زندگى و كلمههاى آن - گفتگوبا : دكتر علىاكبر شعارىنژاد/كريم فيضي ـ بخش اول
زندگينامه علي اكبر شعاري نژاد
دكتر علىاكبر شعارىنژاد، در سال 1304 در شهر تبريز متولد شد و در زادگاه خويش به تحصيل پرداخت. سال 1334 از دانشسراى مقدماتى تهران در رشته فلسفه و علوم تربيتى فارغالتحصيل شد و تحصيلات تكميلى را نيز دردانشگاه تهران سپرى كرد.
بلافاصله به معلمى روى آورد و سالها به تدريس در مدارس تبريز پرداخت تا اينكه عزم كرد براى كسب تخصص در رشتههاى آموزشى و تربيتى، به خارج ازكشور برود. با فروختن تمام دارايىاش كهكه يك باب منزل مسكونى بود، موفق شد بهخارج برود و به دكترى دست يابد. پس از اتمام تحصيلات، به منظور تدريس و ادامه كارهاى آموزشى و پرورشى در وطن، به ايرا نبازگشت.
دكتر شعارىنژاد، از مؤسسان اوليه آموزش از راهدور است و جزو سه نفرى است كه در سالهاى دهه40 شمسى اين مهم را در ايران راهاندازى كردند كه با گذشت زمان توسعه و ترويج يافت و به دانشگاه پيامنور فعلى منتهى شد.
او با نگارش كتابهايى نو و متنوع و متعدد، نقشى مؤثر در آموزش و پرورش دو دهه قبل ايران نيز ايفا كرد و در كنار تدريس، به بهسازى نظام آموزشى ايران همت گماشت و در اين راه از هيچ تلاشى فروگذار نكرد.
استاد شعارىنژاد، سابقه مديريت گروه روانشناسى تربيتى دانشگاه علامه طباطبايى و تدريسدر دانشگاههاى تهران را نيز در كارنامه علمى خوددارد تا اينكه در سال 1360، بعد از سي سالتدريس، با درجه استادى بازنشست شد و با اين حال، از كار و تلاش بازنايستاد و از آن رو كه داراى نگاهعلمى و منطق تحقيقى است، از سوى مراكز مختلفعلمى دعوت به همكارى شد كه از آن جمله مىتوان بههمكارى با حوزه علميه قم اشاره كرد كه بــاعث شد حركت نوينى را درآموزش روانشناسى و مسائل روانى اخلاق و تبليغ پايهگذارى كند.
اين استاد باتجربه، تاكنون بيش از چهل كتاب با موضوعات روانشناسى رشد، روانشناسى يادگيرى، اصول ادبيات كودكان و فلسفه آموزش و پرورش بهچاپ رسانده است و پيرانه سر با شوق و عزم وجديت مشغول كار است.
استادى ممتاز دانشگاه تربيت معلم، استاد و پژوهشگر نمونه دانشگاه علامه طباطبايى و عضو شاخص هيأت علمى دانشكده پزشكى دانشگاه شهيدبهشتى، از ديگر امتيازات اين استاد 85 ساله است. به همين مناسبت چندى پيش مراسم تجليل از ايشان در انجمن آثار و مفاخر فرهنگى برگزار شد و آقاي دكتر مهدى محقق از او با عنوان«پيشكسوت فن روانشناسى و تعليم و تربيت» ياد كرد. بانوتوران ميرهادى نيز او را استاد آموزش در ايرانخواند، و خود دكتر شعارىنژاد در سخنانى كوتاه ازعشقش به كار و مردم، به ويژه كودكان و نوجوانانسخن گفت و اشاره كرد كه بدون چشمداشت مادى بهكار تعليم و تربيت و نويسندگى پرداخته است.
از آثار دكتر شعارىنژاد مىتوان به كتابهاى زير اشاره كرد: روان شناسى رشد، ادبيات كودكان، نگاهى نو بهروانشناسى انسان سالم، يا سفرى كوتاه در شخصيتانسان، نقش فعاليت فوقبرنامه در تربيت نوجوانان،فلسفه آموزش و پرورش، نظريههاى رشد درروانشناسى رشد و تكامل انسان، روانشناسى رشد2، روانشناسى تربيت و تدريس، اصول و مبانىآموزش و پرورش، كيفيت بخشى آموزش و پرورش دوره ابتدايى، با رويكرد مديريت كيفيت جامع و...
