سيره استاد ما اديب - 2 دکتر شفیعی کدکنی
روزنامه اطلاعات دوشنبه 26 اسفند 1387، 18 ربیع الاول1430، 16 مارس 2009،شماره 24430
اشاره: هر بزرگي، در بزرگي خود، دلالتي است بر بزرگي ديگر. بنده بزرگ دلالت بر خدايي بزرگ دارد و شاگرد بزرگ، دلالتگر استادي بزرگ است كه در مقوله تربيت توفيق يافته است و اين خود براي بزرگي يك مربي بسنده است كه از حلقه درسي او فرزانگاني از دانشوران شناخته شده براي عصر و نسل، چونان دكتر مهدي محقق، دكتر احمد مهدوي دامغاني، استاد محمدرضا حكيمي، دكتر محمد رضا شفيعي كدكني، آيت الله العظمي سيد علي سيستاني و ... درآيند و در آفاق علم و ادب و تحقيق بدرخشند آن سان كه مي درخشند و همگان مي دانند .
استاد دكترمحمدرضا شفيعي كدكني از شاگردان بزرگ و نام آور مدرس بزرگ ادبيات در حوزه علمي خراسان، شيخ محمدتقي اديب خراساني است كه سالياني بعد از ارتحال آن استاد مسلم در دهه 50 شمسي، قلم در دست گرفته و سيره علمي مربي تاثير گذار چندين نسل در خراسان را به رشته تحرير كشيده است؛ متني از جنس خاطره، يادكرد و بزرگداشت كه در گوشه اي از خود، داراي نگاهي انتقادي است وبه گونه اي استادانه و دانشورانه مي كوشد آموزگاري منحصر به فرد يك آموزگار با اخلاص را از چشم انداز طفل مكتب هاي آن روز كه امروز خود استادي برجسته و بي بديل است، براي همگان به تصور بكشد.بخش نخست اين مقاله روز شنبه به حليه طبع آراسته شد و اكنون بخش دوم آن تقديم علاقهمندان و خوانندگان گرامي ميشود؛ مي بادتان گوارا يا ايها السكاري!
***
لحن اديب،لحني ويژه بود و كاملا داراي سبك و اسلوب از <بسماللهالرحمن الرحيم> آغاز درس كه حالتي كشيده داشت تا وقتي كهميخواست بهنقطه پاياني برسد و ميگفت: <كه بس است ديگر!> و درسپايان ميگرفت. تمام لحظههاي درس او داراي اسلوب بود؛ چه <بسمالله>گفتن و چه <كه بس است ديگر> گفتنش. او در خلال بحث، بهتناسبدرس و گاه بهاسلوب تداعي معاني، حكايات تاريخي و داستانهايي از زندگي شاعران و اديبان و پادشاهان و حكام نيز نقل ميكرد. اديب اطلاعات تاريخي بسيار خوبي داشت و در عرضه كردن اين دانستهها،نوعي ذوق و مهارت ويژه نشان ميداد. مثل اينكه آن صفحه مثلا مطول باآن حكايت در ذهن او نوعي گره خوردگي پيدا كرده بود.
در طول درس اجازه پرسيدن نميداد؛ اما قبل از شروع درس و پس ازپايان آن، بهيك يك پرسشها با حوصلهاي شگرف پاسخ ميداد. با لذتيتمام و وصف ناشدني، پاسخ را ارائه ميكرد. هرگز نديدم كه بههنگامپاسخ، چهرهاي خسته و بيحوصله داشته باشد. روزهاي پنجشنبه، در راهرو مدرسه خيراتخان - كه دو سوي آن سكويطولانيي بود - مينشست و در آنجا نيز بهپرسشهاي طلاب پاسخ ميداد.درست روبهروي در مدرسه، در طرف مقابل، يعني سمت جنوبيبست، دكان بسيار كوچكي بود از آن مردي بهنام <صفرعلي> كه دكانصرافي او بود. در داخل دكان جايي براي هيچ كس جز شخص صفرعلينبود؛ اما اديب روي كرسيچهاي كه بردر دكان صرافي صفرعلي مينهادند، مينشست و چپق ميكشيد. در آنجا نيز بهپرسشهاي طلاب و مراجعانيكه از جاهاي مختلف ميآمدند، پاسخ ميداد.اگر آن دفترچههاي ثبتنام در منزل مرحوم اديب باقي مانده باشد،فهرست نام بسياري از افاضل عصر ماست و نشان ميدهد كه هركدام درچه سالهايي مستفيذ از محضر او بودهاند. مرحوم اديب شاگردان خودش را كه از درس او فارغالتحصيل شده بودند و در عالم ادب و علم بهجاييرسيده بودند، وقتي ياد ميكرد، بهعنوان <اصحاب> از ايشان ياد ميكرد. صحبت هركدام از ايشان كه بهميان ميآمد، ميفرمود:<از اصحاب است.> يعني از شاگردان.
