روزنامه اطلاعات شنبه 24 اسفند 1387، 16 ربیع الاول1430، 14 مارس 2009،شماره 24429

اگر از طرف حرم حضرت رضا(ع) به‌خيابان تهران مي‌آمديد، يعني‌به‌سمت جنوب، بعد از فلكه آب (كه بعدها بازار رضا را در مشرق آن بناكردند) كمي بعد از فلكه آب كه نام رسمي آن <ميدان دقيقي> بود، كمي آن‌طرف‌تر به‌سمت جنوب در سمت غربي خيابان تهران، كوچه حاج ابراهيم‌چاووش بود و حدوداً در نقطه مقابل آن كوچه كربلا قرار داشت و بعد ازآن در همان راسته خيابان تهران و بعد از آن كوچه چهنو بود كه اگر آن رابه‌طرف غرب ادامه مي‌داديم تا ارگ، كوچه به‌كوچه راه داشت. نام اين‌محله چهنو را، در جغرافياي حافظ ابرو ديده‌ام و نشان مي‌دهد كه در قرن‌هشتم و اوايل قرن نهم جزء محلات اصلي و معتبر مشهد بوده است.درست روبه‌روي همين كوچه چهنو، كه كوچه نسبتاً پهن و ماشين‌روي‌بود، كوچه ما بود؛ يعني كوچه اعتماد، كوچه تنگي بود كه ماشين وارد آن‌نمي‌شد. و در سيلي كه به‌سال 1326 در مشهد آمد و بسياري منازل‌سمت خيابان تهران را خراب كرد، به‌ياد دارم كه مردان كوچه آمدند و يك‌لت در را در برابر كوچه ما قرار دادند و با ريختن مقداري شن و خاك درپشت آن، از ورود سيل به‌كوچه ما جلوگيري كردند. منزل كوچك ما درهمين كوچه اعتماد قرار داشت. به‌نظرم نام اعتماد را از نام اعتمادالتوليه --- كه منزل او در همين كوچه بود --- به‌اين كوچه داده بودند. شايد هم نام‌كوچه در اسناد دولتي و ثبتي كوچه اعتمادالتوليه بود. در منتهااليه همين‌كوچه اعتماد، قبل از آنكه به‌سمت شمال و به‌طرف كوچه كربلا حركت‌كنيم، منزل بسيار بزرگي بود كه خانواده‌اي به‌نام اعتمادي در آنجا زندگي‌مي‌كردند و در سالهاي كودكي من يكي از فرزندانشان به‌نام رضااعتمادي همبازي من بود. پسري باهوش و بسيار درس‌خوان. پدرش وعمويش كه در همان منزل با آنها زندگي مي‌كرد، در بازار مشهد به‌شغل‌پارچه‌فروشي اشتغال داشتند. اين رضاي اعتمادي كه تقريباً همسن من‌بود؛ يكي از همبازيهاي من بود.‌

از نقطه منزل خانواده اعتمادي - كه احتمالا همان منزل اعتمادالتوليه‌بود و كمي پله مي‌خورد و به‌پايين مي‌رفت - وقتي به‌سمت چپ و به‌اندازه‌دو سه منزل به‌طرف شمال مي‌رفتيم كوچه، يك پيچ به‌طرف غرب‌مي‌خورد و مجدداً به‌سمت شمال ادامه پيدا مي‌كرد به‌سوي كوچه كربلا.‌ در همين تقاطع كوتاه، در سمت جنوب كوچه منزل بزرگي بود كه به‌نام‌منزل كمالي مشهور بود. من آقاي كمالي را كه با كلاه دوره‌دار كارمندان‌عصر رضاشاهي از خانه بيرون مي‌آمد، ديده بودم. مردي در سن ‌0‌6 -50 سالگي. آيا از اولاد همان كمالي شاعر مقتدر و معروف خراساني بود كه‌در <سفينه فرخ> نمونه قصايدش آمده است؟ شايد! بگذريم. منزل كمالي كه‌منزل نسبتاً بزرگي بود يك منزل كوچك هم ضميمه‌اش بود كه به‌نام‌سراچه آقاي كمالي شناخته مي‌شد. منزل كوچكي بود كه كاملا مستقل ازمنزل اصلي كمالي بود.‌

نخستين يادهايي كه از مرحوم اديب دارم، هنگامي بود كه او هنوزمنزلي نخريده بود و در سراچه كمالي مي‌نشست. به‌رهن يا به‌اجاره؟نمي‌دانم. از اين سراچه كمالي تا منزل ما، به‌لحاظ هندسي، دو منزل بيشترفاصله نبود؛ اما براي رسيدن ما از منزل‌مان به‌سراچه كمالي كه منزل‌مرحوم اديب بود بايد دو ضلع و يا سه ضلع يك مستطيل را سير مي‌كرديم‌تا مي‌رسيديم به‌سراچه كمالي، يعني چهار پنج دقيقه راه بود.‌