****
اشاره : نگاه معلم
الفاظ و گاه معانىِ مرتبط با الفاظ كه از زندگى مىآيند و به زندگىمىروند، در برخى از شرايط، زندگى را تحتالشعاع خويش قرارمىدهند. با نظر به اين مسئله، بايد از الفاظ و واژهها، به عنوان چالشىدر برابر هويت زندگى ياد كرد كه در عين حال كه مىتواند پلى براىرساندن انسان به حقيقت زندگى باشد، در مواردى نيز مىتواند زندگى را از دسترس ذهن و فكر آدمى دور كند.
باور و پذيرش اين سخن، در بادى امر ناممكن و دستكم دشواراست؛ اما كسانى كه از مراتب وجودى زندگى مطلعند، مىدانند كه تفسير زندگى به الفاظ، و صرفاً با معيارهاى لفظى و واژگانى بر سر و بر آستان زندگى رفتن، چه خطايى ويرانگر است.متأسفانه مقدارى از تلقىها و تفسيرهايى كه در خصوصحقيقتهايى چون دين، انسان، تاريخ، عقل و زندگى جريان دارد،لفظى است و لفظ. اين سخن، نيازمند توضيحهايى طولانىاست كهممكن است در اين مجال اندك، امكان گشودن آن نباشد و چه بسانتوانيم حتى سرفصلهاى اين بحث را ذكر كنيم.
به اجمال بايد گفت كه خطر سقوط از آسمان زندگى بر سقف الفاظ بسيار است و چيزى كه اين موضوع را در كثرت خويش واقعتر ومحتملتر مىكند، عدم تعمقهاى كافى در خصوص لايههاىِ مختلفىاست كه زندگى به درستى و به فراوانى آن را داراست. تجلىهاى زندگىو امكان تماس همگان با اين تجلىها از يك سو و سهولت تحريكاحساسات و عواطف و امكان بسيارِ ساده تسرّى دادن آن از خاور تاباخترِ هر جغرافيايى، از سوى ديگر، كافى است تا زندگى را كه كشفآن نيازمند فهم و فهمش نيازمند تكاپوهاى دامنهدارِ عقلى و قلبى است،در كمترين زمان ممكن، در يك برهه فكرى و در فرهنگى از فرهنگها،چنان از هويت متأملانه خويش دور كند كه بيان زواياى آن در نهايتدشوارى است. در اين ميان، بايد توجه داشت كه چه بسا زدودنبرآيندهاى غيرمولد يك تفسيرِ ساده و عاميانه، با هزارها و هزارهاتلاش و تكاپوهاى دقيق نيز ميسور نباشد و قابل جبران نه.
اين خود از امكانهاى زندگى است كه تفسيرها، چه در باب زندگىباشد و چه غير آن، از سياليت برخوردارند. در اين ميان، با نظر به عموم انسانى كه به دليل توقف در سطوح بسيط و مسير زندگى، هرگز مجال فرو رفتن در اعماق دشوارياب زندگى را ندارد، چه جاى شگفت كه زبانهايى بسيار به لانههايى بدل شوند كه شاهين تيزپرواز زندگى را، باايجاد فضايى نامناسب برمانند و در عوض، كركسهايى را به جاى آنبنشانند و در غيبت شاهين، آنچه را كه مىنگرند، تنها مصداق و معيارآنچه بايد باشد و آنچه بايد دريابند، به شمار آورند.