از اصحاب مرحوم اديب، كه بهقول قدما شريكان من در درس اديببودند يعني همدرسان من و شمارشان در حدود بيست - سي تن بود، منامروز اين نامها را بهياد ميآورم كه هركدام در جايگاه علمي و فرهنگي برجستهاي قرار دارند: حضرت آقاي علي مقدادي (فرزند برومند مرحومحاج شيخ حسين علي نخودكي اصفهاني رضوانالله عليه)، استادمحمدرضا حكيمي، مرحوم آيتالله شيخ محمدرضا مهدوي دامغاني،استاد حجت خراساني (= هاشمي مخملباف) كه سالها بعد همان روشو اسلوب مرحوم اديب را ادامه داد و شنيدهام كه حوزه درسش بعد ازفوت مرحوم اديب بهترين حوزه درس ادبيات عرب در سي - چهل سالاخير است. دكتر درهمي (استاد پاتولوژي دانشكده پزشكي مشهد)، استاد دكتر محمدرضا امامي گرگاني استاد دانشكده الهيات تهران (مترجمقرآن و مصحح تجاربالامم مسكويه و نيز مترجم همان كتاب)، زندهياددكتر سيدمحمدحسين روحاني شهري، مترجم برجسته فارسيگراي باتمايلات سياسي ويژه.
اينها از اصحاب مرحوم اديب و همدرسان من بودند كه امروز بهيادشان ميآورم. در دوره قبل از خودم كساني را كه از اصحاب اديبشنيده ام و بهياد ميآورم، عبارتند از: شهيد آيتالله مرتضي مطهري و حضرت آيتاللهالعظمي سيستاني (مرجع مطلق و بلامنازع جهان تشيع در نجف اشرف) و استاد دكتر احمد مهدوي دامغاني (استاد برجسته و بيمانند دانشكدهادبيات دانشگاه تهران در سالهاي قبل از انقلاب و استاد دانشگاههاروارد در امروز)، استاد دكتر محمدجعفر جعفري لنگرودي (استادبرجسته دانشكده حقوق دانشگاه تهران و رئيس همان دانشكده درسالهاي پس از انقلاب)، استاد دكتر مهدي محقق (استاد ممتاز دانشكدهادبيات دانشگاه تهران و نيز استاد دانشگاه مكگيل كانادا).
