زندگينامه علي اكبر شعاري نژاد

 

دكتر على‏اكبر شعارى‏نژاد، در سال 1304 در شهر تبريز متولد شد و در زادگاه خويش به تحصيل ‏پرداخت. سال 1334 از دانشسراى مقدماتى تهران در رشته فلسفه و علوم تربيتى فارغ‏التحصيل شد و تحصيلات تكميلى را نيز دردانشگاه تهران سپرى كرد.

بلافاصله به معلمى روى آورد و سالها به تدريس در مدارس تبريز پرداخت تا اينكه عزم كرد براى كسب ‏تخصص در رشته‏هاى آموزشى و تربيتى، به خارج ازكشور برود. با فروختن تمام دارايى‏اش كه‏كه يك باب منزل مسكونى بود، موفق شد بهخارج برود و به دكترى ‏دست يابد. پس از اتمام تحصيلات، به منظور تدريس و ادامه كارهاى آموزشى و پرورشى در وطن، به ايرا ن‏بازگشت.

دكتر شعارى‏نژاد، از مؤسسان اوليه آموزش از راه‏دور است و جزو سه نفرى است كه در سال‏هاى دهه40 شمسى اين مهم را در ايران راه‏اندازى كردند كه با ‏گذشت زمان توسعه و ترويج يافت و به دانشگاه پيام‏نور فعلى منتهى شد.

او با نگارش كتاب‏هايى نو و متنوع و متعدد، نقشى ‏مؤثر در آموزش و پرورش دو دهه قبل ايران نيز ايفا كرد و در كنار تدريس، به بهسازى نظام آموزشى ايران‏ همت گماشت و در اين راه از هيچ تلاشى فروگذار نكرد.

استاد شعارى‏نژاد، سابقه مديريت گروه‏ روان‌شناسى تربيتى دانشگاه علامه طباطبايى و تدريس‏در دانشگاه‏هاى تهران را نيز در كارنامه علمى خوددارد تا اينكه در سال 1360، بعد از سي سال‏تدريس، با درجه استادى بازنشست شد و با اين حال، از كار و تلاش بازنايستاد و از آن رو كه داراى نگاه‏علمى و منطق تحقيقى است، از سوى مراكز مختلف‏علمى دعوت به همكارى شد كه از آن جمله مى‏توان به‏همكارى با حوزه علميه قم اشاره كرد كه بــاعث شد حركت نوينى را درآموزش روان‌شناسى و مسائل روانى اخلاق و تبليغ ‏پايه‏گذارى كند.

اين استاد باتجربه، تاكنون بيش از چهل كتاب با موضوعات روان‏شناسى رشد، روان‏شناسى يادگيرى، اصول ادبيات كودكان و فلسفه آموزش و پرورش به‏چاپ رسانده است و پيرانه سر با شوق و عزم وجديت مشغول كار است.

استادى ممتاز دانشگاه تربيت معلم، استاد و پژوهشگر نمونه دانشگاه علامه طباطبايى و عضو شاخص هيأت علمى دانشكده پزشكى دانشگاه شهيدبهشتى، از ديگر امتيازات اين استاد 85 ساله است. به همين مناسبت چندى پيش مراسم تجليل از ايشان در انجمن آثار و مفاخر فرهنگى برگزار شد و آقاي دكتر مهدى محقق از او با عنوان«پيشكسوت فن روان‌شناسى و تعليم و تربيت» ياد كرد. بانوتوران ميرهادى نيز او را استاد آموزش در ايران‏خواند، و خود دكتر شعارى‏نژاد در سخنانى كوتاه ازعشقش به كار و مردم، به ويژه كودكان و نوجوانان‏سخن گفت و اشاره كرد كه بدون چشمداشت مادى به‏كار تعليم و تربيت و نويسندگى پرداخته است.

از آثار دكتر شعارى‏نژاد مى‏توان به كتاب‏هاى زير اشاره كرد: روان شناسى رشد، ادبيات كودكان، نگاهى نو به‏روان‌شناسى انسان سالم، يا سفرى كوتاه در شخصيت‏انسان، نقش فعاليت فوق‏برنامه در تربيت نوجوانان،فلسفه آموزش و پرورش، نظريه‌هاى رشد درروان‌شناسى رشد و تكامل انسان، روانشناسى رشد2، روان‌شناسى تربيت و تدريس، اصول و مبانى‏آموزش و پرورش، كيفيت بخشى آموزش و پرورش ‏دوره ابتدايى، با رويكرد مديريت كيفيت جامع و...