از اين اتفاق، هرچند كه نمونه آن اندكترين باشد، بايد و بايد باعنوان يكى از تلخترين موانعِ فهم زندگى در همه ادوار تاريخ بشرى يادكرد. چه، با تيره و تار شدن فضاىِ گفتمان زندگى، راه يافتن به اسلوببحث و فكرِ واقعبينانه در باب زندگى زايل مىشود و آنگاه، به صورتىطبيعى، هويتبخشى زندگى و سپس خود زندگى در مقام دستيابى بهروح و اندرون، نتيجه عكس مىدهد و جاى خود را به بحثهايىمىدهد كه بايد از آنها با عنوان شبهزندگى و اوهامى در قالب كوششبراى تفسير و بازيابى مطابق با واقع زندگى ياد كرد. و چه جاى كتمان وانكار كه آغاز همه اينها، با الفاظ است و نوعِ ارتباطى كه با الفاظ برقرارمىكنيم، تلقيى كه از الفاظ داريم و ميزان تسلطى كه نسبت به دلالتها وشئون معناخيزانه الفاظ براى ما حاصل شده است.
كوتاه سخن اينكه: حوزه الفاظ را بالضروره بايد از جمله مواردىبه شمار آورد كه ثقل زندگى و دستيابى به جمال برونى و درونى زندگىرا به نوبه خويش بر دوش مىكشند. چه، زندگى در وهله اول، براى ما با الفاظ تجلى مىكند و ما دريافتهاى خويش از زندگى را، به هر صورتكه باشد، با الفاظ بيان مىكنيم.
درست است كه زندگى حقيقتى عينى ومجسم است، ولى در مقام انديشه و كوشش براى فهم و انتقال معانىمترتب بر آن، اصولاً هيچ راهى جز الفاظ پيش روى ما گشوده نيست. در نتيجه؛ هر نوع اشتباه و انحراف و خطا در حوزه الفاظ و زبان،هر اندازه نيز اندك و ناخواسته باشد، اثرِ منفى خويش را در بحث اززندگى آشكار خواهد كرد. از اين روست كه ضرورت زبانشناسى، درآستان زندگى و بايستههاى متفرع بر آن، خود را به وضوح آشكار مىكندو كوشش براى ايجاد ارتباط ميان ذهن و عين و انديشه و هويت درونىو برونى زندگى، در اهميتدارىِ خويش، كاملاً بديهى مىشود، تا به آنحد كه بايد از آن به عنوان نخستين پيشفرض ورود به عرصه كاوش اززندگى ياد كرد كه اگر به حدى متعارف همگانى نشود، مىتواند تمامبحثهاى واقع شده در ميان دو يا چند نفر را در باب زندگى، به گفتارىآشفته و بىبنياد بدل كند. از اينجاست كه بايد از امكان و قابليت متدهاى تحليلى و مشخصاًفلسفه ذهن و زبان ياد كرد و هرنوع دقت نظر و كوشش و وسواس دراين زمينه را پاس داشت. دكتر علىاكبر شعارىنژاد، با اينكه اهلفلسفه به مفهوم متعارف نيست، در برخورد با زندگى و مسائل آن، چنينموضعى دارد.
***
آقاى دكتر شعارىنژاد! آثار شما نشان مىدهد كه شما از متخصصانروانشناسى آموزشى واز چهرههاى بارز تعليم و تربيت و عرصهآموزش و پرورش به شمار مىرويد. اولين سؤالى كه در بحث از زندگى، با اين منظر مطرح است، تعريف زندگى است. فكر مىكنيدزندگى را چگونه مىتوان تعريف كرد؟
اينكه از من با عنوان «متخصص» ياد كرديد، نيازمند تجديدنظر است.من معلم هستم؛ ولى معلمى كه تمام مقطعهاى معلمى را طى كرده است؛ ازتدريس چندين ساله در مدارس ابتدايى، تا تدريس چند ده ساله در دانشگاه. من هنوز هم درس مىدهم. اما زندگى... اين هم زندگى (دكتر شعارىنژاد، برگهاى را كه با خودكارآبى نوشته است، به طرف من مىگيرد و دست من مىدهد. مطالبى دربارهزندگى، از ديدگاه خودش در آن نوشته است)، اما من از اين نوشته بيش از يكنسخه ندارم!
نوشته شما در باب زندگى، براى من مغتنم است و در مقدمهيكى از آثارتان - كه فكر مىكنم «ادبيات كودكان» بود ـ هم ديدم فصلى را در باب زندگى نوشتهايد، با عنوان حرمتزندگى. اجازه مىخواهم براساس سنت اين مجموعه، مطالب را يك بهيك طرح و بحث كنيم.
