روزنامه اطلاعات سه شنبه 27 اسفند 1387، 19 ربیع الاول1430، 17 مارس 2009،شماره 24431

اشاره:استاد دكترمحمدرضا شفيعي كدكني طي دو شماره پيش با قلم شيرين و تيزبينش از مدرس بزرگ ادبيات در حوزه علمي خراسان، مرحوم شيخ محمدتقي اديب خراساني(اديب دوم) ياد كرد و از سيره علمي و ادبي استاد پرآوازه‌ خود سخن به ميان آورد، همراه با يادهايي درخشان و خاطراتي فراموش نشدني؛ اميد كه اين روش در ميان ساير فرهيختگان اين عصر نيز تداوم بيابد. آنچه در پي مي‌آيد، بخش پاياني اين نوشتار آموزنده و به يادماندني است.

***

انزواي بيش از حد و توغل در كتابهاي كهن او را از هرچه به‌زمانه ماتعلق داشت، دور مي‌كرد؛ مثل همان قضيه بي‌اعتقادي به‌طب جديد يا سوارماشين نشدن! شايد شما باور نكنيد كه مردي تمام عمر در مشهد نيمه دوم‌قرن بيستم زندگي كند و سوار ماشين نشود. مي‌گفت: <مركب شيطاني‌است!> و هرگز سوار ماشين نشد. اگر ضرورتي پيش مي‌آمد، از درشكه‌استفاده مي‌كرد. تا من در مشهد بودم، يعني تا بهار سال 1344 يعني حدودده سال قبل از فوتش، نشنيدم كه او راضي شده باشد كه سوار ماشين شود.ماشين <مركب شيطاني> بود. همين گونه تلقي از حيات، در نوع سليقه‌شعري او هم اثر گذاشته بود كه من به‌هيچ روي به‌خودم اجازه نمي‌دهم كه‌در آن وادي نظري انتقادي داشته باشم. اديب براي من عزيز است وقدسي، و در امور قدسي نگاه انتقادي و تاريخي نمي‌توان داشت.‌ همين انزواي بيش از حد سبب شده بود كه نمي‌دانم روي چه‌مقدماتي، او را يك بار در مجلس سلام شاه در حرم مطهر حضرت‌رضا(ع) حاضر كرده بودند. چه جوري توي جلد او رفته بودند و او را بدانجا كشانده بودند؟ نمي‌دانم. اديب اهل اين گونه كارها و جاه‌طلبي‌هانبود. احتمالا به‌عنوان اينكه <شما حالا مدرس آستان قدس رضوي‌هستيد و...> و مثلا اين‌گونه تلقينات او را بدانجا كشانده بودند. گويا وقتي‌كه شاه از برابر حاضران مي‌گذشته بود، مرحوم اديب شروع كرده بود به‌خواندن قصيده معروف ابومنصور ثعالبي كه بيت اول آن جزء شواهد مطول است در بحث تقديم مسند بر مسند اليه، از جهت تفأل:‌

سعدت بغرّه` وجهك الايام‌

و تزينت بلقاءك الاعوام‌

و ترفّعت بك في المعالي همّه‌

تعياً بها من دونها الاوهام...‌

‌ و پيش خودش فكر كرده بود كه او در جايگاه ابومنصور ثعالبي است وشاه هم در جايگاه سلطان محمود غزنوي، بعد از فتح سيستان و زرنج وحالا شاه ---- كه يك بيت شعر فارسي در حافظه‌اش نداشت و اصلابه‌ادبيات و هنر سر سوزني علاقه‌مند نبود ---- محو زيبائي اين قصيده عربي‌مي‌شود و دستور مي‌دهد كه دهان <انشادكننده> شعر را پر از جواهر كنند! اين را از باب ايجاد فضاي تاريخي گفتم، وگرنه اديب با سلطنت فقر خويش‌از اين حرفها بي‌نياز بود. شاه كه احتمالا ذهنش در آن لحظه مشغول يكي‌از مسائل <اوپك> يا به‌ياد يكي از <دهها معشوقه> داخلي و خارجي‌خودش بود، (خاطرات علم ديده شود) بي‌اعتنا رد شده بود و پرسيده بودكه:<اين آشيخ چه مي‌گويد؟!>