****

اشاره : نگاه معلم

الفاظ و گاه معانىِ مرتبط با الفاظ كه از زندگى مى‏آيند و به زندگى‏مى‏روند، در برخى از شرايط، زندگى را تحت‏الشعاع خويش قرارمى‏دهند. با نظر به اين مسئله، بايد از الفاظ و واژه‏ها، به عنوان چالشى‏در برابر هويت زندگى ياد كرد كه در عين حال كه مى‏تواند پلى براى‏رساندن انسان به حقيقت زندگى باشد، در مواردى نيز مى‏تواند زندگى ‏را از دسترس ذهن و فكر آدمى دور كند.

باور و پذيرش اين سخن، در بادى امر ناممكن و دست‏كم دشواراست؛ اما كسانى كه از مراتب وجودى زندگى مطلعند، مى‏دانند كه تفسير زندگى به الفاظ، و صرفاً با معيارهاى لفظى و واژگانى بر سر و بر آستان ‏زندگى رفتن، چه خطايى ويرانگر است.متأسفانه مقدارى از تلقى‏ها و تفسيرهايى كه در خصوص‏حقيقت‏هايى چون دين، انسان، تاريخ، عقل و زندگى جريان دارد،لفظى است و لفظ. اين سخن، نيازمند توضيح‏هايى طولانى‏است كه‏ممكن است در اين مجال اندك، امكان گشودن آن نباشد و چه بسانتوانيم حتى سرفصل‏هاى اين بحث را ذكر كنيم.

به اجمال بايد گفت كه خطر سقوط از آسمان زندگى بر سقف الفاظ بسيار است و چيزى كه اين موضوع را در كثرت خويش واقع‏تر ومحتمل‏تر مى‏كند، عدم تعمق‏هاى كافى در خصوص لايه‏هاىِ مختلفى‏است كه زندگى به درستى و به فراوانى آن را داراست. تجلى‏هاى زندگى‏و امكان تماس همگان با اين تجلى‏ها از يك سو و سهولت تحريك‏احساسات و عواطف و امكان بسيارِ ساده تسرّى دادن آن از خاور تاباخترِ هر جغرافيايى، از سوى ديگر، كافى است تا زندگى را كه كشف‏آن نيازمند فهم و فهمش نيازمند تكاپوهاى دامنه‏دارِ عقلى و قلبى است،در كمترين زمان ممكن، در يك برهه فكرى و در فرهنگى از فرهنگ‏ها،چنان از هويت متأملانه خويش دور كند كه بيان زواياى آن در نهايت‏دشوارى است. در اين ميان، بايد توجه داشت كه چه بسا زدودن‏برآيندهاى غيرمولد يك تفسيرِ ساده و عاميانه، با هزارها و هزارهاتلاش و تكاپوهاى دقيق نيز ميسور نباشد و قابل جبران نه.

اين خود از امكان‏هاى زندگى است كه تفسيرها، چه در باب زندگى‏باشد و چه غير آن، از سياليت برخوردارند. در اين ميان، با نظر به عموم ‏انسانى كه به دليل توقف در سطوح بسيط و مسير زندگى، هرگز مجال ‏فرو رفتن در اعماق دشوارياب زندگى را ندارد، چه جاى شگفت كه ‏زبان‏هايى بسيار به لانه‏هايى بدل شوند كه شاهين تيزپرواز زندگى را، باايجاد فضايى نامناسب برمانند و در عوض، كركس‏هايى را به جاى آن‏بنشانند و در غيبت شاهين، آنچه را كه مى‏نگرند، تنها مصداق و معيارآنچه بايد باشد و آنچه بايد دريابند، به شمار آورند.

از اين اتفاق، هرچند كه نمونه آن اندك‏ترين باشد، بايد و بايد باعنوان يكى از تلخ‏ترين موانعِ فهم زندگى در همه ادوار تاريخ بشرى يادكرد. چه، با تيره و تار شدن فضاىِ گفتمان زندگى، راه يافتن به اسلوب‏بحث و فكرِ واقع‏بينانه در باب زندگى زايل مى‏شود و آنگاه، به صورتى‏طبيعى، هويت‏بخشى زندگى و سپس خود زندگى در مقام دست‏يابى به‏روح و اندرون، نتيجه عكس مى‏دهد و جاى خود را به بحث‏هايى‏مى‏دهد كه بايد از آنها با عنوان شبه‏زندگى و اوهامى در قالب كوشش‏براى تفسير و بازيابى مطابق با واقع زندگى ياد كرد. و چه جاى كتمان وانكار كه آغاز همه اينها، با الفاظ است و نوعِ ارتباطى كه با الفاظ برقرارمى‏كنيم، تلقيى كه از الفاظ داريم و ميزان تسلطى كه نسبت به دلالت‏ها وشئون معناخيزانه الفاظ براى ما حاصل شده است.