حرفى نيست. هرجور كه شما بگوييد!
اولين سؤالى كه در باب زندگى مطرح است، تعريف زندگى است.
من زندگى را براى خودم اينگونه تعريف كردهام: فرصتى كه بايد از آناستفاده كرد. قبلاً بايد توضيح بدهم كه يك زندگى كردن داريم، يك زنده بودن. زندهبودن، وجه مشترك ما با حيوانات ديگر است، چندان هم در اختيار ما نيست.ما اگر در دنيا به هيچ جبرى معتقد نباشيم، ناگزيريم دو جبر را به راحتىبپذيريم؛ يكى جبر تولد، يكى هم جبر مرگ. در آمدن و رفتن ما، با ما مشورتصورت نگرفته است و براساس مشيت الهى آمدهايم و مىرويم. اما زندگىكردن يك مسئله ديگر است كه در محدوده زنده بودن صورت مىگيرد كه ازلحظه تولد تا دم مرگ است.
همه ما انسانها به زندگى كردن موفق نمىشويم. شعور، انسان بودن وآن چيزى كه مىتوانم باشم و بايد باشم، به عنوان عناصر اصلى زندگى كردن،در فاصله زنده بودن مطرح است. چيزى كه بهطور مسلم در اين محدوده، بنده و جنابعالى را ما مىكند، آثارى است كه محيط روى ما مىگذارد؛ اعم از محيط اجتماعى و محيط طبيعى.
اينكه ما محيطى هستيم و زندگى ما نيز محيطى است، است؛ ولى سؤال اين است كه فقط محيط، يا محيط و چيزهاى ديگر،مثل تجربه؟
تجربه هم هست. الآن بنده در سن خودم و جنابعالى در سن خودتان،در واقع محصول و مخلوق تجربه خودمان هستيم. اينكه شما چيزى مىگوييدو من ناراحت مىشوم و يا من چيزى مىگويم كه شما ناراحت مىشويد،برمىگردد به تجربه ما كه مثلاً اين لحن، لحن سالمى نيست.
برگرديم به تعريف شما از زندگى كه مىگوييد: فرصتى كه بايد ازآن استفاده كرد. اين استفاده چگونه است و چگونه ممكن مىشود؟
استفاده از فرصت زندگى، به خود ما بستگى دارد. عدهاى مىگويند:زندگى فرصت است، فرصتى خوب. عقيده من اين است كه فرصت در نفسخودش هميشه خوب است، استفاده كردن از فرصت است كه ممكن استخوب يا بد باشد. در فرصتى كه ما در اختيار داريم، مىتوانيم كتابخانهمان را بهآتش بكشيم و مىتوانيم به مطالعه بپردازيم و كار علمى انجام بدهيم. از طرفديگر، باور من اين است كه زندگى، زيباست. در نتيجه بايد آن را تحسين وتقدير كرد.
با توجه به اينكه ما مستقلاً بحث زندگى و زيبايى را در جاىخودش مطرح خواهيم كرد، اجازه بدهيد كه براساس تعريف شما، از مهمترين مسئله زندگى سؤال به ميان بياورم.
در همين اول بايد بگويم كه: زندگى از آغاز تا پايان مسئله است.جنينى كه به دنيا مىآيد، بىمسئله نيست، چون گذشته از مادرش، خودش نيزآسان به دنيا نمىآيد. جدىترين خطرى كه در اين مرحله وجود دارد ومىتواند تا ابد باعث نقص كودك شود، بريدن بندِ ناف است كه با قطع شدنآن، ارتباط كودك با موجودى كه به او حيات مىبخشيد، قطع مىشود. قطعشدن اين بند، اولين رابطه انسان با جهان است است كه بعضى از روانشناسانمىگويند اثر آن تا آخر عمر در انسان باقى مىماند و از اينجاست كه انسانهميشه احساس خلأ مىكند.
