استاد دكتر كريم مجتهدي
هر از چندگاهي مزاحم دكتر كريم مجتهدي مي شويم. كسي كه همواره در ذهنمان او را مانند يك مولف / معلم مي شناسيم. دست به خودكار نمي برد، فيش هايش را روي ميز نمي گذارد ملاقات هيچ ناشري را نمي پذيرد مگر اينكه بخواهد مانند يك معلم نكته اي را به جامعه فكري گوشزد كند. هرگز براي نشان دادن تسلط خود سخن نگفته، چه رسد به اينكه كتابي بيرون دهد. اما در گفت وگوي پيش رو به نكاتي اشاره كرد كه شنيدنش براي ما عجيب و تازه بود.
    
    
    اين وسوسه وجود دارد كه آدمي گمان مي كند رابطه فلسفه ي يك فيلسوف با فرهنگ، دين و جامعه اش بسيار جدي است. اما بسياري از متفكران منكر اين موضوع هستند؟
    مي دانيم كه بسياري از مسائل مورد بحث نزد افلاطون قبلاً در ايلياد و اديسه (5قرن پيش از افلاطون) طرح شده اند. هومر در اديسه جزيره اي را تصوير مي كند كه انسان در آن حافظه اش را از دست مي دهد. زندگي آدمي در اين شرايط بسيار نباتي و بيهوده است. افلاطون نيز باور دارد كه ما در اين جهان حقايق را فراموش كرده ايم و حال بايد آن خاطرات را از كمون به منصه ظهور برسانيم. سقراط مامايي را تمثل روش يادآوري مي داند. اين يادآوري مي تواند نسبت به محتواي دروني انسان نيز نسبت داده شود. اين محتوا همان سنت است.
    سنت حافظ فرهنگ است. اين شامل زبان، رفتار، عادات، تعارفات و ... مي شود.
    ما نتيجه تاريخ خويش هستيم. اما توجه داشته باشيد كه اين فرهنگ در مواردي محدود به فرهنگ و سنت فلسفي مي شود، كه خود تا حدودي مستقل و معنادار است. از اين رو نمي تواند فلسفه را به شرايط اجتماعي مسئول كرد. فلسفه مقهور زمانه نيست و اساساً صورت انفعال ارزش خود را از دست مي دهد.
    بايد اضافه كرد كه حتي علم نيز اين گونه نيست. همواره ميان فلسفه و زمانه تاثير و تاثر متقابل وجود دارد. بايد گفت فلسفه اصيل حاصل يك ايراث و ابداع است. ايراث همان چيزي است كه از تاريخ و فرهنگ اجتماعي و حتي سنت فلسفي مي گيرد و ابداع نوآوري هاي فيلسوف است كه به شكلي منحصر به فرد ارائه مي شود. در روانشناسي معتقدند بايد ميان قواي نفساني تعادلي ايجاد شود. از اين رو تعادل ميان حافظه و اراده جالب توجه است. فرد يا قومي كه خاطره اي ندارد، نمي تواند اراده اي داشته باشد. اهميت بسيار زيادي كه مسئله تعادل دارد باعث مي شود گاه احساس كنم مهمترين فيلسوف ارسطو است. كسي كه هر چيزي را مبتني بر تعادل مي خواهد. اين موضوع او را تبديل به فيلسوف زندگي مي كند. زيي مثبت و سالم را پيش رو مي گذارد و علي رغم آرمان هايي كه به هر حال دارد، به اندازه افلاطون آرماني نيست.
    در نهايت مي توان گفت كار فلسفه بازگشت به تفكرات است. در حقيقت هر گاه با نگاهي عميق تر به فلسفه ها بنگريم به لحاظ فرهنگي دستاوردهاي مهمي كسب مي كنيم اما اين بازگشت به گذشته همراه با ابداع و نوآوري خواهد بود.
    
