايى ودانستن جمع مىشود و خود به خود به فهميدن منجر مىشود. اثر اين مسئله در زندگى اين است كه زندگى، بدونِ فهميدن محال است،مگر در انسانى كه خداى نكرده شعورش را از دست داده باشد، مثل مبتلاياناسكيزوفرنى كه فهميدن را از دست مىدهند و در نتيجه، بچههاى خودشان رااز ديگران تشخيص نمىدهند. يا كسانى كه آلزايمر مىگيرند، فهمشان ضعيفمىشود. مىگويد: بگوييد فلانى مىآيد. او مىآيد، مىگويد: من خودمم.مىگويد: نه! بگو فلانى بيايد.
شما با توجه به سنتان، كسى هستيد كه زندگى وقديم را درك كردهايد. آيا مىتوان زندگى را به زندگى قديم و جديدتقسيم كرد؟
تا زمانى كه قديم و جديد را تعريف نكنيم، اين سؤال جواب ندارد. وقتى مىگوييد امروز، امروزِ بدون ديروز وجود ندارد. امروز، ريشه در ديروز دارد؛ ولى در ظهور و تظاهر، داراىوضعى ديگر است. مدرن و پست مدرن و سنت، به لحاظ لغت از همديگر جداهستند، ولى محال است كه در پستمدرنيسم، مدرنيسم را در نظر نگيريم. درمقابل مدرنيسم هم، ما سنت را محال است كه در نظر نگيريم، چون اينها درمقابل همديگر هستند و اين پديده از آن پديده نتيجه شده است. بنابراين، تازه و كهنه و قديم و جديد به مورد و موضوع برمىگردد.
زندگى شما، در موقعيت فعلى، با زندگى شما در دورهاى كه به دنياآمديد، چه فرقى پيدا كرده است؟
من وقتى در كلاس دوم ابتدايى درس مىخواندم، در محله ما به منمىگفتند: ميرزا علىاكبر، چون تنها كسى بودم كه مىتوانستم اسم خودم رابنويسم؛ ولى حالا چنين نيست و به ليسانس مىگويند بيسواد يا كمسواد. اينگسترش علم را در اين دوره از زندگى نشان مىدهد كه در حدى است كه اصلاًآن زندگى را عوض كرده است. آن فضا، كفايت به امروز نمىكند. حمام كه مىرفتيم، دقيقاً يادم هستكه خزينهاى بود، ولى حالا مىگويند خزينه كثيف است. امروز پديدههايىمطرح شده است كه در آن زمان مطرح نبود. مىخواهم بگويم: هر اندازه سنّما بالا مىرود، زندگى، خود به خود رنگ عوض مىكند و اين بىاختيار است.
من نمىدانم بزرگترين دانشمند امروز دنيا كيست، ولى اگر شما برويداز او بپرسيد كه فرداى علم شما چگونه خواهد بود؟ نمىتواند جواب قطعىبدهد. مىتوان از گذشته علم صحبت كرد، چون تجربههايش در دست است،ولى آيندهاش را نمىتوان گفت. اگر از گذشته مدرسهها بپرسيد، من راحتجواب مىدهم كه شش سال ابتدايى بود و بعدش هم دو تا سه سال بود و معلمابتدايى ما چنين بود و چنان. من يادم هست كه وقتى اولين بار به عنوان معلمابتدايى كلاس پنجم ابتدايى استخدام شدم، حقوق من پنجاه تومان بود، ولىارزش آن و قدرت خريد آن، از پنجاه هزار تومان امروزى بيشتر بود.
