خاطرات اخلاقي از زندگاني حضرت آيت الله بهاء الديني رحمه الله
نويسنده: حميد محمدي
![]() |
در زندگاني مردان خدا که تمام وجود خويش را وقف ذات اقدس ربوبي نموده اند درسهاي بسياري مي توان يافت که تا سالها و قرنها همچنان چراغ راه سالکان و عاشقاني باشد که مي خواهند مسير سير الي الله ر ا بپيمايند. مرحوم آيت الله بهاء الديني يکي از اين بزرگان بود که با هم برخي از اين خاطرات را مرور مي کنيم.اميد که مقبول طبع شريف شما قرار گيرد.
مقداري پول هست!
يکي از ارادتمندان آيت الله بهاء الديني تعريف مي کرد که تابستان 1363 فشار اقتصادي بر من و خانواده ام سنگيني مي کرد به طوري که نمي توانستم مقداري ميوه براي خانواده ام تهيه کنم.
از اين رو، در زحمت و رنج بسيار بودم. هر چند همسرم در اين باره سخني نمي گفت، اما ناراحتي دروني و شرمندگي وجداني، زندگي را بر من دشوار کرده بود.
شبي هنگام مغرب، در حال حرکت به سوي حسينيه آقا بودم، تا نماز جماعت را به ايشان اقتدا کنم، هنگام عبور از کنار يک مغازه ميوه فروشي بدون اختيار از ذهنم گذشت که اگر پولي داشتم و مي توانستم براي يک بار هم مقداري ميوه فصل براي خانه خريداري کنم خوب مي شد!
... هنگامي که وارد حسينيه شدم، چشم آقا به من افتاد، نزديک بنده آمدند و فرمودند:
« فلاني! مقداري پول هست براي شما بياورم؟» !
پس از اندکي تامل گفتم: مانعي ندارد. بعد از نماز به منزل رفتند و هزار و پانصد تومان برايم آوردند! گويي از نيت من خبر داشتند!
ابن السبيل
يکي از ارادتمندان آقا نقل مي کند:
« شبي در حسينيه آقا نشسته بودم. ناگاه فردي با ظاهري آراسته، قيافه اي مرتب که شخصيتي آبرومند از خود نشان مي داد وارد شد و در گوشه اي نشست.
اولين بار بود که او را مي ديدم و تاکنون او را در صف جماعت حسينيه مشاهده نکرده بودم. از اين رو، حدس زدم که ساکن قم نيست و مسافر است.
لحظاتي بيش از ورود آن مرد نگذشته بود که ناگاه آيت الله بهاء الديني اشاره اي فرمودند و من به حضورشان شتافتم.
امر کردند که فلان مبلغ به اين شخص بدهيد. بنده هم اطاعت کردم. آهسته کنار او نشستم و شروع به سلام و احوالپرسي کرده، طوري که متوجه نشود و ديگران هم مشاهده نکنند، پول را در جيب او گذاشتم.
نماز تمام شد و او از حسينيه خارج شد. پس از چندي معلوم شد که وي «ابن السبيل» بوده است؛ کسي که در شهر خود توانايي مالي داشته، اما در مسافرت بي پول شده، ولي براي حفظ آبرو و شخصيت خود توان اظهار فقر و بي پولي نداشته است.
از آن روز تاکنون از اين که اين عالم فهيم، حالات روحي و وضع اقتصادي آن شخص را دريافته است در تعجب مانده ام» !
توجه به ديگران
يکي از ارادتمندان آقا نقل مي کند:
« روزي در اطراف قم افتخار حضور در خدمت معظم له را داشتيم و ميهمان يکي از ارادتمندان آقا بوديم. ظهر که فرا رسيد، همگي نماز را به امامت ايشان خوانديم. پس از نماز چون خواستند سفره ناهار را پهن کنند، آن عالم فرهيخته نگاهي به ميزبان کرد و فرمود:
« قبل از اينکه به فکر ما باشيد، ناهار چند کارگري را که روي زمين شما کار مي کنند فراهم کنيد. »
شور و اشتياق ميزبان و علاقه بسيار او موجب شد که ابتدا براي ميهمانان غذا آماده کند، تا پس از آن، به پذيرايي از کارگران خود بپردازد. از اين رو، سفره را پهن کرد و غذا را آورد. ناگهان همگي مشاهده کرديم که آقا عبا بر سر خود کشيدند و گفتند: « بنده کمي مي خوابم» !
ميزبان اصرار زيادي کرد که اول غذا ميل فرماييد، سپس استراحت کنيد. اما سخنان او سودي نبخشيد. مدتي گذشت و ايشان مشغول استراحت بودند. صاحبخانه که زحمات زيادي براي پذيرايي هر چه بهتر از ميهمانان کشيده بود، کمي ناراحت و محزون شد.