در نسل قبل از اينها نيز كساني مانند استاد محمدتقي شريعتيمزيناني (پدر زندهياد دكتر علي شريعتي) را بهعلم تفصيلي ميدانم كه ازاصحاب اديب بوده است. بگذاريد بهنكتهاي در اين باب اشاره كنم. درسال 1338 شادروان استاد شريعتي از اين بنده خواست كه مقالهاي تهيهكنم در باب خدمات مسلمانان بهجهان علم. من كه نه از <علم> كوچكتريناطلاعي داشتم و نه از <تاريخ علم>، امتثال امر آن عزيز را، رفتم بهكتابخانهآستان قدس و چند كتاب فارسي و عربي دم دست را در باب تاريخ تمدنو تاريخ علم <تورقي> كردم و آن مقاله را تدوين كردم و در تالار دانشكدهپزشكي دانشگاه مشهد، در مجلسي كه بهمناسبت بعثت حضرترسول(ص) تشكيل شده بود، قبل از سخنراني استاد شريعتي آن راخواندم. اولين باري بود كه در جمع سخن ميگفتم. با شرمندگي و ترس و لرز بسيار. آن مقاله را مرحوم فخرالدين حجازي گرفت و در شماره اولمجله <آستان قدس> چاپ كرد. بعدها در جاهاي مختلف آن مقاله نقلشد و استاد محمدرضا حكيمي هم در كتاب <دانش مسلمين> خود با نگاهعنايت و لطف بدان مقاله نگريستهاند.بگذريم. مقاله در مجله آستانقدس نشر يافت. چندي بعد كه بهديدار مرحوم اديب رفتم، ديدم قدري با من سرسنگين است؛ تعجب كردم و نگران شدم. معلوم شد از اينكه منمرحوم استاد شريعتي را در آن يادداشت <استاد علامه> خوانده بودم،سخت دلگير است. سرانجام پرده از دلگيري خود برگرفت كه: <اين كسيكه تو او را <استاد علامه> خواندهاي، شاگرد من است و....> بگذريم.خداوند هردو بزرگ را غريق رحمت بيكران خويش كناد! بيگمان تقصير من بود كه در آن عالم جواني و خامي، چك بلامحل كشيده بودم. ايرانهميشه مركز كشيدن اين گونه چكهاي بلامحل بوده است! ما چقدر <سيدالحكماء> و عقل <رابع عشر> و <خامس عشر> داريم كه <ميراث عقلاني>شان براي بشريت نهادن چهار تا <رادّه> زير ضمير <انّه> براي<وجود> است و <انّها> براي <ماهيت> در حاشيه <شفا> يا <اشارات> يا<اسفار> و آن غارتگر بيرحم جهاني هم با انواع لطايفالحيل خويش ما را در اين راه تشويق ميكند!
تقريباً تمام كساني را كه در سالهاي اواسط حكومت رضاشاه تاسالهاي بعد از شهريور 1320 در حوزه علمي خراسان به تحصيل پرداخته بودهاند، بهعلم اجمالي ميتوان در شمار اصحاب اديببهحساب آورد. چون علم تفصيلي ندارم، از آوردن آن گونه نامها پرهيزميكنم. بهاحتمال ميتوانم از مرحوم دكتر فلاطوري و بهظن متأخم بهيقيناز مرحوم دكتر حسن ملكشاهي (آشيخ حسن مازندراني، در اتاق گوشهجنوب غربي مدرسه خيراتخان) و مرحوم شانچي (استاد دانشكدهالهيات مشهد) و مرحوم جورابچي (زاهدي دوره بعد و استاد هماندانشكده) و حضرت آيتالله محمد واعظزاده خراساني ياد كنم و بسيار و چه بسيار و بيشماران ديگر.آخرين سالهاي تحصيل من در محضر اديب باز ميگردد بهحدود سال 36 - 1335 كه براي بار دوم بهدرس مطول او رفتم و دليلش را پيش از اين يادآور شدم. در اين سالها من شرح منظومه سبزواري و قوانين ميرزاي قمي ميخواندم و بهمصداق <العود احمد> رجوعي كردم بهدرس مطول او و اين را سعادتي ميدانم. بعضي مباحث <صور خيال> و <موسيقي شعر> از لحظههاي درس مطول و مقامات حريري اديب در ذهن من شكل گرفتهاست. در يادداشت آغاز كتاب صور خيال در 1349 نوشتهام:
<اينك خوشتر است كه سخن خويش را با سپاسگزاري و ياد نيك از يكيك استادان بزرگواري كه در طول تحصيل در مدارس علوم اسلاميخراسان و دانشكده ادبيات مشهد و دانشگاه تهران، در زمينه مباحث اينكتاب از محضرشان بهرهمند بودهام، بهپايان رسانم؛ بهويژه شادروان استادبديعالزمان فروزانفر (استاد دوره دكتري زبان و ادبيات فارسي دانشگاهتهران) و جناب آقاي محمدتقي اديب نيشابوري (استاد يگانه ادبيات عرب وبلاغت اسلامي در حوزه علمي خراسان) و استاد دانشمند بزرگوار جنابآقاي دكتر پرويز ناتلخانلري (استاد دوره دكتري زبان و ادبيات فارسيدانشگاه تهران)...>