در مجموع زندگى بهتر شده است يا بدتر؟
اول بايد ببينيم بدتر و بهتر يعنى چه؟ و از ديد چه كسى و معيارهاى ما چيست . اگرمعيارهاى شخصى را در نظر بگيرم، ناچارم بگويم زندگى تا حدى بهتر شدهاست. در آن زمان، زندگى سختتر بود. وقتى من در كلاس دوم ابتدايى بودم، پدرم به خياط سفارش داد لباسى برايم دوخت كه در كلاس ششم ابتدايى، تازهتازه اندازهام شده بود و به تنم مىآمد! در آن زمان اين كار اصطلاحى داشت كهالآن يادم نيست. محال است در زندگى امروز پدرى بتواند براى پسر خودش،چنين كارى انجام بدهد. بهترى و بدترى زندگى، عمدتاً از نگاه فرد است و فرد هم از موقعيتخودش متأثر مىشود. من معلمم و نگاهى دارم و يك سياستمدار، نگاهىديگر دارد و بازارى نگاهى ديگر. براى يك معلم ممكن است حرف قبولنكردن دانشجو، مساوى بدتر بودنِ زندگى باشد، چون دانشجوهاى ديروزچنين نبودند. در گذشته من يادم هست كه اگر سربازى به استوار احترامنمىكرد، همانجا مىزد زير گوشش. من خودم شاهد اين صحنه بودهام. محله ما استوارى داشت كه اگر رد مىشد و سرباز برايش احترام نمىگذاشت، در وسط كوچه، زير گوشش مىزد.حالا، سرباز حتى به سرتيپ هم احترام نمىگذارد، و سرتيپ حق ندارد زيرگوش سرباز بزند!
مىرسيم به زندگى شرق و غرب. ميان زندگى شرقى و غربى چهتفاوتى وجود دارد؟
در دنياى امروز ديگر شرق و غرب وجود ندارد؛ چون ما الآن اينترنترا داريم. شما با كامپيوتر، همين الآن مىتوانيد بدانيد كه در دانشگاه هاروارد چه مىگذرد! بنابراين، شرق و غرب بهمعناى گذشته ديگر وجود ندارد.
به فرض كه چنين چيزى مسلم باشد، اين خود از تفاوتهاى زندگى قديم و زندگى جديد نخواهد بود؟
من مىخواهم با قاطعيت از شما بپرسم كه معيار اينكه اينجا شرق استو آنجا غرب، چيست؟ آيا فقر و غناست؟ آيا رنگ و قامت؟
معيار شرق و غرب، فرهنگ است. وقتى مىگوييم غرب؛ يعنى فرهنگغرب كه با فرهنگ شرق متفاوت است. شما در كل غرب، در دست هيچكستسبيح نمىبينيد، ولى در شرق، به ندرت در سالمندان و ميانسالان، كسىرا پيدا مىكنيد كه تسبيح نداشته باشد. حتى سياستمداران ما نيز در دستشانتسبيح دارند. در مكّه نيز شما مىبينيد كه خيلىها تسبيحهاى نيممترى بادانههاى بسيار درشت دارند. از همين نكته كوچك شما مىتوانيد ببينيد ميان فرهنگ شرق و فرهنگ غرب، تفاوت وجود دارد. از فرهنگ كه بگذريد، كودكان شرق و غرب در تولد و بزرگ شدنحالت واحدى دارند. در 9 ماهگى به دنيا مىآيند و در 10 ماهگى بعد از تولد، دندان درمىآورند. و در سن معينى به راه مىافتند و... طبيعت ما متفاوتنيست، مگر در مواردى كه از آب و هوا متأثر بشود. مىگويند: در گرمسير، بچهها، زودتر از سردسير بالغ مىشوند.
چيزى كه ميان شرق و غرب مختلف است، فرهنگ است. براى من، دراين شرايط سنّى، زندگى در آمريكا، چندان خوش نمىگذرد، چون فرهنگ سالمند آمريكا، با فرهنگ ميانسال و سالمند ايران متفاوت است. من اين مسئله را شخصاً تجربه كردهام، چون فرزندانم در آمريكاهستند و بارها به آنجا رفتهام و آخرين بار، همين دو ماه پيش آنجا بودم. بنابراين، عامل عمده تفاوت زندگى شرق و غرب، مسئله فرهنگ است. آيا اين عامل روزى از بين خواهد رفت تا زندگى شرق و غرب يكى شود؟ جوابمطلق اين سؤال، «نه» است ولى اين احتمال هست كه آن دو به همديگرنزديك شوند.
مظاهر اين مسئله در شرايط فعلى ظاهر شده و بروز يافته است.