كوتاه سخن اينكه: حوزه الفاظ را بالضروره بايد از جمله مواردى‏به شمار آورد كه ثقل زندگى و دست‏يابى به جمال برونى و درونى زندگى‏را به نوبه خويش بر دوش مى‏كشند. چه، زندگى در وهله اول، براى ما با الفاظ تجلى مى‏كند و ما دريافت‏هاى خويش از زندگى را، به هر صورت‏كه باشد، با الفاظ بيان مى‏كنيم.

درست است كه زندگى حقيقتى عينى ومجسم است، ولى در مقام انديشه و كوشش براى فهم و انتقال معانى‏مترتب بر آن، اصولاً هيچ راهى جز الفاظ پيش روى ما گشوده نيست. در نتيجه؛ هر نوع اشتباه و انحراف و خطا در حوزه الفاظ و زبان،هر اندازه نيز اندك و ناخواسته باشد، اثرِ منفى خويش را در بحث اززندگى آشكار خواهد كرد. از اين روست كه ضرورت زبان‏شناسى، درآستان زندگى و بايسته‏هاى متفرع بر آن، خود را به وضوح آشكار مى‏كندو كوشش براى ايجاد ارتباط ميان ذهن و عين و انديشه و هويت درونى‏و برونى زندگى، در اهميت‏دارىِ خويش، كاملاً بديهى مى‏شود، تا به آن‏حد كه بايد از آن به عنوان نخستين پيش‏فرض ورود به عرصه كاوش اززندگى ياد كرد كه اگر به حدى متعارف همگانى نشود، مى‏تواند تمام‏بحث‏هاى واقع شده در ميان دو يا چند نفر را در باب زندگى، به گفتارى‏آشفته و بى‏بنياد بدل كند. از اينجاست كه بايد از امكان و قابليت متدهاى تحليلى و مشخصاًفلسفه ذهن و زبان ياد كرد و هرنوع دقت نظر و كوشش و وسواس دراين زمينه را پاس داشت. دكتر على‏اكبر شعارى‏نژاد، با اينكه اهل‏فلسفه به مفهوم متعارف نيست، در برخورد با زندگى و مسائل آن، چنين‏موضعى دارد.

 

***

آقاى دكتر شعارى‏نژاد! آثار شما نشان مى‏دهد كه شما از متخصصان‏روان‌شناسى آموزشى واز چهره‏هاى بارز تعليم و تربيت و عرصه‏آموزش و پرورش به شمار مى‏رويد. اولين سؤالى كه در بحث از زندگى، با اين منظر مطرح است، تعريف زندگى است. فكر مى‏كنيدزندگى را چگونه مى‏توان تعريف كرد؟

اينكه از من با عنوان «متخصص» ياد كرديد، نيازمند تجديدنظر است.من معلم هستم؛ ولى معلمى كه تمام مقطع‏هاى معلمى را طى كرده است؛ ازتدريس چندين ساله در مدارس ابتدايى، تا تدريس چند ده ساله در دانشگاه. من هنوز هم درس مى‏دهم. اما زندگى... اين هم زندگى (دكتر شعارى‏نژاد، برگه‏اى را كه با خودكارآبى نوشته است، به طرف من مى‏گيرد و دست من مى‏دهد. مطالبى درباره‏زندگى، از ديدگاه خودش در آن نوشته است)، اما من از اين نوشته بيش از يك‏نسخه ندارم!

نوشته شما در باب زندگى، براى من مغتنم است و در مقدمه‏يكى از آثارتان - كه فكر مى‏كنم «ادبيات كودكان» بود ـ هم ديدم ‏فصلى را در باب زندگى نوشته‏ايد، با عنوان حرمت‏زندگى. اجازه مى‏خواهم براساس سنت اين مجموعه، مطالب را يك به‏يك طرح و بحث كنيم.

