من بنده‌ام شهنشه ايمان را

سلطان دين، شهيد خراسان را

تابنده مِهر نُه فلك عشقم

تا بنده‌ام من آن شه ايمان را

آن عقل صرف و جوهر حكمت را

وان بحر علم و كشتي ايمان را

آن سرّ غيب و كاشف «ما اوحي»

وان شارح فواتح قرآن را

آن رازدان علم لدنّي را

وان پرده‌دار شاهد پنهان را

كشورگشاي ملك خلافت را

مالك رقاب قيصر و خاقان را

بگشود عشق، طرّه مشكينش

سرمست كرد نرگس فتّان را

اسرار علم غيب و شهود از وي

آموختند حضرت انسان را

در بارگاه قدس دل پاكش

آيينه‌اي ا‌ست حضرت سبحان را

يك پرتو فروغ رُخش افروخت

چهر هزار مهر فروزان را

صاحبدلان ز دانش و عرفانش

افروختند شمع دل و جان را

عشّاق را ز جام الستي داد

صهباي ناب كوثر و رضوان را

گنجينة جواهر قرآني

مجموعة حقايق فرقان را

بر درگه جلال همايونش

بين پاسبان، ملايك رحمان را

خورشيدطلعتي كه ز رخسارش

افروخت مهر و ماه فروزان را

آن خسروي كه لعل شمر خندش

آراست لعل و درّ بدخشان را

من آمدم به كوي تو اي جانان

طي كرده راه كوه و بيابان را

بر آرزوي ديدن رخسارت

دائم گشوده ديده گريان را

لطفي كن اي امير ديار دل

اين دل‌شكسته عاشق نالان را

وز لطفي اي نگار، رهان از دام

اين پر شكسته مرغ پريشان را

اي جرعه نوش زهر ستم، كز شوق

بر هم زدي عناصر و اركان را

شمس‌الشموس عالم انواري

اي حسن رويت آينه، يزدان را

يارب، به قلب پاك رضا يعني

آئينه، مر تجلّي جانان را

آن مظهر جلالت يزداني

آن منبع عدالت و احسان را

بيزارم از عدوي سيه‌بختت

مشتاقم آن دو نرگس فتان را

اي شهسوار ملك غريبستان

بنگر به چشم لطف، غريبان را

امر تو است مظهر كن، زان كر‎د

در گوش چرخ، حلقة فرمان را

و زلطف و قهر نيك و بدان انگيخت

از شير پرده، ضيغم غرّان را

اي حجّت خدا به همه خلقان

حبل‌المتينْ سلاسل امكان را

اي سر ّوحي را تو بهين كاشف

وز علم غيب، يافته تبيان را

درس وفا و دانش و دين آموخت

عقل تو جان مردم ايران را

محكوم علم و حكمت قرآن ساخت

دانشوران ساير اديان را

مجذوب نطق عرشي خود فرمود

ارباب فضل و دانش و ايمان را

از حق هزار مرتبه تحسين باد

آن ذات پاك مظهر يزدان را

آن واقف سرائر پنهاني

وان عالم لدنّي سبحان را

سبّوح‌ خوان فرشته قدّوسي

در ذكر بوسد آن لب خندان را

حسن تو نوگل ابد آموزد

آيات عشق مرغ خوش الحان را

مدحش «الهيا»، به كتاب عشق

برخوان هزار آيت قرآن را