و هم اينجا يادآورمي شوم كه وقتي اديب ابيات خاتمه قصيدهبيمانند بديعيه سيدعليخان مدني شيرازي -- صاحب انوارالربيع -- رابهشاهد حسن ختام، درفصل بديع مطول ميخواند و ابياتي از بديعيه خودش را و بديعيههاي ديگران را نيز اين بيتسيدعليخان بعد از پنجاه و چند سال هنوز در گوش من طنيناندازاست كه:
تاريخ ختمي لانوار الربيع اتي
طيب الختام فيا طوبي لمختتم
و بهطورغريزي بسياري از چشماندازهاي كتاب موسيقي شعر درذهن من جرقه ميزد. همين الآن هم كه اين بيت را نوشتم، صداي اديب را با تمام وجودم احساس ميكنم. موسيقي/T[ ت]/ در تاريخ / ختم / اتي /طيب / الختام و طوبي / و مختتم را چنان مشخص و كشيده و ممتاز ادا ميكرد كه من در ضمير خود بهجستجوي مفاهيم ديگري از صنايع بديعيميرفتم كه با مصطلحات تفتازاني و سكاكي قابل توضيح نبود. همينها،سالها و سالها بعد مباحثي از كتاب موسيقي شعر را در ذهن من آفريد.همچنان كه فصل مقايسه <ايماژ>هاي شعر شاعران عرب و شاعرانفارسي در <صور خيال> نوعي الهام از شيوه تدريس اديب در درس مطول ومقامات حريري بود.
و هم اينجا يادآور شوم كه وقتي شعر ابنراوندي را ميخواند، چنان بر كلمات <عاقل عاقل> و <جاهل جاهل> تكيه ميكرد كهمن از همان زمان بهفكر افتادم كه اين چه نوع كاربردي است؟ بعدها متوجهشدم كه ابنراوندي تحت تأثير زبان فارسي بوده است و در عربي اين گونهتكرار وجود ندارد. سالها پس از آن در كتاب سبكشناسي نيز فصليدراز دامن در اين باره نوشتم. اديب خود در اين باره چيزي بهمن نگفت؛ يعني من از او نپرسيدم. سالها بعد بهتأثير طنين صداي اديب، متوجه شدمكه اين يك فرم ايراني و فارسي است كه در هيچ زبان ديگري وجود ندارد؛ از جمله در انگليسي و آلماني، تا آنجا كه من ميدانم. حال كه بحثبهاينجا كشيد، اين را بگويم و بگذرم كه شعر <زنديق زنده> در كتاب <هزارهدوم آهوي كوهي>، جرقههاي آغازياش از سر درس اديب و طرز خواندناو، در ذهن من شكل گرفته بود تا سالها و سالها بعد سروده شد. من از او دقتهاي شگرفي در مشتركات ادب فارسي و عربي ديدم كهجاي نقل آن در اينجا نيست. براي نمونه يك روز كه از او معني اين شعركسائي را پرسيدم:
گل نعمتيست هديه فرستاده از بهشت
مردم كريمتر شود اندر نعيم گل
بعد از توضيح معني بيت، يادآور شد كه ميان كلمه <مردم> و <كريم>رابطهاي وجود دارد كه نوعي ايهام ميآفريند. بعد توضيح داد كه: <مردم>علاوه بر معني رايج آن كه خلايق است، <مردم> چشم را نيز بهياد ميآوردو <كريم / كريمه> در عربي نيز بهمعني مردمك چشم است و بلافاصلهعبارت حريري را از مقامه <بر قعيديه> خواند كه <ثم فتح كريمتيه و رارابتو امتيه> و در دنبال آن حديثي را كه از رسول(ص) نقل كرد كه: <من احبكريمتيه لم يطالع بعد العصر> هركه مردمك چشم خويش را دوست دارد،در شامگاه و بعد از عصر بهمطالعه نپردازد.
لطف شعر كسائي با اين توضيح اديب چندبرابر شد كه <مردم كريمترشود> چه ايهام درخشاني دارد. من اين گونه دقتها را در حلقه درس او بسيار ديدم و اعم اغلب شاگردانش از اين گونه ظرافتهاي سخن او غالباً محروم بودند. آنها همان ظاهر عبارت سيوطي و مغني و مطول را، كهاديب توضيح ميداد، طالب بودند و لاغير. حتي گاه از اينكه چند دقيقهايدرسش از معيار هر روزه طولانيتر شده است، احساس خستگيميكردند!