‌ من اديب را فقط از چشم‌انداز يك معلم، يك استاد و مدرس ادبيات‌عرب مي‌نگرم و او را در كار خود در اوج مي‌بينم. جز اين هم از او نبايدتوقع داشت؛ نه به‌شعرش كاري دارم و نه به‌تأليفاتش. شايد نشر شعرها وآثارش چيزي برمقام او نيفزايد.‌‌ يك نكته را هم در باب ديوان جمال‌الدين محمدبن عبدالرزاق --- كه‌به‌نام او چاپ شده است ---- هم اينجا يادآور شوم تا آنها كه در حق او به‌ديده‌انتقادي مي‌نگرند، از اين بابت خلع سلاح شوند. مرحوم اديب بارها وبارها به‌من فرمود كه:<من در چاپ ديوان جمال عبدالرزاق هيچ دخالتي‌نداشتم.> كتابفروشي ---- كه الآن اسمش را به‌ياد ندارم و روي كتاب اسمش‌ثبت شده است ---- مي‌خواسته است ديوان جمال را چاپ كند و نسخه‌اي‌به‌خط مرحوم عبرت ناييني را به‌چاپ سپرده بوده است، از مرحوم اديب‌خواسته بود كه تقريظ مانندي دراين باره بنويسد و او هم چند سطري‌نوشته بود و ناشر هم رفته بود بخش مربوط به‌جمال عبدالرزاق از كتاب‌<سخن و سخنوران> استاد فروزانفر را در دنبال يادداشت ايشان گذاشته بود.هركس از كنه ماجرا بي‌خبر باشد، خيال مي‌كند كه مرحوم اديب عبارات‌استاد فروزانفر را انتحال كرده است! حال آنكه روح او از اين كار، به‌كلي،بي‌خبر بوده است و عملا در برابر كاري انجام شده قرار گرفته بود. هيچ‌وسيله‌اي براي تكذيب نداشت. تنها به‌ما كه شاگردانش بوديم، به‌طورشفاهي اين سخن را مي‌گفت.‌

‌ تمام اين يادداشت ستايشنامه آن بزرگ است. بگذاريد در پايان دهه‌اول قرن بيست و يكم قدري هم با آن استاد بزرگ برخورد انتقادي داشته‌باشيم. همين انزواي عجيب و استغراق در كتابهايي معين و محدود، و عدم تماس با ديگران و حتي نوعي قبول نداشتن ديگران، سبب شده بودكه او تصوري بسيار عجيب از فرهنگ بشري داشته باشد، حتي در همان‌رشته خودش كه تحقيق در متون معيني از قبيل سيوطي و مغني و مقامات‌حريري و مطول بود. به‌فلسفه و رياضي‌داني و طب و نجومش كاري‌ندارم. او نمي‌دانست كه در هرگوشه نحو و صرف و فقه‌اللغه زبان و تاريخ‌ادبيات عرب، امروز چه محققان بزرگي در دانشگاههاي اروپا وجود دارند و حتي از اينكه در مصر و لبنان و عراق و سوريه و حتي هند، چه‌دانشمندان بزرگي هستند كه دامنه تخصص و اطلاعاتشان تا به‌كجاهاست؟ شايد اسم عبدالعزيز الميمني يا محمدكرد علي يا محمودتيمور پاشا را از نسل قبل از خودش نشنيده بود و اگر شنيده بود، از دامنه‌كارهاي ايشان آگاهي نداشت. آخرين و جديدترين اطلاعات براي او دراين زمينه‌ها، تاريخ آداب اللغه جرجي زيدان بود و <طبع نهم> المنجد. در اين جهان ساده و روستائي‌اش، نوعي گرفتاري <مرد نحوي> و <كشتيبان>مثنوي را داشت. بعضي از علاقه مندان او - كه اصرار بر نشر آثار او دارند،امروز گرفتار چنين تصوري هستند و غافل‌اند از اينكه امتياز او، در معلمي‌و تدريس همان كتابها، در فضاي مشهد و ايران آن سالها بوده است و جديتي كه در تربيت شاگردان خود داشته است ولاغير.‌