    
    لطفاً اين موضوع را با مثالي توضيح دهيد؟
    «هگل» از موضوع «تذكار» نزد افلاطون، تفسيري استثنايي ارائه مي كند. دوست شاعر او، هولدرلين معتقد بود عشق همان تذكار است. يادآوري چيزهايي كه در گذشته بوده و اكنون كه نيست عبارت از خاطراتي اندوهبار است. اما هگل آن را به جاي گذشته، به آينده مي برد. از اين رو تذكار به نوعي جنبه آتي پيدا مي كند و عبارت از يادآوري آينده اي آرماني مي شود. اين تذكار نوعي آگاهي اجمالي از آرمان ما در آينده است.از اين رو نزد هگل تذكر يك شعف از دست رفته نيست. هر چند مي توان گفت هنگام ارائه تفسير جديد خويش از تذكار نگاهي به هولدرلين نيز داشته است، اما سرانجام تبيني منحصر به فرد و مثبت به دست مي دهد.
    
    
    ريشه اين تفسير نو را در كجا مي توان جست؟
    اواخر قرن هجدهم در آلمان استادي زبان شناس و زباندان به نام «تي ادمن» گروهي را گرد مي آورد تا تمام متون اصلي افلاطون را براي چاپي منقح جمع كنند. درس گفتارهاي 1825 (5 سال پيش از مرگ هگل) نشان مي دهد وي كار في چي نو را عميق تر از متخصص هاي زباندان آلماني دانسته است. في چي نو، متفكران مهم را به ترتيب هرمس، فيثاغورث، ارسطو و له پلوسيوي مي داند. جالب اينجاست كه در شرق سهروردي نيز حكماي مهم (از ديد خود) را با ترتيبي تقريباً مشابه برمي شمارد ...
    اين شباهت در ترتيب نشان مي دهد آنها در دو تاريخ و جغرافياي متفاوت، به اسناد مشتركي توجه داشته اند. به عقيده من ريشه اين اشتراك شام بوده است. شام مركز فلسفه هاي يوناني متحول (تغيير كرده، عوض شده) بود. سهروردي در سوريه مرد و به احتمال مقرون به يقين ريشه هاي تجديد حيات فرهنگي ايتاليايي از شرق يعني شامات ريشه گرفته است. حتي مي دانيم كه في چي نو نوشته هاي منحولي از ابن سينا را مي شناخت. حال با همه اين تفاصيل به هگل بازگرديد. او هرگز فيلسوفي اشراقي نيست. اما تحت تاثير في چي نو كه متفكري قنوسي و اشراقي است قرار مي گيرد و چنين تعبيري از تذكار به دست مي دهد.
    
    
    بعضي از شواهد نشان مي دهد كه هگل ميانه خوبي با متفكران اشراقي داشته است؟
    بله حتي مي توان به تاثير «تولوك» متكلم قرن 19 بر هگل اشاره كرد. او پروتستاني بود كه زبان هاي مختلفي را مي دانست و گرايشات عرفاني داشت. گلچيني از ادبيات قنوسي شرقي از جمله مولوي را ترجمه و چاپ كرده بود. شعري كه هگل از مولوي در اثر خود مي آورد از او گرفته است. «تولوك» ذوق ادبي ندارد. او حتي اين كار را براي شناخت شرق، همچون يك شرق شناس انجام نمي دهد، بلكه عقيده دارد كه به وسيله اين كار مي تواند مذهب غربي را تلطيف كند. هگل از آثار «تولوگ» و شايد ديگر عرفا استفاده مي كند اما رابطه واسطه با خداوند (كه اصلي عرفاني است) در فلسفه او جايي ندارد. هر ارتباطي نزد هگل ديالكتيكي است. نوعي به هر حال بازگشت به گذشته در رمانتيسم وجود دارد كه گذشته را تنها يونان و روم نمي داند. بلكه خاطرات قومي، قرون وسطي و يا حتي شرق را محل رجوع مي داند. اين رجوع با يكي شدن با گذشته متفاوت است. چنانچه به اين تفاوت ها دقت نداشته باشيم گمراه مي شويم.
    نبايد هگل يا هر فيلسوف ديگري را تحريف كرد. نمي توان از او متفكر اشراقي يا متاله ساخت. گاه مي بينيم كه در آني او را عوض مي كنند. ما افرادي دانشگاهي هستيم و مي بايست متناسب با تعهد خود رفتار نماييم.
    متفكران ديگري نيز هستند كه مقايسه روش و منش آنها با اديان نشان مي دهد تحت تاثير اديان بوده اند ...
    اصولاً نبايد چيزي را جايگزين دين دانست. طوري مثلاً كه دارويي را جايگزين داروي ديگري مي كنند. در دنيا از جايگزيني بعضي مكاتب به جاي دينداري سوء استفاده هاي زيادي شده است. ماركس بيش و پيش از هر چيز مرد عمل است اما مي توانم مثالي از اثرگذاري دين در روسيه بياورم. داستايوفسكي گويا مسيحيت را مهار كننده هوس ها و زياده طلبي ها مي داند.
    