مرحوم اديب در آن سالها كمتر بهحرم حضرت رضا ميرفت و درعرف مردم مشهد آن سالها، كسي كه روزي دو بار، يا دست كم هفتهاي دوسه بار بهحرم نميرفت، در ايمانش ترديد ميكردند! اما مرحوم اديب را عقيده بر اين بود كه اين گونه تكراري شدن زيارت، آن حضور قلب را از ما ميگيرد. همان چيزي كه صورتگرايان روسي و ساختگرايان چك آن را اتوماتيزه شدن ميگويند؛ يعني بايد در برخورد با هر پديدهاي --- خواههنري و خواه ديني ----- ما از آن حضور قلب لازم برخوردار باشيم و لقلقهلسان و تكرارهاي فارغ از معني، هيچ لطفي ندارد. بههمين دليل بهيادميآورم كه در يكي از شعرهايش گفته بود:<بر در ايشان رو معروفوار>؛ يعني با همان خلوص و حضور قلبي كه معروف كرخي در محضر امامرضا عليهالسلام داشته است.
هرگز از او نشنيدم كه دست ارادت بهپيري داده باشد؛ ولي از مطاويگفتار و رفتارش ارادتي ويژه بهشاه نعمتالله ولي را استنباط كرده بودم ودر يكي از شعرهايش گفته بود (و اين را بهشاهد يكي از اوزان عروضي دردرس عروض از او شنيدم):<شيخي حقيقت اسرار، ماهي نهان در ماهان> و در آثار منظوم او، آنها كه بر ما املا ميكرد، نشانههاي ديگري هم از اين گونه سلوك روحاني آشكارا بود. مرحوم اديب در ولايت اهل بيت بسيار خالص و شديدالتأثر بود.خوب بهياد ميآورم كه در درس مطول وقتي بهرجز منسوب بهامام عليبنابيطالب كه فرموده است:
انا الذي سمّتني امي حيدره` ضرغام آجام و ليث قسوره`
در بحث از احوال مسنداليه ميرسيد، و ايراد تفتازاني را بهساختار نحويآن مطرح ميكرد كه مثلا بايد گفته ميشد:<سمته امه>، نه <سمتني امي>،ميگفت:<اي تفتازاني! تو از گوشه بيابان تفتازان خراسان رفتهاي و قواعدي از ادبعرب را آموختهاي؛ اگر خودت اينجا نيستي، روح تو حاضر است، بشنو و بدانكه حد چون تويي نيست كه بركسي نكته بگيري كه مظهر بلاغت زبان عرباست و بعد از قرآن كريم شيواترين كلام را در زبان عرب آفريده است.> و در اين گفتار صدايش ميلرزيد و چشمانش در اشك غوطهور ميشد. يا وقتي كه شعر صاحببن عبّاد را ميخواند:
قالت تحب معاويه`؟ قلتُ اسكتي يا زانيه`
اتحب من شتم الوصي علانيه`؟
فعلي يزيد لعنه و علي ابيه ثمانيه`
چشمانش از اشك لبريز ميشد... و از شعرهاي او كه در مديح امامعليبن ابيطالب سروده بود و بر ما املا ميكرد، اين مصراعها را از يكمخمس او بهياد دارم:
... تا آن كه دلم بنده دربار علي شد
تا بنده انوار مقام ازلي شد
مَحرم بهحريم حرم لميزلي شد
بر انجم و افلاك شد او آمر و سلطان
يك روز كه وارد مدرسه شدم، برخلاف هميشه، ديدم مرحوم اديببرافروخته و مضطرب، در همان راهرو مدرسه روي سكوي راهرو،نشسته است و با لحني خشمگين و درمانده ميگويد:<...من اين وجوه را براي سفر حج ذخيره كرده بودم...>معلوم شد كه كساني در شب قبل از روي پشت بام مدرسه، رفته بودند آجرهاي سقف را كنده بودند و با طناب وارد اتاق اديب شده بودند ومبالغي پول را كه اديب در لاي اوراق كتابهاي خود گذاشته بود، برداشتهبودند. احتمالا اين افراد از پشت در اتاق در روزهاي قبل ديده بودند كهاو پولها را در لاي اوراق كتابها ميگذارد. معلوم نشد كه چه كساني اين جنايت را مرتكب شده بودند؛ ولي قطعاً از بيرون مدرسه نيامده بودند. همه جور <طلبه> داشتيم!