بله. همينطور است؛ ولى چيزى كه در اين ميان مسئله ايجاد مىكند ونمىگذارد شرق و غرب راحت به هم برسند، زبان است. عوامل ديگر رامىتوان به همديگر رساند، ولى زبان مسئلهاى اساسى است. بهعنوان مثال، غربىها در ساعت 6 عصر شام مىخورند؛ ولى در ايران بعضى از خانوادهها، ساعت 10 و 12 شب شام مىخورند. اين را مىتوان با توضيح اينكه 6 خوردن خوب است يا 12 خوردن، به يكجا رساند. غذاهايىكه ما مىخوريم آنها هم مىخورند، ولى آنها به شكلى درمىآورند كه ممكناست ما دوست نداشته باشيم. ما آبگوشت مىخوريم و چلوكباب دوستداريم، ولى يك آمريكايى اصلاً نمىداند چلوكباب يعنى چه!
اين مسائل چيزهايى است كه قابل اتفاقنظر است؛ ولى مسائلى وجوددارد كه از اختيار ما خارج است و در سنين بالا اصلاً ممكن نيست كه بتوان درشرق و غرب، آنها را به يك صورت درآورد. يكى از مشكلات سنّ بالا، تغييراست. اينكه شما بخواهيد بنده را تغيير بدهيد، كار آسانى نيست. حتى بعضى از روانشناسان گفتهاند كه در مورد خانمها، بعد از 45سالگى و در آقايان بعد از50 سالگى، فكر تغيير را از مغزتان بيرون كنيد و كارى به كار آنها نداشتهباشيد.
پس صحبت از شرق و غرب و زندگىشرقى و غربى موضوعيت ندارد.
يعنى دردى را درمان نمىكند، ولى دردى را بهوجود مىآورد.
يكى از بحثهايى كه شايد بعد از اين حادث شود، مسئله مخاطراتزندگى است. فكر مىكنيد چه مخاطراتى زندگى را تهديد مىكند؟
تا خطر به چه چيزى بگوييم. خطرى كه مرا تهديد مىكند، شما راتهديد نمىكند. خيلى ساده و عينىاش اين است كه من نمىدانم يك ساعت بعد، هستم يا نه؟ چون من به مرگ نزديكتر شدهام، ولى شما چنين فكرىنداريد و ممكن است فكرتان اين است كه سال بعد در كارتان چه توفيقى راكسب كنيد! اين براى شما مطرح است، ولى براى من ديگر مطرح نيست. منديگر به رتبه و افزايش آن فكر نمىكنم.
بله. بچهها در حال، جوانان در آينده و سالمندان در گذشته زندگىمىكنند. شما به دنبال فرصتى هستيد كه ايده تازهاى به ارمغان بياوريد، آن را بپروانيد و نوشتهاى را به پايان برسانيد ولى من به اين فكر نمىكنم. به دنبالفرصتى هستم كه حرف بزنم و خاطره بگويم. بنابراين مخاطرات زندگى، بستگى به شخص و معيارهاى او دارد.انسان مذهبى زمانى احساس خطر مىكند كه مذهبش زير سئوال برود، ولىغير مذهبى برعكس، زمانى احساس خطر مىكند كه مذهب به محدوده زندگىاو نزديك شود و او را محدود كند.
از طرف ديگر، خطرى كه الآن زندگى جوانها و نوجوانها را تهديدمىكند، اعتياد است، در حالى كه در گذشته اين خطر وجود نداشت. من به ياددارم كه در تبريز، عطارىها، گونىها را از ترياك پر مىكردند و مىفروختند و هيچكس هم نگران اعتياد نبود. الآن يك گونى سهل است، يك مثقال ترياك هم خطرآفرين است. خطر مطلق نيست؛ ولى هميشه بوده است و خواهد بود، چون زندگى بدون مسئله غيرممكن است و يكى از مسائل زندگى، خطراتزندگى است كه برحسب فرهنگ و سن و موقعيت شخص فرق مىكند.
يك وقت خطر، خطرى است كه همه را تهديد مىكند و آن خطرهاى كلان و جهانى زندگىاست، مثل آسيبهايى كه از ناحيه انفجارهاى عظيم در كمين زمين وزندگى است.