    
    شما در كتاب به ادبيات روسيه توجه داشته ايد كه در نوع خود جالب توجه است؟
    آن يك كار فرعي در ميان آثار من بود. در دوران جنگ سرد در هيچ كلاسي ادبيات روسيه تدريس نمي شد. اما وقتي از كلاس بيرون مي آمديم در راهروها و انگار در تمام فضاهاي غيررسمي، داستايوفسكي بود كه بررسي مي شد. بعدها دريافتم كه در آن دوره غرب تلاش مي نمود روحيه روسيه را فهم كند. روزنامه ها، سالن هاي تئاتر حتي در كلاس هاي اخلاق هنگام بحث از كانت «راسكل نيكف» [شخصيت اصلي رمان جنايت و مكافات] را مثال مي آوردند. او زني بدكار و رباخوار را كشته و تعداد زيادي را از شر وي رهانده بود.
    
    
    هرگز نمي توانم راسكل نيكف را مقصر بدانم و دركي از عبارت «جنايت» در عنوان كتاب ندارم. برعكس به نظرم كار او بسيار درست و انساني مي آيد؟
    نوعي آنارشيسم و خود فراتر بيني در راسكل نيكف ديده مي شود كه به نظر خطرناك مي آيد. من سالخورده ام و شما جوان هستيد. هيجان شما را درك مي كنم اما در نظر بياوريد كه او فقط زن رباخوار را نكشت بلكه همچنين دختر عقب افتاده اي را به قتل رساند كه گناهي نداشت. وي خود را با ناپلئون مقايسه مي كرد. البته راسكل نيكف را اصيل مي دانم. نه براي جنايتش بلكه به خاطر اينكه به خود دروغ نمي گويد. گمان نمي كند مسيحي و مومن است، بلكه همواره تحت تاثير خلوص ايمان زن سختي كشيده و دينداري قرار دارد.
    
    
    آيا هنوز هم مطالعات ادبي خود را دنبال مي كنيد؟
    الان نمي توانم بجز فلسفه چيز ديگري بخوانم. اما در سن شما خواندن رمان حتي در مواردي از خواندن فلسفه بهتر است. اين مطالعه سطحي كه محدود به حفظ كردن چند اصطلاح غربي مي شود بيشتر يك بيماري است. من هم در جواني «بالزاك» و «سارتر» مي خواندم. حتي به زبان فرانسه چند رمان پاورقي چاپ كردم و نمايشنامه نوشتم.
    
    
    باورم نمي شود كه چنين چيزي را از شما مي شنوم. حتي مي توانم بگويم هيجان زده شده ام. ممكن است بگوييد چرا مي نوشتيد؟
    اين موضوع خاصي نيست. براي فهم بهتر زبان سعي مي كردم به فرانسه بنويسم. به اين ترتيب با موقعيت كلمه در جمله، مترادف ها و ساير چيزها آشنا مي شويم.
    
    
    ممكن است توضيح بيشتري در مورد آنها ارائه دهيد؟
    نام يكي از آنها «يك زندگي ساده» بود كه در آذربايجان مي گذشت. بعدها متوجه شدم بدون اين كه عمري داشته باشم با آن داستان به نوعي بر بطلان آن دوران اشاره كرده ام. زماني كه گذشته، ديگر نيست و فقط همين. داستان مربوط به دوره رضاشاه و جنگ مي شد. در همان زمان به نظر مي رسيد اتفاقات مهمي در شرف وقوع است و براي ما اهميت داشت اما بعدها متوجه شدم كه در حقيقت همه آن وقايع نتيجه خاصي نداشت و داستانم به گونه بي اعتباري آن روزگار را نشان مي داد.

magiran.com > روزنامه ايران > شماره 4372 4/9/88 > صفحه 10 (فرهنگ و انديشه) > متن