مسئله انسان از اينجا شروع مىشود و بعدش ديگر تا آخر مسئله است،منتها درجات اين مسائل و شرايط آنها فرق مىكند و در سنين مختلف آثارمتفاوتى دارد. براى طفل نوزاد، شير خوردن بزرگترين مسئله است، ولى براىبزرگسال، اين موضوع اصلاً مسئله نيست، چه برسد به اينكه مهم و مهمترينباشد.
بنابراين در پاسخ اين پرسش بايد بگويم كه انسان هيچوقت بىمسئلهنخواهد بود، مگر زمانى كه صداى «انا لله و انا اليه راجعون» بيايد كه تازه آنخودش هم مسئله است؛ چون آن طرف مرگ را ما نمىدانيم. پس ما هميشهمسئله داريم، اما كمكى كه تربيت به ما مىكند، اين است كه با مسائل چگونهروبرو شويم؟ چگونه تحليلشان كنيم؟ و براى آنها چهسان راهحل پيدا كنيم؟عدهاى فكر مىكنند هر مسئله بيش از يك راهحل ندارد، در صورتى كه بعضىاز مسائل، چندين راهحل دارد.
گويا شما تعريف خاصى از مسئلهداريد كه در بعضى آثارتان بيان كردهايد. تعريف و تلقى شما از مسئله، تا چه حد با زندگى، طبق تعريفى كه ارائه مىكنيد، مرتبط است؟
من دركلاسهايم، مسئله را چنين تعريف مىكنم كه: مسئله، شرايط و اوضاعى استكه تجربههاى ما، براى روبرو شدن با آن كفايت نمىكند. به عنوان مثال، شماوقتى به اينجا رسيديد، براى آمدن به داخل، مسئله نداشتيد، چون خودم دم دربودم، ولى اگر من نبودم، ناچار بوديد در بزنيد و من بايد از شما مىپرسيدم كه:شما؟ و شما جواب مىداديد كه من فلانىام، و بهرحال بايد مكالمهاى مىكرديمو...اين نمونهاى از داشتن و نداشتن مسئله است از طرف ديگر شمامسئلهاى داريد و من مسئلهاى ديگر، اما آيا روزى خواهد رسيد كه ما اصلاًمسئله نداشته باشيم؟ هرگز! چند ترم قبل، يكى از دانشجويان فوقليسانس كهحالا موضوع رسالهاش يادم نيست، از من پرسيد: فلانى؟ شما چرا اميدوارهستى؟ گفتم: اگر من نااميد باشم، غير از خودم چه كسى ضرر مىكند؟مقصودم اين است كه زندگى، به قول كارل پوپر: سراسر مسئله است وما ناگزيريم كه مسائل را تجربه، و تجزيه و تحليل كنيم. من وقتى دعا مىكنم،نمىگويم: خدايا ناكام نشوم، مىگويم: خداوندا! ناكامىهايم در حد تحملمباشد! اينكه ناكام نشويم، مفهومش اين است كه بميريم. اين يك دعاىنامستجاب است.
پس زندگى مسئله است يا پر از مسئله. آيا مشخصاً نمىتوان از مهمترين مسئله زندگى سخن گفت؟
بله، ولى بايد محدودهاش را تعيين كنيد! مثلاً من معلم هستم ومحدوده اين مسئله اين خواهد بود كه مهمترين مسئله يك معلم چيست؟ درمورد بنّا و كاسب هم بايد ديد كه مهمترين مسئله بنّا و كاسب چيست؟ درنتيجه، مهمترين مسئله، بستگى به مورد و موضوع دارد و از فرد تا فرد و ازموقعيت تا موقعيت فرق مىكند. من الآن سالهاست بازنشسته هستم. ازاينرو، مسائلى دارم كه براى غير بازنشسته اصلاً مطرح نيست.