حرفى نيست. هرجور كه شما بگوييد!

اولين سؤالى كه در باب زندگى مطرح است، تعريف زندگى است.

من زندگى را براى خودم اين‌گونه تعريف كرده‏ام: فرصتى كه بايد از آن‏استفاده كرد. قبلاً بايد توضيح بدهم كه يك زندگى كردن داريم، يك زنده بودن. زنده‏بودن، وجه مشترك ما با حيوانات ديگر است، چندان هم در اختيار ما نيست.ما اگر در دنيا به هيچ جبرى معتقد نباشيم، ناگزيريم دو جبر را به راحتى‏بپذيريم؛ يكى جبر تولد، يكى هم جبر مرگ. در آمدن و رفتن ما، با ما مشورت‏صورت نگرفته است و براساس مشيت الهى آمده‏ايم و مى‏رويم. اما زندگى‏كردن يك مسئله ديگر است كه در محدوده زنده بودن صورت مى‏گيرد كه ازلحظه تولد تا دم مرگ است.

همه ما انسان‏ها به زندگى كردن موفق نمى‏شويم. شعور، انسان بودن وآن چيزى كه مى‏توانم باشم و بايد باشم، به عنوان عناصر اصلى زندگى كردن،در فاصله زنده بودن مطرح است. چيزى كه به‏طور مسلم در اين محدوده، بنده ‏و جنابعالى را ما مى‏كند، آثارى است كه محيط روى ما مى‏گذارد؛ اعم از محيط اجتماعى و محيط طبيعى.

اينكه ما محيطى هستيم و زندگى ما نيز محيطى است، است؛ ولى سؤال اين است كه فقط محيط، يا محيط و چيزهاى ديگر،مثل تجربه؟

تجربه هم هست. الآن بنده در سن خودم و جناب‌عالى در سن خودتان،در واقع محصول و مخلوق تجربه خودمان هستيم. اينكه شما چيزى مى‏گوييدو من ناراحت مى‏شوم و يا من چيزى مى‏گويم كه شما ناراحت مى‏شويد،برمى‏گردد به تجربه ما كه مثلاً اين لحن، لحن سالمى نيست.

برگرديم به تعريف شما از زندگى كه مى‏گوييد: فرصتى كه بايد ازآن استفاده كرد. اين استفاده چگونه است و چگونه ممكن مى‏شود؟

استفاده از فرصت زندگى، به خود ما بستگى دارد. عده‏اى مى‏گويند:زندگى فرصت است، فرصتى خوب. عقيده من اين است كه فرصت در نفس‏خودش هميشه خوب است، استفاده كردن از فرصت است كه ممكن است‏خوب يا بد باشد. در فرصتى كه ما در اختيار داريم، مى‏توانيم كتابخانه‏مان را به‏آتش بكشيم و مى‏توانيم به مطالعه بپردازيم و كار علمى انجام بدهيم. از طرف‏ديگر، باور من اين است كه زندگى، زيباست. در نتيجه بايد آن را تحسين وتقدير كرد.

با توجه به اينكه ما مستقلاً بحث زندگى و زيبايى را در جاى‏خودش مطرح خواهيم كرد، اجازه بدهيد كه براساس تعريف شما، از مهمترين مسئله زندگى سؤال به ميان بياورم.

در همين اول بايد بگويم كه: زندگى از آغاز تا پايان مسئله است.جنينى كه به دنيا مى‏آيد، بى‏مسئله نيست، چون گذشته از مادرش، خودش نيزآسان به دنيا نمى‏آيد. جدى‏ترين خطرى كه در اين مرحله وجود دارد ومى‏تواند تا ابد باعث نقص كودك شود، بريدن بندِ ناف است كه با قطع شدن‏آن، ارتباط كودك با موجودى كه به او حيات مى‏بخشيد، قطع مى‏شود. قطع‏شدن اين بند، اولين رابطه انسان با جهان است است كه بعضى از روانشناسان‏مى‏گويند اثر آن تا آخر عمر در انسان باقى مى‏ماند و از اينجاست كه انسان‏هميشه احساس خلأ مى‏كند.

مسئله انسان از اينجا شروع مى‏شود و بعدش ديگر تا آخر مسئله است،منتها درجات اين مسائل و شرايط آنها فرق مى‏كند و در سنين مختلف آثارمتفاوتى دارد. براى طفل نوزاد، شير خوردن بزرگ‏ترين مسئله است، ولى براى‏بزرگ‏سال، اين موضوع اصلاً مسئله نيست، چه برسد به اينكه مهم و مهم‏ترين‏باشد.