من در اينجا به جاى كلمه خطر، از «نگرانى» استفاده مىكنم. بدوناستثنا همه انسانها نگرانىهايى دارند. يك وقت نگرانى، نگرانىِ اختصاصىبنده است كه شما آن را نداريد و برعكس. يك انسان مجرد، نگران اين استكه همسر مطلوب خودش را پيدا نكند. يا كسى كه تازه ازدواج كرده است،ممكن است نگرانِ بچهدارشدنش باشد، يا غيرعادىبودن بچهاش. اين،نگرانىهاى فردى و اختصاصى است. در مقابل اين، نگرانىهاى عام و همگانى قرار دارد.
در دنياى امروز، ازشرق و غرب حرف زدن ممكن است، ولى آن دو را از همديگر جدا كردنغيرممكن است.
الآن خطر بمب كه شما مىگوييد، براى همه هست. مننمىدانم بمب چيست، ولى وقتى از آن صحبت مىشود، من هم مىترسم، چونخاصيت آن انحصارى نيست، بلكه جورى است كه كل عالم را تهديد مىكند.
فكر مىكنيد بزرگترين نگرانى فعلى دنيا چيست كه بتوان گفتزندگى را تهديد مىكند؟
خوشبختانه الآن جنگ جهانى وجود ندارد؛ ولى نگرانى فعلى دنياجنگ سرد است. كشورها عمداً به همديگر دروغ مىگويند. تهديدهايى كه الآندر سطح كشورها وجود دارد، از روى نگرانى است، و براى اين است كه طرفمقابل باعث نگرانىاش نشود. بدون يك نگرانى همگانى، فعلاً زندگى ناممكناست. روزگارى پيش از اين، كشورها دروازه داشتند و اين كشور، ازكشورهاى ديگر بىاطلاع بود. الآن دروازهاى مطرح نيست و شما از همهكشورها آگاه هستيد و مىتوانيد بدانيد كه چه نگرانىهايى آنها را تهديدمىكند. يكى از اين نگرانىها، نگرانى از بحرانِ مفاهيم است. هم من صلح مىخواهم، هم شما صلح مىخواهيد. من صلح مىخواهم، براى اينكه منحاكم باشم. شما هم چنين فكرى داريد و اين شدنى نيست. در نتيجه دو قطب همنام، خواه ناخواه همديگر را دفع مىكنند.
مىرسيم به زندگى ايرانى. در طول 50 سال اخير، در زندگى ما ايرانىها، چه تحول عمدهاى روى داده است؟
اين تحول خيلى انتخابى نيست. لابد تنها در ايران هم نبوده، در تمام دنيا صورت گرفته است و همشه هم ادامه دارد و تا من هستم، اين تحول خواهدبود. من به عنوان فرد، منظورم نيست. مىخواهم بگويم: تحول بدون من و من بدون تحول محال است. من با اينكه بيش از 80 سال دارم، تا امسال نمىدانستم كه آنفلوانزاى خوكى، چه جور آنفلوانزايى است، ولى الآن مىدانم.نمىدانستم آلزايمر يعنى چه، ولى الآن خودم آلزايمر گرفتهام.
پس در اين 50 سال هر تحولى پيدا شده، نمىتوانست اتفاق نيفتد؛ منتها تغييراتى نيز در شرايط خود ما به وجود آمده است و تغييراتى را نيز خود ما به وجود آوردهايم. مثل تغييرى كه در طول سالهاى مختلف در نظامآموزشى صورت گرفته است. يادم هست كه در سال 1344 كه كارشناسآموزشى بودم، وزير وقت آموزش و پرورش كه دكتر هدايتى بود و چند نفرديگر در ميدان بهارستان در مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى جمع شدند و نظام آموزشى را كه 6 سال و 3 سال و 3 سال بود، تبديل كردند به 5 سال و3 سال و 4 سال كه الآن هم هست. الآن دوباره مىخواهند نظام آموزشى رابرگردانند به همان حالت قبلى. چرا؟ براى اينكه الآن تصور مىشود كه آنروش، براى آموزش امروز ايران بهتر است. البته من وضع فعلى را بهتر مىدانم؛ ولى علت موفق نبودن آن را اين مىدانم كه معلمها، غالباً با اين نظام آشنانيستند. شما به هر دبستان و دبيرستان كه برويد و بپرسيد كه چرا اين كتابتدريس مىشود، همه خواهند گفت: آموزش و پرورش گفته و من مأمورم و:المأمور معذور! در صورتى كه انتظار از معلم اين است كه بگويد: اين كتاببراى اين زمان، به اين دليل و به اين دليل مناسبترين است، نه اينكه تنها بهاين دليل تدريس مىكنيم كه آموزش و پرورش دستور داده است.