نمي‌دانم مرحوم اديب از كي در سراچه كمالي ساكن شده بود. اين قدرمي‌دانم كه سالها پس از آن بود كه يكي دو كوچه آن طرف‌تر، قدري‌به‌طرف شمال و قدري به‌طرف شرق، در كوچه حمام هادي‌خان منزلي‌خريد و تا آخر عمر در همان منزل مي‌زيست.‌ من از سن چهار - پنج سالگي خود به‌خوبي به‌ياد مي‌آورم دوران اقامت‌مرحوم اديب را با همسرش كه در آن سراچه كمالي زندگي مي‌كردند و من‌و مرحومه مادرم به‌ديدار ايشان به‌آنجا مي‌رفتيم.‌

شايد لازم بود كه از نقطه خويشاوندي خودمان با مرحوم اديب آغازمي‌كردم. همسر مرحوم اديب كه طيبه خانم نام داشت، دختر حليمه خانم‌بود و حليمه خانم دخترعمه پدرم بود و با پدرم از طريق رضاع، خواهربود و محرم بودند. وقتي كه مادرم در جواني، صبح روز 21 اسفند 1331درگذشت، همين حليمه‌خانم با مهرباني و لطف بسيار ماهها در منزل ما ماند كه چراغي را روشن بدارد و خانه از زن و زندگي خالي نباشد.‌

حليمه‌خانم يك پسر داشت به‌نام شيخ ابوالقاسم كه بعدها در همين‌يادداشت‌ها درباره او و فضايل او به‌تفصيل بيشتر سخن خواهم گفت ويك دختر كه آن دختر همان طيبه‌خانم بود و همسر مرحوم اديب.‌ تصور مي‌كنم نخستين خاطرات من از طيبه‌خانم و مرحوم اديب‌به‌سال 23 - 1322 بازگردد كه اين زن و شوهر در همان سراچه كمالي‌زندگي مي‌كردند. قرب جوار و قرابت خانوادگي سبب شده بود كه رفت وآمد مرحومه مادرم و من به‌منزل مرحوم اديب، در سراچه كمالي، مكرر و بسيار باشد و آمدن آنها به‌منزل ما.‌

اولين كتابي را كه در روي طاقچه كتابهاي مرحوم اديب و شايد دركنار بستر استراحت او به‌ياد مي‌آورم، در همان حدود پنج - شش سالگي، <ديوان حكيم سوري> بود كه من از عنوان آن خنده‌ام مي‌گرفت بي‌آنكه‌بدانم <حكيم> يعني چه و <ديوان> يعني چه و <سوري> چرا؟‌

قبل از اينكه درباره انتقال مرحوم اديب از سراچه كمالي به‌منزل‌ملكي خودش - كه تا آخر عمر در همانجا مي‌زيست و در كوچه حمام‌هادي خان قرار داشت - سخني بگويم بد نيست به‌يك منزل تاريخي درهمان نزديكي سراچه كمالي اشاره كنم و آن منزل مرحوم حاج شيخ‌مرتضاي عيدگاهي بود كه از منازل بسيار مشهور شهر مشهد در 70 - 60 سال قبل بود و هنوز هم آن منزل به‌همان اعتبار و اهميت باقي است واحفاد مرحوم حاج شيخ مرتضاي عيدگاهي (شهيدي) در آن منزل مراسم‌دهه عاشورا را با شكوه و جلال بسيار برگزار مي‌كنند و شايد اكنون تبديل‌به‌نوعي حسينيه شده باشد.‌

در منزل مرحوم حاج شيخ مرتضاي عيدگاهي كه خود از وعاظ ومنبري‌هاي بسيار خوشنام و محترم و موجه مشهد بود، علاوه بر مراسم‌عزاداري محرم و صفر، روزهاي جمعه، صبح‌ها، نيز مجلس روضه برقراربود و اين منزل با سراچه كمالي - يعني محل سكونت مرحوم اديب - يكي‌دو منزل بيشتر فاصله نداشت.‌

درباره انزواي مرحوم اديب و يا محدوديت انتخاب همنشينانش جاي‌ديگر به‌تفصيل صحبت خواهم كرد. در اينجا فقط به‌اجمال مي‌گويم كه‌مرحوم اديب حشر و نشر بسيار محدودي داشت و در اين محدوده،روزهاي جمعه غالباً به‌منزل مرحوم حاج شيخ مرتضا مي‌رفت و در اتاقي‌كه در سمت در ورودي و سمت شرقي منزل بود، مي‌نشست و چپق‌مي‌كشيد و با مرحوم حاج شيخ مرتضاي عيدگاهي بسيار مأنوس بود.‌

به‌درستي به‌ياد ندارم كه در چه سالي مرحوم اديب آن منزل كوچه‌حمام هادي خان را خريد و از سراچه كمالي به‌منزل شخصي خود نقل‌مكان كرد. تصور مي‌كنم قبل از سال 1328 يا كمي بعد از آن بود.‌