اديب در تمامي معارف قديم مدعي اطلاع بود. حتي از علوم غريبههم گاه سخني ميگفت و اشارتي داشت. در يكي از شعرهايش كه بر مااملا ميكرد، مصراعي بود در اين حدود كه:< داراي طلسماتم و اسرار غريبم>.اين كه اين گونه علوم را از جمله طب و نجوم و امثال آن را از چه استادانيآموخته بود، خودش چيزي بهمن نگفت و من هم جرات اين كه از او بپرسم، نداشتم. تصور ميكنم در اين گونه معارفSelf-Taught بود، مثلاكثر افاضل عصر ما!
اديب در بعضي مسائل درسي و يا در تعيين جايگاه يك كتاب، گاهعقايد عجيبي داشت. وقتي طلبهها بهاو ميگفتند كدام چاپ <المنجد>بهتر است كه ما بدان مراجعه كنيم، ميگفت: فقط <طبع نهم>؛ با اينكهچاپهاي گستردهتر و بهتري از اين كتاب نشر يافته بود؛ ولي او همچناناصرار داشت كه المنجد <طبع نهم> و لاغير. حكمت اين پافشاري را هرگز درنيافتم؛ ولي وقتي ميخواستم يك دوره <ابنخلكان> بخرم، پرسيدم كه:<كدام چاپ آن بهتر است؟> با قاطعيت فرمود: <فقط چاپ سنگي تهران.> بااينكه چاپهاي متعدد از اين كتاب در دست بود كه بر دست علماي بزرگ<عربيت> تصحيح شده بود، او همچنان بر چاپ سنگي تهران اصرارميورزيد. البته حكمت آن را بعدها دانستم: يكي حواشي بسيار مفيد مرحوم فرهاد ميرزاي قاجار بود كه از علماي بزرگ نسل خودش بودهاست و ديگر صحت ضبط كلمات كه در عمل با آن روبهرو شدم. حتي در چاپ علمي و انتقادي استاد احسان عباس غلطهايي وجود دارد كه در چاپ سنگي ايران ديده نميشود. بنابراين تشخيص اديب در اين باره از روي بصيرت و اجتهاد بود. دوره دو جلدي <وفياتالاعيان> چاپ سنگيرا كه در تاريخ 24 ربيعالثاني سنه سبع و سبعين و ثلاثمائه و الف بهمبلغهفتاد تومان خريدهام و اين بهتوصيه مرحوم اديب بوده است، در ميانكتابهاي من بسيار عزيز است.
استادان اديب
استادان او بعد از شيخ عبدالجواد اديب نيشابوري (متوفي ششمخرداد 1304 شمسي) يعني اديب اول، همان شاعر برجسته نيمه اول قرنچهاردهم هجري عبارت بودند از: مرحوم آقابزرگ حكيم (آقابزرگشهيدي) و مرحوم شيخ اسدالله يزدي (مدرس برجسته حكمت و دارايتجارب عرفاني بسيار ممتاز و مدفون در كوهسنگي مشهد) نام اين دواستاد او را من از مرحوم پدرم كه شاگرد اين دو بزرگ بود، شنيده بودم؛يعني خود مرحوم اديب از آقابزرگ حكيم و شيخ اسدالله يزدي، تا آنجاكه بهياد ميآورم، بهعنوان استادان خودش چيزي براي من نگفت؛ ولي از مرحوم پدرم شنيدم كه اديب هم محضر درس آن دو بزرگ را درك كردهبوده است؛ يعني با مرحوم پدرم در درس اين دو استاد، همدوره وهمدرس بوده است.
به دليل آموختههايي كه از طب قديم داشت، مراجعات پزشكي همبهاو ميشد؛ يعني وقتي در سكوي مدخل ورودي مدرسه خيراتخانمينشست، در كنار طلابي كه براي رفع اشكال درس روز قبل بهاو مراجعهميكردند، افرادي نيز براي معالجه بيماريهاي خود نزد او ميآمدند و او هم با دادن داروهاي گياهي از نوع <گل زوفا و سكنگور و سيهدانه> آنها رامعالجه ميكرد و غذايي را كه غالباً بهبيماران توصيه ميكرد و خوب بهياددارم، <نخودآب> بود. با اصرار اين كه هرچه بيشتر نخود را <خوب>بجوشانند.