قوت غالب مردم كشور ما هميشه <شايعه> بوده و ستون فقرات تاريخ‌ما را --- بعد از روزگار رازي و بيروني به‌ويژه بعد از مغول --- <حجيت ظن>هميشه شكل داده است. در زماني كه ما مستفيد از محضر آن بزرگ بوديم،‌شايعات عجيبي در پيرامون او وجود داشت كه مثلا بارها او را براي<رياست دانشگاه الازهر> دعوت كرده‌اند و او نپذيرفته. يا براي <تدريس‌ادبيات عرب در دانشگاه قاهره>. طلبه‌هاي ساده‌لوحي كه اين گونه‌شايعات را دامن مي‌زدند، چه تصوري از <او> و چه تصوري از رياست<الازهر> يا <دانشگاه قاهره> داشتند؟ حتي بعضي از همان آدمها، شايعه‌نوعي <كرامات> را هم براي ايشان دامن مي‌زدند. به‌قرينه‌ صارفه‌ <الازهر>و <دانشگاه قاهره>، آن كرامات هم قابل درك است.‌

اميدوارم آيندگان و اكنونيان به‌ويژه فرزندان برومند آن بزرگ حمل بر ناسپاسي نكنند. من از روح بزرگ آن استاد بي‌مانند عذر مي‌خواهم كه‌چنين جسارتي را مرتكب شدم و حقيقتي را كه روزي بايد روشن شود، باخوانندگان اين يادداشت در ميان نهادم. باز هم تكرار مي‌كنم كه او معلمي‌دلسوز و بر كار خود مسلط و جدي بود و در پرورش نسلهاي پي در پي‌فاضلان حوزه و دانشگاه بزرگترين سهم را در عصر خود و در رشته خودداشت. چه كرامتي از اين بالاتر؟ آن هم در مملكتي كه هيچ كس در كارخود جدي نيست و به‌گفته فروغ فرخ‌زاد مملكت <اي بابا ولش كن!>است، يعني <مرز پرگهر>! تا <قوت غالب> ما ايرانيان شايعه است و ستون‌فقرات فرهنگ ما را <حجيت ظن> تشكيل مي‌دهد، روز به‌روز از اين هم‌ناتوان‌تر مي‌شويم و گرفتار شايعه‌هاي بزرگتر و خطرناك‌تر. سرانجام بايد روزي، جلو اين گونه <تابو>پروري‌ها گرفته شود و صبحدم <رئاليته> ازشب تاريخي و تخيلي ما، طلوع كند. تمام رسانه‌هاي اين مملكت درخدمت دامن زدن به<حجيت ظن> و شايعه‌پروري‌اند و اين براي نسلهاي‌آينده بسيار خطرناك است. از حشيش و ترياك و هروئين و شيشه و گراس‌هم خطرناك‌تر است.‌

خط و تاليفات و شعر او را نبايد معيار فضل او قرار داد. او را بايد از منظر يك مدرس بي‌نظير متون ادبيات عرب، در نظام آموزشي قديم،بررسي كرد. در چنان چشم‌اندازي بي‌همانند بود. اگر كسي امروز بخواهد از روي كليله و دمنه يا گلستاني كه مرحوم ميرزا عبدالعظيم خان قريب‌نشر داده است، درباره مقام شامخ و والاي او در حوزه تعليم و تربيت‌نسلهاي مختلف قرن بيستم ايران داوري كند، اشتباه كرده است. همچنان‌كه كسي نقاشيهاي ملك‌الشعراء بهار را معيار نقد شعر او قرار دهد يابه‌اخوان ثالث و فروغ و شاملو و سايه از روي مدرك تحصيلي‌شان‌بخواهد نمره شاعري بدهد.‌