شما الآن اگر به هريك از مدارس ابتدايى كه برويد و بپرسيد كه چرا دركلاس اول بچهها در درس حساب تا 99 مىشمارند و صد را نمىشمارند،كسى را پيدا نخواهيد كرد كه نگويد: برنامه آموزش و پرورش است، تصويبشده، دستور است. بنابراين، كسى به اين فكر نكرده است كه چرا بچهها تا 99مىآموزند و وارد 100 نمىشوند در صورتى كه من خودم روى چند بچهدبستانى اين را آزمايش كردهام. بچهها در همان سال اول، به راحتى مىتوانندتا 300 بشمارند.
اجازه بدهيد برگرديم به تحول در زندگى ايرانى.
ببينيد! تحول طبيعى است و تفسير تحول، عمدتاً آموختنى است و ازعامل فرهنگ متأثر مىشود. ما در كلاس ششم ابتدايى كتابهاى سعدى را مىخوانديم كه من الآنهم حفظ هستم: منت خداى را عزّوجلّ كه طاعتش موجب قرب است و بهشكر اندرش مزيد نعمت... ولى الآن شما نمىتوانيد از دانشجوى ادبيات انتظارداشته باشيد كه كتابهاى سعدى را بخواند و بفهمد، چون معيارها عوض شدهو تحول پيدا شده است. تحول چيزى نيست كه با ذهن آن را درك كنيم، بلكه عينيت، آن را به ما نشان مىدهد.
گفته مىشود زندگى سخت شده است. آيا چنين است؟
زندگى سخت شده است چه معنايى دارد؟ تعريف مفاهيم را بايد جدىبگيريم. تغييراتى صورت گرفته است. يكچيزهايى معناى خودش را از دست داده است. زمانى كه من ازدواج مىكردم،زن مرا خواهرم ديد و پسنديد. اصلاً در آن زمان، اين شيوه رايج بود؛ ولى الآننه. اگر به يك جوان چنين چيزى بگوييد، مىگويد: اين كار يعنى چه!؟ مگرمادر و خواهرم با زن من زندگى خواهد كرد؟ اين مسائل عوض شده است. بااين حال، من روى تعريف سخت و روى سن صاحب زندگى سخت و شرايط او بحث دارم. زندگى سخت شده است، ثابت نيست. در شرايط مختلف فرق مىكند وبستگى به تعريفى دارد كه از سخت داشته باشيم. آنچه براى شما سخت است، براى من سهل است، و برعكس. شايد الآن براى شما راه رفتن لذتبخش وراحت باشد و يا كوه رفتن، ولى آيا من هم مىتوانم؟ اين كار براى من سخت است، چون شرايط من عوض شده است. پس اين كار از نظر من سخت است وطبق معيارهاى من سخت است و تحليل و تبيينى كه من دارم و اينكه اينسخت را به كسى توضيح مىدهم؛ به فرزندانم يا دانشجويانم؟
دكتر شعارىنژاد اين روزها بيشتر به چه چيزى فكرمىكند؟
تقريباً به همان چيزهايى كه جنابعالى فكر مىكنيد. شما به چه چيزىفكر مىكنيد؟
من شايد بههزار چيز فكر مىكنم!