به دليل همين آشنايي مقدماتي و خودآموخته با طب قديم، هيچ گونهاعتقادي بهطب جديد و مراجعه بهدكترها نداشت! تنها پزشكي كه بااديب حشر داشت مرحوم دكتر شيخ حسن خان عاملي بود كه از مشاهيراطباي شهر ما بود، پدر آقاي ناصر عاملي شاعر خراساني حفظهالله. مرحوم دكتر شيخ حسنخان كتابخانه بسيار خوبي داشت مشتمل بر كتبادب و تاريخ و ديگر شاخههاي معارف غير طبي. همين آگاهي از طبقديم و عدم اعتقاد بهطب جديد، يك بار هم مايه گرفتاري مرحوم اديبشده بود. گويا در انگشت ايشان زخمي پديد آمده بود و با داروهايگياهي، و با تشخيصهاي خودش معالجه نشده بود. از مرحوم دكتر سعيدهدايتي ---- استاد برجسته چشمپزشكي دانشگاه مشهد و از دوستان انجمنادبي خراسان كه يكي از نيكان اين عصر بود ---- شنيدم كه گفت: ديروز دربيمارستان بودم (احتمالا بيمارستان شاهرضا)؛ ديدم مردي آمده است وميگويد:<من اديب نيشابوري، مدرس آستان قدس رضوي، اين دست مرا چهكسي بايد معالجه كند؟>
مرحوم دكتر هدايتي كه از ما، بارها و بارها فضايل اديب را شنيده بودو غياباً بهاو ارادتي يافته بود، باورش نشده بود كه اين شخص واقعاً اديبنيشابوري است. حتي فكر كرده بود كه دروغ ميگويد و قصدشسوءاستفاده از نام اديب است. با بياعتنايي گفته بود: <آشيخ، برو بنشين تانوبتت شود!> تعبيري در اين حدود. بعداً كه اين واقعه را نقل كرد و منبهاو توضيح دادم كه آن شخص بهراستي اديب نيشابوري بوده است،مرحوم دكتر سعيد هدايتي خيلي اظهار شرمندگي و تأسف كرد.خداوندهر دوشان را غريق رحمت بيپايان خويش كناد!
اين دكتر سعيد هدايتي كه سرانجامي دردناك يافت و بر اثر تصادفاتومبيل سالها و سالها در گوشه بيمارستاني كه خودش بهياري دوستانشبراي فقرا ساخته بودند و بهنام دارالشفاي حضرت موسيبن جعفر(ع)بود ، در خيابان تهران، در همان بيمارستان تا آخر عمر بستري بود و از كمر و از نخاع فلج شده بود. من و نعمت آزرم كتاب <شعر امروز خراسان> رابههمين دكتر سعيد هدايتي تقديم كردهايم.
در سالهايي كه من ديگر در تماس با ايشان نبودم، حدود سال 1340بهبعد گويا آخرين باري كه مرحوم سيد جلالالدين طهراني نايبالتوليهآستان قدس رضوي شده بود، از مرحوم اديب --- كه با يكديگر در درساديب اول گويا همدوره و همدرس بودهاند ---- خواستار شده بود كه بهجايتدريس در مدرس خودش، يعني در اتاق سردر مدرسه خيراتخان، حوزهدرسش را بهرواق شيخ بهائي در حرم انتقال دهد و عنوان <مدرس آستانقدس رضوي> را بپذيرد. ايشان هم پذيرفته بود و از اين تاريخ بهبعد جلسات درس ايشان در رواق مرحوم شيخ بهائي تشكيل ميشد. و ديگراز طلاب براي حقالتدريس وجهي قبول نميكرد.هر وقت بهمشهد مشرف ميشدم، براي دستبوسي بهخدمتش ميرفتمو ايشان در مكاتباتش كه چند نامه آن را بهيادگار نگه داشتهام با عنوان<نورچشمي آقارضاي شفيعي> با چه لطف و محبتي از من ياد ميكرد؛ درست مانند يكي از فرزندانش. دريغا كه بههنگام درگذشت ايشان درسال 1355 من در دانشگاه پرينستون بودم و نتوانستم خود را بهايرانبرسانم و در مراسم ترحيم آن بزرگ حاضر شوم.