‌ مرحوم اديب در دوره رضاشاه، در دبيرستان <معقول و منقول> ياچيزي به‌نام دانشكده معقول و منقول كه در مشهد تأسيس شده بود،تدريس مي‌كرده است. نخستين ديدارهايي كه از او در سراچه كمالي‌به‌خاطر دارم و من در آن هنگام 4 - 5 ساله بودم، او را معمم به‌ياد نمي‌آورم.‌لباسي كه در منزل مي‌پوشيد شلواري بود كه به‌جاي كمربند، دوبند اريب‌قيقاچ از روي شانه او رد مي‌شد، به‌جاي كمربند يا بند شلوار. شايد در دوره رضاشاه عمامه را به‌كناري نهاده بود و بعدها در سالهاي بعد ازشهريور، مثل بسياري از طلاب و علما، دوباره لباس روحاني به‌تن كرده‌بود. اين قدر بر من مسلم است كه او در آن سالها نوعي همكاري با وزارت‌فرهنگ داشت و شايد در بعضي از دبيرستانها، مثلا دبيرستان فردوسي‌مشهد، در خيابان پل فردوس، از متفرعات خيابان تهران، تدريس مي‌كرد.بعدها، اين كار را رها كرد و به‌همان تدريس در مدرسه خيراتخان قناعت‌ورزيد.‌

اديب در كار تدريس خود بسيار منظم بود. سر ساعت درسش را شروع مي‌كرد و براي هر درسي حدود يك ساعت تا يك ساعت و ربع‌وقت صرف مي‌كرد، در اين يك ساعت يا يك ساعت و ربع يك صفحه وگاه كمي بيشتر از مطول را --- از روي چاپ عبدالرحيم يا محمدكاظم --- بادقتي حيرت‌آور درس مي‌داد؛ به‌گونه‌اي كه اگر كسي با هوش و حافظه‌متوسط، نيمي از حواسش را به‌درس مي‌داد، هيچ ابهام و پرسشي برايش‌باقي نمي‌ماند تا چه رسد به‌آنها كه هوش و حافظه‌اي نيرومند داشتند و سراپا گوش بودند و تقريرات استاد را يادداشت مي‌كردند.‌

من به‌دليل اتكاي بيش از حد به‌حافظه‌ام، به‌اختصار تقريرات استاد را براي خودم مي‌نوشتم؛ در حدي كه از روي آن مختصر، كل گفتار استاد را بتوانم به‌ياد بياورم؛ اما بودند كساني كه تمام جزئيات گفتار اديب را --- باتمام دقايق و حكايات و حتي شوخي‌ها و طنزهايش--- يادداشت‌مي‌كردند، و در ميان همدرسان من، آقاي هاشمي مخملباف (يعني‌حجه‌`الحق ابومعين امروز) تمام فرمايشات اديب را تندنويسي مي‌كرد و حتي در منزل آنها را پاكنويس مي‌كرد و روز بعد با پرسيدن از ديگران كم وكسري يادداشت‌هايش را تكميل مي‌كرد. آقاي هاشمي مخملباف‌دفترهايي داشت بياضي مثل طومارهاي نوحه‌خوانان، كه عطف كوچك‌ولي صفحات نسبتاً درازي داشت با جلدهاي چرمي. اگر آقاي هاشمي آن‌دفترها را نگه داشته باشد، سند بسيار ارزشمندي است از شيوه تدريس‌مرحوم اديب، نوع حاشيه رفتن‌ها و فوائد جنبي هر درسش، شعرهاي‌فارسي و عربي‌يي كه مي‌خواند و نوع مثالهايي كه براي تقرير مطلب‌داشت و اين مثالها نوعي كليشه بود. بار دوم كه به‌درس مطول او رفتم،‌متوجه شدم كه در هرصفحه يا فصل، كجا عيناً همان حكايت يا مثل را نقل‌مي‌كرد. اين عيب كار او نبود، بلكه ورزيدگي او را در تقرير درس نشان‌مي‌داد كه براي هرنكته‌اي، فرم ويژه‌اي از بيان را آماده داشت.‌ درس اديب تعطيل‌بردار نبود. مي‌گفت: <اگر من بخواهم مثل اينها(منظورش علماي حوزه بود) به‌هر بهانه‌اي درسم را تعطيل كنم، بايد اصلادرس نگويم. چون يكصد و بيست و چهار هزار پيغمبر بوده و در طول‌سال، هر روزي وفات چند تا از اينهاست!> جز همان تاسوعا و عاشورا وچند تعطيل اساسي، مثل ايام نوروز، تعطيل ديگري را قبول نداشت. درميان برف و باران و يخ‌بندان، به‌هر زحمتي بود، سر وقت خود را به‌مدرسه‌مي‌رسانيد. همين امر هم سبب شد كه در يكي از اين زمستانهاي سرد ويخ‌بندان مشهد، وقتي مي‌آمده بود براي درس، افتاده بود و پايش شكسته‌بود. مدتها خانه‌نشين شده بود. من در آن ايام ديگر در تهران بودم و اين‌گونه صحنه‌ها از زندگي او را نديدم.‌