من هم عيناً به هزار چيز فكر مىكنم، به اضافه يك چيز ديگر كهمىشود هزار و يكم. در هزار چيز با شما مشترك هستم، و آن اضافه، با توجهبه شرايط سنّى من، اختصاصى است. شما هيچ وقت به اين فكر نمىكنيد كه شايد فردا، آخرين روز عمرم باشد، يا همين امروز ممكن است آخرين روززندگى من باشد، چون سن شما اين مسئله را ايجاب نمىكند. اما گذشته از اين، فكرم پيش يادداشتهايم است كه از آن سوى اينكتابخانه هست، تا اين سويش. فكر مىكنم كه چگونه مىتوانم اين كارهايم راكامل كنم، چون وقتى آنها را مىخوانم، مىبينم چيزهاى خوبى دارد و به درد مردم مىخورد. يكى ديگر از فكرهايم، معلمان كشورمان است. من در كتاب«روانشناسى تربيت و تدريس»، در يك فصل، در بحث تربيت معلم، نوشتهامكه: معلمان ما 102 عيب شغلى دارند و همه راشمردهام. عيب شغلى، عيبى نيست كه به خود معلم ربط داشته باشد. عيبىاست كه به شغل او مربوط است؛ يعنى قابل تغيير است. مىتوان معلمها را جمعكرد و روى اين عيبها كار كرد تا به وضعيت مطلوب تبديل شود.يادم هست كه 20 سال قبل كه آقاى نجفى تازه وزير شده بود، وقتگرفتم و پيش ايشان رفتم و يك ساعت تمام صحبت كرديم. مسائلى را مطرحكردم و گفتم من اينها را به تجربه شخصى دريافتهام. حاضرم اين مسائل را باكارشناسان شما مطرح كنم. اگر ديدم اشتباه كردهام، اعتراف خواهم كرد و اگرديديد كه صادق و صائب است، آن وقت بياييد ببينيم چه بايد كرد! در واقع منيك نگرانى اجتماعى هم دارم و آن درباره معلمان است كه عيبهايشان راادامه مىدهند، و كسى نيست كه به اين مسائل فكر كند.
و سرانجام، آخرين سؤال اينكه اگر يك بار ديگر به دنيا بياييد، چه مسيرى را در زندگى انتخاب مىكنيد؟
از نظر شغلى، قطعاً شغل معلمى را انتخاب خواهم كرد. اما اين همهست كه وقتى من مىتوانم به اين سؤال جواب بدهم كه كاملاً مختار باشم و اولاً بدانم و ثانياً بفهمم و ثالثاً بتوانم انتخاب كنم، ولى وقتى اين سه مسئله تأمين نشود، هرچه بگويم، حرف خواهد بود.
با اين حال، اعتقادم را خدمت شما بگويم كه معلمى را واقعاً دوستدارم. اگر در كل ايران، دو نفر، عاشقِ شغل معلمى باشند، من اگر نفر اول همنباشم، يقيناً نفر دوم خواهم بود؛ يعنى اگر فردا بميرم و پس فردا برگردم، شغلىكه انتخاب مىكنم، همين معلمى است. تبيين آن هم اين است كه معلمى، تنهاشغلى است كه مستقيماً روى ديگران اثر مىگذارد و انتظار اين است كه آن اثرمطلوب باشد.
از نظر زناشويى و خانوادگى هم الحمدلله پشيمان نيستم، چونفرزندانم همگى تحصيلكرده و موفق هستند؛ ولى اين ناراحتى يا نگرانى را دارم كه آن مقدار كه من به آنها مىرسيدم، آنها كارى با من ندارند! نمىدانم يا نحوه تربيت من بد بوده، يا روزگار عوض شده،يا عاملى ديگر در كار است. اينها مطالبى است كه قابل تحليل و تبيين است.البته اين هم چيز خيلى مهمى نيست. مهم اين است كه من بايد يك واقعيت را بپذيرم و آن مرگاست كه نمى دانم كى خواهد بود: يك هفته بعد، يك ماه بعد، يك سال بعد و يازمانى ديگر؟ چون به معاد هم اعتقاد دارم، مشكلم زياد است و بارمسنگين. من تنها نگران اين طرف زندگى نيستم، بلكه نگران آن طرف زندگىهم هستم. بنابراين نمىخواهم چيزى ببافم و دروغهايى بگويم، ولو اينكههيچكس هم متوجه نشود. خودم كه مىدانم چه چيز راست است و چه چيز دروغ.
منبع:
روزنامه اطلاعات دوشنبه 4آبان 1388 ــ 7 ذی القعده1430 ــ 26اکتبر2009 ــ شماره 24600
اللهم كن لوليك الحجة ابن الحسن، صلواتك عليه و علي آبائه، في هذه الساعة و في کل ساعة، ولياً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دليلاً و عيناً، حتي تسکنه أرضک طوعاً و تمتعه فيها طويلاً ×××××××××××××××××