با توجه به تجربهاى كه داريد و در امثال شما هم هست،فكر مىكنيد زيبايى زندگى در چيست؟
اول از جنابعالى بايد بپرسم كه خود زيبايى چيست؟ چون الآن نه فقط ما، كه دنيا مشكلى دارد و آن، تعريف مفاهيم است. بعد از اين همه سال، تازه مىخواهند فلسفه تربيت رسمى را تغيير بدهند! دو روز پيش، جزوهاى رادوستان از آموزش و پرورش براى من فرستادند كه عنوان آن تغيير فلسفهتربيت رسمى بود. من به آنها گفتم: اول بايد بدانيم فلسفه يعنى چه! آيا فلسفههمان است كه ارسطو مىگفت؟؛ پى بردن به اصل اشيا، آنچنانكه هستند، نهآنچنانكه ما فكر مىكنيم. آن وقت اين مسئله مطرح است كه تربيت به چه چيزى مىگوييم؟ چندروز پيش با چشمان خودم ديدم خانمى از اتوبوس پياده شد. او فرزند هفتسالهاى داشت كه پشتسرش بود. مادر خيلى راحت از اتوبوس پياده شد ولىبچه نتوانست پياده شود و افتاد زمين. مادرش خيلى جدى به طرف او برگشتو گفت: بىتربيت!اگر بچهاى وارد جايى بشود و سلام نكند، ما به او مىگوييم بىتربيت.همچنين اگر دست و صورتش را نشويد. تربيت همان است كه در آموزش و پرورش از آن صحبت مىكنيم، يا اين موارد است؟ تربيت به عنوان يك علممطرح است.
ظاهراً مىخواهيد به بحران مفاهيم اشاره كنيد كه فلسفه ياتربيت دو نمونه واضح و البته تاريخى از آن است.
بله. الآن ما در عصر بحران مفاهيم به سر مىبريم و اجازه بدهيد بگويمزندگى ما در عصر بحران مفاهيم است. به اين معنى كه؛ مفاهيم را به كارمىبريم، بدون اينكه به تعريفشان بپردازيم. ممكن است كسى بگويد تعريفچه ضرورتى دارد؟ اگر مسائل را تعريف نكنيم، آسمان به زمين مىآيد؟ بله.چون تعريف است كه به ما جهت مىدهد. من اگر كلمهاى را به كار ببرم كه هردوى ما در تعريف آن اتفاقنظر و هماهنگى داشته باشيم، تا پايان مىتوانيم بهبحثمان ادامه بدهيم وگرنه در مقام بحث، از همديگر فاصله خواهيم گرفت.
مفاهيمى مثل زيبايى، زشتى، فضيلت، كمال، عدالت، ادب و بىادب،نياز به تعريف دارند؛ تعريفى كه ميان دو نفر مشترك باشد. مثلاً اگر دانشجويىسر كلاس برخيزد و به من بگويد كه حرف من اشتباه است، آيا او بىادباست؟ معترض بىادب است؛ ولى كسى كه از اول كلاس تا آخر آن سكوتمىكند، باادب به حساب مىآيد؟ معمولاً مىگويند در يك درس يا سخنرانى، تنها كسى كه به حرفهاىشما گوش مىكرده، همان فردى است كه اعتراض مىكند يا سؤال مىپرسد.بقيه اصلاً گوش نمىدهند! بنابراين، تعريف مفاهيم ضرورت دارد و نبايد درحق كسى كه روى تعاريف حساس است، گفت سختگير است، يا ملاّنقطىاست. كلمه تعيينكننده است. من معتقدم تمام جنگهاى دنيا را يك كلمهبهوجود آورده است و آن «من» است. با يك كلمه دو حرفى هم انسانفيلسوف و مجتهد و دانشمند و استاد مىشود و آن «نه» است و اين زمانى استكه حرف تازهاى مىآوريم و به ديدگاه قبل از خودمان مىگوييم: نه. كلمههااثرگذارند و بسيار بايد جدى گرفته شوند.
فرمايش شما متين است ولى در اصل كلمهها به زبان تعلق دارند.
بله، مقصود من هم زبان است و زبان را بايد جدى گرفت.
اجازه بدهيد به زيبايى زندگى برسيم.