بنابراين در پاسخ اين پرسش بايد بگويم كه انسان هيچ‏وقت بى‏مسئله‏نخواهد بود، مگر زمانى كه صداى «انا لله و انا اليه راجعون» بيايد كه تازه آن‏خودش هم مسئله است؛ چون آن طرف مرگ را ما نمى‏دانيم. پس ما هميشه‏مسئله داريم، اما كمكى كه تربيت به ما مى‏كند، اين است كه با مسائل چگونه‏روبرو شويم؟ چگونه تحليل‏شان كنيم؟ و براى آنها چه‏سان راه‏حل پيدا كنيم؟عده‏اى فكر مى‏كنند هر مسئله بيش از يك راه‏حل ندارد، در صورتى كه بعضى‏از مسائل، چندين راه‏حل دارد.

گويا شما تعريف خاصى از مسئله‏داريد كه در بعضى آثارتان بيان كرده‏ايد. تعريف و تلقى شما از مسئله، تا چه حد با زندگى، طبق تعريفى كه ارائه مى‏كنيد، مرتبط است؟

من دركلاس‏هايم، مسئله را چنين تعريف مى‏كنم كه: مسئله، شرايط و اوضاعى است‏كه تجربه‏هاى ما، براى روبرو شدن با آن كفايت نمى‏كند. به عنوان مثال، شماوقتى به اينجا رسيديد، براى آمدن به داخل، مسئله نداشتيد، چون خودم دم دربودم، ولى اگر من نبودم، ناچار بوديد در بزنيد و من بايد از شما مى‏پرسيدم كه:شما؟ و شما جواب مى‏داديد كه من فلانى‏ام، و بهرحال بايد مكالمه‏اى مى‏كرديم‏و...اين نمونه‏اى از داشتن و نداشتن مسئله است از طرف ديگر شمامسئله‏اى داريد و من مسئله‏اى ديگر، اما آيا روزى خواهد رسيد كه ما اصلاًمسئله نداشته باشيم؟ هرگز! چند ترم قبل، يكى از دانشجويان فوق‏ليسانس كه‏حالا موضوع رساله‏اش يادم نيست، از من پرسيد: فلانى؟ شما چرا اميدوارهستى؟ گفتم: اگر من نااميد باشم، غير از خودم چه كسى ضرر مى‏كند؟مقصودم اين است كه زندگى، به قول كارل پوپر: سراسر مسئله است وما ناگزيريم كه مسائل را تجربه، و تجزيه و تحليل كنيم. من وقتى دعا مى‏كنم،نمى‏گويم: خدايا ناكام نشوم، مى‏گويم: خداوندا! ناكامى‏هايم در حد تحملم‏باشد! اينكه ناكام نشويم، مفهومش اين است كه بميريم. اين يك دعاى‏نامستجاب است.

پس زندگى مسئله است يا پر از مسئله. آيا ‏مشخصاً نمى‏توان از مهمترين مسئله زندگى سخن گفت؟

بله، ولى بايد محدوده‏اش را تعيين كنيد! مثلاً من معلم هستم ومحدوده اين مسئله اين خواهد بود كه مهمترين مسئله يك معلم چيست؟ درمورد بنّا و كاسب هم بايد ديد كه مهمترين مسئله بنّا و كاسب چيست؟ درنتيجه، مهم‏ترين مسئله، بستگى به مورد و موضوع دارد و از فرد تا فرد و ازموقعيت تا موقعيت فرق مى‏كند. من الآن سال‏هاست بازنشسته هستم. ازاين‏رو، مسائلى دارم كه براى غير بازنشسته اصلاً مطرح نيست.