در اين هنگام يکي از دوستان که با روحيه آقا آشنايي بيشتري داشت به او اشاره کرد که ابتدا غذاي کارگران را بده! او نيز فورا غذاي آنها را کشيد و نزدشان گذاشت. در همين حال بود که ديديم آقا از جا بلند شده، و سر سفره حاضر شدند! بدون اين که کسي حرفي از غذا دادن به کارگران به ميان آورد.
ازدواج بدفرجام
يکي از شيفتگان آيت الله بهاء الديني نقل مي کند:
« در زمان رژيم سابق و در سال 1353 شمسي، مقدمات ازدواج دخترم فراهم شد. در آن هنگام مسئولين دفاتر ازدواج خود صيغه عقد را جاري مي کردند و اين در حالي بود که بسياري از آنان از عوامل آن رژيم پليد بودند. از اين رو، خانواده هاي متدين و مذهبي، براي اطمينان بيشتر، دوبار صيغه عقد را جاري مي کردند، بار اول در دفاتر دولتي، تا قانوني بودن ازدواج انجام شود و ديگر بار نزد روحانيون، تا از نظر شرعي آسوده خاطر شوند و مطمئن گردند.
بر اين اساس بود که خدمت سرور فرزانه خود، آيت الله بهاء الديني رسيدم و از محضرشان تقاضا کردم که براي اجراي مراسم عقد و خواندن خطبه تشريف فرما شوند. ايشان با روي باز قبول فرمودند و سر ساعت، طبق وعده قبلي به مجلس آمدند.
طرفين ازدواج و اقوام عروس و داماد همگي حضور داشتند و هيچ مانعي جهت اجراي عقد در ميان نبود. لحظاتي بيش از حضور آقا در مجلس عقد نگذشته بود که سر خود را بلند کرده، نگاه عميقي به اطرافيان کردند. گويا در نگاه خود چيزهايي مي ديدند و مطالبي مي يافتند. بنده که به بصيرت باطني ايشان آگاه نبودم، تنها سيماي نوراني معظم له را مي ديدم که ناگهان متوجه شدم آقا برخاسته و قصد خارج شدن از منزل را دارند!
هر چه اصرار کرديم ثمري نبخشيد. در پايان به ايشان گفتم: حاج آقا! شما فقط صيغه عقد را جاري کنيد، نيازي به عقدنامه از طرف حضرت عالي نيست. اما ايشان باز هم نپذيرفتند. در آن لحظه گمان کردم که آقا براي حفظ آبرو و حيثيت خود و دوري از درگيري با افراد رژيم خواهش ما را رد مي کنند. از اين رو، تقاضا کردم که صيغه عقد را مخفي و پنهاني قرائت کنند. ولي اين بار نيز سخنم ثمري نداشت.
به هر حال ايشان خداحافظي کردند و از منزل خارج شدند و همگي ما از طرز برخورد و نگاه و چگونگي آمد و رفت آقا در تعجب و حيرت مانده بوديم. و از سوي ديگر، اين مطلب به ذهن من رسيد که ايشان فردي است که بيش از حد احتياط مي کند! و اصلا چرا يک روحاني نبايد اين قدر شجاعت داشته باشد، مگر دولت با افراد چه مي کند...؟!
آن شب همگي اصرار بر انجام عقد داشتند و با حضور روحاني ديگري مراسم انجام شد و پس از آن سند ازدواج را از محضر گرفتيم. چيزي نگذشت که به دنبال عقد، مراسم عروسي بر پا شد و زندگي مشترک دخترم و همسرش آغاز شد.
مدتي از زندگاني آن دو سپري نشده بود که اختلافات و بگو مگوها درگرفت. چندين بار وضع آنها توسط ديگران اصلاح شد، اما هر چه مي گذشت، درگيري شديدتر و امکان تفاهم سخت تر مي گشت. زندگي دخترم، هر روز بيش از روز قبل، تلخ و جهنمي مي شد، و اين در حالي بود که وضع مادي آنها از تمامي دامادهاي فاميل بهتر بود! تا آن که سرانجام با داشتن سه فرزند و با وضع بسيار بدي از هم جدا شدند و ضربه سختي به آبرو و شخصيت اجتماعي ما وارد شد.
در همان ايام بود که براي نماز مغرب و عشا به حسينيه آقا مي رفتم و براي آرامش خاطر خود پاي سخنان ايشان مي نشستم. روزي در بين صحبتهاي آقا، کلماتي شيرين و عباراتي پرمغز و جان افزا شنيدم. همان لحظه حس کردم که ايشان براي دلداري بنده و آرامش روح خسته ام اين سخنان را فرمودند.