تمام سال در حال تدريس بود. درسهاي تابستاني‌اش عبارت بود از تدريس معلقات سبع، مقامات حريري، عروض و قافيه و در طول سال هم‌سيوطي، مغني، حاشيه، مطول و شرح نظام. در دوره‌اي كه من سعادت شاگردي‌او را داشتم، شرح نظام گفتن او را نديدم و به‌ياد نمي‌آورم؛ اما گويا براي‌طلبه‌هاي نسل قبل از من شرح نظام هم تدريس مي‌كرده بود.‌

اديب با هيچ كس از علماي حوزه ارتباط نداشت؛ مثلا با مرحوم حاج‌سيديونس اردبيلي يا مرحوم حاج ميرزا احمد كفايي يا مرحوم حاج شيخ‌هاشم قزويني يا مرحوم آيت‌الله ميلاني و ديگر بزرگان حوزه.‌ از تشتتي كه در نمازهاي جماعت مسجد گوهرشاد وجود داشت و گاه‌در يك شبستان دو امام به‌نماز مي‌ايستادند تا طرفدارانشان به‌آنها اقتداكنند و اين با وحدت كلمه مسلماني تناسبي نداشت، بسيار دلگير بود. از شعرهاي اديب - كه برما املا كرده و من در حافظه دارم - يك مثنوي است‌كه سراسر آن انتقاد از همين گونه عالمان جاه‌طلبي است كه وحدت‌اسلامي را، با تمايلات شخصي خود، پايمال مي‌كنند:‌

آب نجف خورده و فائق شده‌

حجه`‌الاسلام خلايق شده‌

يك ورق آورده پر از صاف و دُرد

تا به‌وجوهات زند دستبرد

مفتي اعظم، ملك الآكلين‌

داده بدو منصب و جاهي چنين‌

كيست كه داند ز تمام انام‌

يك ره و يك مسجد و پانصد امام!‌

باز هم اين دسته ز هم بدترند

درصدد آهوي يكديگرند

خودش توضيح مي‌داد كه <آهو> در اينجا به‌دو معني است: <عيب> ونيز همان حيواني كه در صحرا <صيد> مي‌شود.‌ بيش از اين حافظه‌ام مدد نكرد تا شعري را كه متجاوز از پنجاه و پنج‌سال قبل از املاي او به‌خاطر سپرده بودم، اكنون به‌تمامي به‌ياد آورم.‌>

توضيح ضروري: در شماره قبل، اسم آقاي دكتر ابوالقاسم ا‌مامي گرگاني به اشتباه دكتر محمد رضا امامي گرگاني درج شده بود كه بدين وسيله در اينجا تصحيح مي گردد.