با توجه به تجربه‏اى كه داريد و در امثال شما هم هست،فكر مى‏كنيد زيبايى زندگى در چيست؟

اول از جناب‌عالى بايد بپرسم كه خود زيبايى چيست؟ چون الآن نه فقط ما، كه دنيا مشكلى دارد و آن، تعريف مفاهيم است. بعد از اين همه سال، تازه ‏مى‏خواهند فلسفه تربيت رسمى را تغيير بدهند! دو روز پيش، جزوه‏اى رادوستان از آموزش و پرورش براى من فرستادند كه عنوان آن تغيير فلسفه‏تربيت رسمى بود. من به آنها گفتم: اول بايد بدانيم فلسفه يعنى چه! آيا فلسفه‏همان است كه ارسطو مى‏گفت؟؛ پى بردن به اصل اشيا، آن‏چنان‌كه هستند، نه‏آن‏چنان‌كه ما فكر مى‏كنيم. آن وقت اين مسئله مطرح است كه تربيت به چه چيزى مى‏گوييم؟ چندروز پيش با چشمان خودم ديدم خانمى از اتوبوس پياده شد. او فرزند هفت‏ساله‏اى داشت كه پشت‏سرش بود. مادر خيلى راحت از اتوبوس پياده شد ولى‏بچه نتوانست پياده شود و افتاد زمين. مادرش خيلى جدى به طرف او برگشت‏و گفت: بى‏تربيت!اگر بچه‏اى وارد جايى بشود و سلام نكند، ما به او مى‏گوييم بى‏تربيت.همچنين اگر دست و صورتش را نشويد. تربيت همان است كه در آموزش و پرورش از آن صحبت مى‏كنيم، يا اين موارد است؟ تربيت به عنوان يك علم‏مطرح است.

ظاهراً مى‏خواهيد به بحران مفاهيم اشاره كنيد كه فلسفه ياتربيت دو نمونه واضح و البته تاريخى از آن است.

بله. الآن ما در عصر بحران مفاهيم به سر مى‏بريم و اجازه بدهيد بگويم‏زندگى ما در عصر بحران مفاهيم است. به اين معنى كه؛ مفاهيم را به كارمى‏بريم، بدون اينكه به تعريف‏شان بپردازيم. ممكن است كسى بگويد تعريف‏چه ضرورتى دارد؟ اگر مسائل را تعريف نكنيم، آسمان به زمين مى‏آيد؟ بله.چون تعريف است كه به ما جهت مى‏دهد. من اگر كلمه‏اى را به كار ببرم كه هردوى ما در تعريف آن اتفاق‏نظر و هماهنگى داشته باشيم، تا پايان مى‏توانيم به‏بحث‏مان ادامه بدهيم وگرنه در مقام بحث، از همديگر فاصله خواهيم گرفت.

مفاهيمى مثل زيبايى، زشتى، فضيلت، كمال، عدالت، ادب و بى‏ادب،نياز به تعريف دارند؛ تعريفى كه ميان دو نفر مشترك باشد. مثلاً اگر دانشجويى‏سر كلاس برخيزد و به من بگويد كه حرف من اشتباه است، آيا او بى‏ادب‏است؟ معترض بى‏ادب است؛ ولى كسى كه از اول كلاس تا آخر آن سكوت‏مى‏كند، باادب به حساب مى‏آيد؟ معمولاً مى‏گويند در يك درس يا سخنرانى، تنها كسى كه به حرف‏هاى‏شما گوش مى‏كرده، همان فردى است كه اعتراض مى‏كند يا سؤال مى‏پرسد.بقيه اصلاً گوش نمى‏دهند! بنابراين، تعريف مفاهيم ضرورت دارد و نبايد درحق كسى كه روى تعاريف حساس است، گفت سخت‏گير است، يا ملاّنقطى‏است. كلمه تعيين‏كننده است. من معتقدم تمام جنگ‏هاى دنيا را يك كلمه‏به‏وجود آورده است و آن «من» است. با يك كلمه دو حرفى هم انسان‏فيلسوف و مجتهد و دانشمند و استاد مى‏شود و آن «نه» است و اين زمانى است‏كه حرف تازه‏اى مى‏آوريم و به ديدگاه قبل از خودمان مى‏گوييم: نه. كلمه‏هااثرگذارند و بسيار بايد جدى گرفته شوند.

فرمايش شما متين است ولى در اصل كلمه‏ها به زبان تعلق دارند.

بله، مقصود من هم زبان است و زبان را بايد جدى گرفت.

اجازه بدهيد به زيبايى زندگى برسيم.