پيش از آن هروقت بهمشهد مشرف ميشدم، يكي از نخستين وظايفشرعي خودم را دستبوسي ايشان و زيارت ايشان ميدانستم. از احوالتهران و استادان تهران كه ميپرسيد (با اينكه با علامه بينظير و نادره دهربديعالزمان فروزانفر محشور بودم) براي شادي خاطر او و سپاس اززحماتي كه براي من كشيده بود، اين بيت متنبي را در پاسخش ميخواندمكه:
قواصد كافور توارك غيره
و من قصد البحر استقل السواقيا
و اين بيت نابغه ذبياني را:
فانّك شمس و الملوك كواكب
اذا طلعت لم يبد منهنّ كوكب
كه هم در درس مطول و مبحث تشبيه مجمل از خودش آموخته بودم واو احساس نوعي شادماني ميكرد از اين حقشناسي من.
مرحوم اديب بهسال 1310 قمري / 1276 شمسي در خيرآبادنيشابور متولد شده بود. نام پدرش، اگر درست بهيادم مانده باشد، مرحومشيخ اسدالله بوده است. اين شيخ اسدالله مقيم خيرآباد نيشابور و با كدكنمرتبط بوده است. همسر مرحوم اديب دختر دخترعمه پدرم و از اهاليكدكن بود چنان كه پيش از اين ياد كردم. بهياد ميآورم كه مرحوم اديب درنسب خودش عنوان <اسكندري هروي> را در درس عروض و در مقدمهرساله كوچك عروضي خودش بر ما املا ميكرد <محمدتقي اديب راموزبهاور> و با عنوان <اسكندري هروي.> از خصايص آن بزرگ بود كهميخواست تا شاگردانش او را با عنوان <حجه`الحق استاد اعظم اديبراموز بهاور> بشناسند و ثبت كنند و ما نيز بههمين صورت در دفاتر يادداشت خود ثبت ميكرديم.
اين نوع سليقه او حاصل انزواي بيش از حد او بود. جز افراد بسيارنزديك خويشاوندش ---- مثل خانواده ما ---- و چند تن انگشتشمار با هيچكس رفت و آمد و حشر و نشر نداشت. فقط با شاگردانش، آن هم در همانحلقه درس و در مدرس خويش، با هيچ كسي آميزش نداشت. از آنها كهميتوانم بهياد آورم و بگويم كه با آنها حشر داشت (غير از افرادخويشاوندش)، يكي مرحوم دكتر شيخ حسنخان عاملي (متوفي 1332شمسي) بود، ديگري مرحوم حاج شيخ مرتضاي عيدگاهي بود. ديگريمرحوم ولايي (كتابشناس برجسته كتابخانه آستان قدس رضوي) ومرحوم رياضي، مولف كتاب دانشوران خراسان و شايد چند تن ديگر كهعليالتحقيق عددشان بهشمار انگشتان دو دست نميرسيد.
بهدليل همين انزوا بود كه ادباي رسمي مشهد ---- آنها كه بيرون حوزهطلبگي بودند ---- امثال مرحوم فرخ و گلشن آزادي و ديگران بهاو نگاه مثبتينداشتند. عبارتي كه مرحوم گلشن آزادي در كتاب <صد سال شعرخراسان> در حق مرحوم اديب نوشته است، قدري بيانصافي است. ازمرحوم اديب شنيدم كه در سالهاي تأسيس انجمن ادبي در خراسان، گويا مرحوم فرخ و يا نصرت منشيباشي ---- كه بر فرخ تقدم سني داشت و عملارئيس انجمن ادبي بود---- از مرحوم اديب دعوت كرده بودند كه عضويتانجمن را بپذيرد و در جلسات آن حاضر شود، او فرموده بود:<اگر شماهفتهاي يك ساعت <جلسه` الادب> داريد، من هرروز و هر ساعتجلسه`الادب دارم.> و نرفته بود.