از اين رو، روزي خدمتشان رسيدم و ماجراي تلخ و طاقت سوز دخترم را به طور مفصل توضيح دادم. ناگهان ايشان سر برداشتند و به من خطاب کردند:
« آن ازدواج نمي بايد انجام مي شد. شايد شما از دست من ناراحت شديد که چرا در آن شب، صيغه را نخوانده، از منزل خارج شدم. اما بنده نزد خود گفتم، اگر اين عقد به وسيله من انجام نشود بهتر است. اگر در آن جلسه حقيقت ماجرا را براي شما مي گفتم، در شرايطي بوديد که از من قبول نمي کرديد. از اين جهت حرفي نزدم واز شما جدا شدم!! »
تخفيف عذاب قبر
يکي از ارادتمندان آقا نقل مي کند:
« روزي به اتفاق آقا وارد قبرستاني شديم. روش هميشگي ايشان اين بود که در ابتداي قبرستان توقف مي کردند و سوره فاتحه اي براي صاحبان قبور قرائت مي فرمودند. اما آن روز ديدم چند قدمي طي کردند و در آن طرف گورستان بر سر قبري ايستادند. چند لحظه مکث کرده، فرمودند:
« همين جا مي نشينيم .»
چندين دقيقه بر سر آن قبر نشستند، سپس با هم حرکت کرديم و از قبرستان خارج شديم. پس از مدتي سوال کردم که آيا علت خاصي وجود داشت که بر سر آن قبر نشستيد؟ فرمودند:
« صاحب قبر در عذاب سختي بود، گفتم شايد تخفيفي براي او حاصل شود که البته بي تاثير نبود!
مراعات همسر
شخص ديگري نقل مي کند:
« همسر علويه اي دارم که چهل سال است با هم زندگي مي کنيم. او خانمي سيده و بسيار خوب است، اما اخلاق تند و عصبانيت من، موجب ناراحتي ايشان است. در طول زندگي مشترکمان و در برخي ايام که توفيق به من روي مي آورد، خدمت آيت الله بهاء الديني مي رسيدم و ايشان نگاهي به من مي کردند و آهسته مي فرمودند:
« مراعات همسرت را بکن. »
کم توجهي من موجب فراموش کردن سفارش ايشان مي شد. از اين رو، باز هم اين خصلت زشت من آزردگي همسرم را به دنبال داشت. تا اينکه يک بار به من فرمودند:
« پانصد بار عصباني شدن کافي نيست، چرا رعايت همسر علويه ات را نمي کني؟» !
و اين در حالي بود که بنده اصلا به ايشان نگفته بودم که همسرم علويه است. روزي که در محضر آقا بودم، پرسيدم: حاج آقا! شما از وضع بنده در هنگامي که خدمت شما هستم، مطلع هستيد، آيا وقتي که در منزل هستم نيز از حالات و اعمال ما آگاه مي شويد؟
فرمودند: « گاهي!! »
مگر اينها برده اند؟!
يکي ديگر از دوستداران ايشان مي گويد:
« کم و بيش خدمت معظم له مي رسيدم و از آقا طلب دعا مي کردم و از سخنان شيرين و معنوي ايشان استفاده مي بردم. روزي در حالي به حسينيه آقا رفتم که عصر آن روز، اختلاف و مشاجره اي بين من و خانواده ام رخ داده بود. زيرا کاري به او واگذار کرده بودم تا انجام دهد، اما آن را ترک کرده بود. از اين رو، با داد و فرياد و عصبانيت از خانه خارج شدم و چون نزديک مغرب بود، براي انجام نماز مغرب و عشا به سوي حسينيه شتافتم.
... نماز را به ايشان اقتدا کردم و پس از آن خدمت آقا سلام کردم و در محضرشان نشستم. ناگهان رو به من کرده، با تندي فرمودند:
« ببين ما چه جور هستيم، يک خدمتهايي را مي خواستند تا به حال انجام دهند، حالا به فرض اين که نخواهند آن طور خدمت کنند، مگر گناهي مرتکب شده اند؟» !
ناخودآگاه به ياد برخورد زشت خود افتادم و صحبت آقا در روزهاي قبل به ذهنم خطور کرد که مي فرمودند: « مگر اينها برده اند؟» !
از رفتار خشن و تند خود با همسرم بسيار پشيمان شدم و پس از آن که از خدمت آن پير ژرف انديش و مهربان مرخص شدم، به سوي خانه رفتم و با شرمندگي تمام و اعتراف به اشتباه خود از عيالم عذرخواهي کردم.
magiran.com > روزنامه رسالت > شماره 5985 19/7/85 > صفحه 17

اللهم كن لوليك الحجة ابن الحسن، صلواتك عليه و علي آبائه، في هذه الساعة و في کل ساعة، ولياً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دليلاً و عيناً، حتي تسکنه أرضک طوعاً و تمتعه فيها طويلاً ×××××××××××××××××