زيبايى زندگىِ من با شما فرق دارد. در واقع، زيبايى زندگى براى‏هركسى به نوعى است. زندگى زيبا هست، براى كسى كه او زيبايى را براى‏خودش تعريف مى‏كند و زشت است، براى كسى كه تعريفش با تعريف من‏متفاوت است. بنابراين، من مى‏خواهم از فرايندى صحبت كنم كه خداوند متعال‏آن را در وجود همه انسان‏ها قرار داده است و آن فرايند «شدن» است. ما دائماً در حال شدن هستيم. سن‏مان بالا مى‏رود و فهم و دركمان‏فرق مى‏كند. وقتى چنين است، زيبايى هيچ‏وقت مطلق نخواهد شد. زيبايى‏براى يك دارنده مقام، غير از زيبايى براى يك بى‏مقام است. بنابراين، مازيبايى مطلق نداريم. از طرف ديگر، موضوع برمى‏گردد به اينكه من زيبايى به‏چه چيزى مى‏گويم و علت اينكه كلمه «من» را در اينجا عمداً به كار مى‏برم،اين است كه من در دنيا بيش از همين يك من نيستم. شما هم چنين هستيد.خداوند متعال انسان‏ها را از همديگر كاملاً متفاوت آفريده است. حتى‏دوقلوها هم صد در صد مثل هم نيستند. با اين وصف، در دنيا بى‏نهايت زيبايى‏وجود دارد و به تعداد افرادى كه در زمين زندگى مى‏كنند، تعريف زيبايى وجوددارد؛ يعنى ما الآن 6 ميليارد تعريف از زيبايى داريم.

بحث بعيد زندگى، درس زندگى است. به عنوان يك معلم فكرمى‏كنيد چه درسى مى‏توان از زندگى آموخت؟ خصوصاً با توجه به‏اينكه گفته مى‏شود: زندگى نيست مگر درس زندگى.

تصادفاً من همين ديروز مطلبى در همين مورد مى‏نوشتم كه در واقع‏كتاب بعدى من است و اتفاقاً، نوشته‏ام هم اينجاست. در آنجا نوشته‏ام: زندگى ودرس دو چيز جدا از هم نيستند. در هر لحظه‏اى كه زندگى مى‏كنيم و باتجربه‏هاى تازه روبرو مى‏شويم، درس مى‏آموزيم. منتها ما دو نوع درس‏داريم: يك نوع از آن، درسِ غيررسمى است، مثل آشنايى من و جناب‌عالى كه‏يك درس تازه براى من است. به اين نوع درس، درس زندگى مى‏گوييم واتفاقاً مهمتر از همه درس‏ها، همين درس است.

بزرگترين اشتباه اكثر معلم‏ها اين است كه درس را، جداى از زندگى‏در نظر مى‏گيرند. نتيجه اين مى‏شود كه دانشجو وقتى در يك كنگره توفيق پيدانمى‏كند، آنقدر ناراحت مى‏شود كه مى‏خواهد خودش را بكشد. چرا؟ چون‏متأسفانه چنين آموخته است كه درس، غير از زندگى است، و بالاتر از زندگى،در حالى كه چنين نيست. ما درس مى‏خوانيم كه زندگى كنيم. زندگى نمى‏كنيم‏كه درس بخوانيم.يادم هست كه وقتى آموزگار بودم، هر وقت دانش‏آموزي دير به‏كلاس مى‏آمد، مى‏پرسيدم: كجا بودى؟ او مى‏گفت: آقا رفته بودم نان بخرم. من‏جواب مى‏دادم كه: يا نان يا درس! فكر نمى‏كردم كه نان و درس، فرقى با هم‏ندارند. در دانشگاه هم همين وضع وجود دارد. دانشجويى داشتم كه از اهوازمى‏آمد و پنج فرزند داشت. او شبانه با قطار مى‏آمد و صبح كه در كلاس‏مى‏نشست، مى‏ديدم كه چشم‏هايش در اختيار خودش نيست، چون شب‏نخوابيده بود. اگر ما زندگى را غير از درس بدانيم به اين موارد ارزشى قائل‏نخواهيم شد و خواهيم گفت: اين شخص درس نخواند، برود به دنبال‏زندگى‏اش، ولى درس، زندگى است و زندگى، درس است. انسان هم در درس‏و هم در زندگى عوض مى‏شود، چون مرتب در حالِ شدن است و تجربه‏هاى‏تازه كسب مى‏كند. بنابراين زندگى سراسرِ درس است، ولى همان‏گونه كه گفتم‏دو نوع درس داريم: درس غيررسمى كه اصطلاحاً به آنها «تجربه» مى‏گوييم.درس ديگر، درس‏هاى برنامه‏ريزى شده و سيستماتيك است كه در مدرسه ودانشگاه و... است.

منبع: روزنامه اطلاعات ۳ آبان ۱۳۸۸