زيبايى زندگىِ من با شما فرق دارد. در واقع، زيبايى زندگى براىهركسى به نوعى است. زندگى زيبا هست، براى كسى كه او زيبايى را براىخودش تعريف مىكند و زشت است، براى كسى كه تعريفش با تعريف منمتفاوت است. بنابراين، من مىخواهم از فرايندى صحبت كنم كه خداوند متعالآن را در وجود همه انسانها قرار داده است و آن فرايند «شدن» است. ما دائماً در حال شدن هستيم. سنمان بالا مىرود و فهم و دركمانفرق مىكند. وقتى چنين است، زيبايى هيچوقت مطلق نخواهد شد. زيبايىبراى يك دارنده مقام، غير از زيبايى براى يك بىمقام است. بنابراين، مازيبايى مطلق نداريم. از طرف ديگر، موضوع برمىگردد به اينكه من زيبايى بهچه چيزى مىگويم و علت اينكه كلمه «من» را در اينجا عمداً به كار مىبرم،اين است كه من در دنيا بيش از همين يك من نيستم. شما هم چنين هستيد.خداوند متعال انسانها را از همديگر كاملاً متفاوت آفريده است. حتىدوقلوها هم صد در صد مثل هم نيستند. با اين وصف، در دنيا بىنهايت زيبايىوجود دارد و به تعداد افرادى كه در زمين زندگى مىكنند، تعريف زيبايى وجوددارد؛ يعنى ما الآن 6 ميليارد تعريف از زيبايى داريم.
بحث بعيد زندگى، درس زندگى است. به عنوان يك معلم فكرمىكنيد چه درسى مىتوان از زندگى آموخت؟ خصوصاً با توجه بهاينكه گفته مىشود: زندگى نيست مگر درس زندگى.
تصادفاً من همين ديروز مطلبى در همين مورد مىنوشتم كه در واقعكتاب بعدى من است و اتفاقاً، نوشتهام هم اينجاست. در آنجا نوشتهام: زندگى ودرس دو چيز جدا از هم نيستند. در هر لحظهاى كه زندگى مىكنيم و باتجربههاى تازه روبرو مىشويم، درس مىآموزيم. منتها ما دو نوع درسداريم: يك نوع از آن، درسِ غيررسمى است، مثل آشنايى من و جنابعالى كهيك درس تازه براى من است. به اين نوع درس، درس زندگى مىگوييم واتفاقاً مهمتر از همه درسها، همين درس است.
بزرگترين اشتباه اكثر معلمها اين است كه درس را، جداى از زندگىدر نظر مىگيرند. نتيجه اين مىشود كه دانشجو وقتى در يك كنگره توفيق پيدانمىكند، آنقدر ناراحت مىشود كه مىخواهد خودش را بكشد. چرا؟ چونمتأسفانه چنين آموخته است كه درس، غير از زندگى است، و بالاتر از زندگى،در حالى كه چنين نيست. ما درس مىخوانيم كه زندگى كنيم. زندگى نمىكنيمكه درس بخوانيم.يادم هست كه وقتى آموزگار بودم، هر وقت دانشآموزي دير بهكلاس مىآمد، مىپرسيدم: كجا بودى؟ او مىگفت: آقا رفته بودم نان بخرم. منجواب مىدادم كه: يا نان يا درس! فكر نمىكردم كه نان و درس، فرقى با همندارند. در دانشگاه هم همين وضع وجود دارد. دانشجويى داشتم كه از اهوازمىآمد و پنج فرزند داشت. او شبانه با قطار مىآمد و صبح كه در كلاسمىنشست، مىديدم كه چشمهايش در اختيار خودش نيست، چون شبنخوابيده بود. اگر ما زندگى را غير از درس بدانيم به اين موارد ارزشى قائلنخواهيم شد و خواهيم گفت: اين شخص درس نخواند، برود به دنبالزندگىاش، ولى درس، زندگى است و زندگى، درس است. انسان هم در درسو هم در زندگى عوض مىشود، چون مرتب در حالِ شدن است و تجربههاىتازه كسب مىكند. بنابراين زندگى سراسرِ درس است، ولى همانگونه كه گفتمدو نوع درس داريم: درس غيررسمى كه اصطلاحاً به آنها «تجربه» مىگوييم.درس ديگر، درسهاى برنامهريزى شده و سيستماتيك است كه در مدرسه ودانشگاه و... است.
منبع: روزنامه اطلاعات ۳ آبان ۱۳۸۸