منزلي كه در كوچه حمام هادي خان خريد و تا آخر عمر در همانجا زندگي داشت، منزلي بود در سمت جنوبي كوچه حمام هادي خان و پله‌مي‌خورد و مي‌رفت به ‌پايين. البته از سطح اصلي كوچه هم دري به‌چنداتاق شمالي - كه مهمانخانه مرحوم اديب در آنجا قرار داشت - باز بود؛ولي رفت و آمد از پله‌ها بود به‌پايين و بعد به‌داخل منزل و آنگاه رفتن ازپله‌هاي سمت شمالي به‌بالا و وارد شدن به‌اتاق بزرگي كه مهمانخانه‌اديب بود.‌

در سمت غربي منزل، ايوان كوچكي قرار داشت و در كنار اين ايوان‌يك اتاق تقريباً سه در چهار كه ديدارهاي خصوصي و خانوادگي مرحوم‌اديب در همان اتاق بود و تقريباً كتابخانه او را تشكيل مي‌داد.‌

تا آنجا كه به‌ياد مي‌آورم، در اين كتابخانه قفسه‌بندي وجود نداشت وكتابها روي <رف>ها و طاقچه‌ها چيده شده بود. البته در اتاقهاي ديگرهم مقداري كتاب بود كه جزئيات آن را به‌درستي نمي‌توانم به‌ياد بياورم.در اتاق تدريس مرحوم اديب هم - كه در سردر مدرسه خيراتخان قرارداشت و درباره آن به‌تفصيل بيشتر سخن خواهم گفت - مقداري كتاب‌بود. آنجا نيز كتابها در طاقچه‌ها و رفها قرار داشت؛ يعني از قفسه‌بندي‌خبري نبود.‌

در برآوردي كه حافظه من اكنون پس از قريب شصت سال، ازمجموعه كتابهاي مرحوم اديب دارد، تصور مي‌كنم چيزي حدود هزار وپانصد تا دو هزار جلد كتاب بود. و آنهايي را كه من در عالم كودكي،فضولتاً باز مي‌كردم، دايره‌مانندي در صفحه اولش بود كه در آن دايره، نام‌مالك كتاب، يعني مرحوم اديب، ثبت شده بود.‌آن سالها كه من به‌منزل مرحوم اديب به‌طور پيوسته رفت و آمدداشتم نسخه خطي نمي‌شناختم. بنابراين نمي‌توانم به‌ياد بياورم كه درميان اين كتابها آيا نسخه خطي هم وجود داشت يا نه؟

بعد از انتقال مرحوم اديب به‌منزل شخصي‌اش، فاصله منزل ما تا منزل‌او قدري دور شده بود، با اين همه حداكثر 12 - 10 دقيقه پياده بيشتر نبود.نزديك‌ترين حمام به‌منزل ما همان حمام هادي خان بود و من گاه كه به‌آن‌حمام مي‌رفتم، مرحوم اديب را نيز در آنجا مي‌ديدم. نه منزل ما و نه منزل‌مرحوم اديب، هيچ كدام، در آن زمان حمام نداشت. شايد در تمام خيابان‌تهران - كه يكي از مهمترين خيابانهاي آن روزگار مشهد بود - منزلي كه‌حمام داشته باشد، اصلا وجود نداشت.‌



شاگردي من درخدمت اديب‌

خويشاوندي نزديك ما با مرحوم اديب، در آغاز دوره شاگردي من درخدمت او، يك معضل رواني براي طفل 9 - 8 ساله‌اي كه من بودم، شده‌بود. داستان آن از اين قرار است، كه من، چنان كه به‌تفصيل در جاي ديگر يادآور شده‌ام، هرگز به‌دبستان و دبيرستان نرفتم. در خانه، پدرم و مادرم‌مرا خواندن و نوشتن آموختند و فارسي و مقدمات زبان عربي در حدجامع‌المقدمات، يعني تقريباً تمام كتابهاي آن مجموعه را از شرح امثله‌تا تصريف و هدايه و صمديه و انموذج و عوامل جرجاني و عوامل‌منظومه و حتي كبري في‌المنطق را. و من بر اغلب اين كتابها با همان خط كودكانه‌ام حاشيه دارم و <ان قلت و قلت>هاي خنده‌دار. يكي از آنها كه‌به‌يادم مانده، اين است كه وقتي ميرسيدشريف در مبحث تناقض مي‌گويد :<چنانك گويي هريك از انسان و طيور و بهائم فك اسفل را مي‌جنبانند درحال مضغ> با آن خط كودكانه در حاشيه كتاب فارسي، ايراد خود را به ‌عربي نوشته‌ام كه <هذاالمثال غلط لان الطيور لامضغ لهم.> و <لهم> را هم به‌ضمير جمع مذكر آورده‌ام. و اينها همه در سنين بسيار خردسالي‌من بود.‌

وقتي در سن ميان 9 - 8 سالگي مرا به‌درس سيوطي (البهجه المرضيه‌في شرح الالفيه) روانه كردند، روز اول كه خواستم وارد اتاق مدرس اديب‌شوم، هم سن اندك و هم جثه كوچك و ريز و پيز من، سبب خنده‌طلبه‌هايي شده بود كه در 19 - 18 سالگي مي‌خواستند در درس‌سيوطي اديب شركت كنند. يادم هست كه با شوخي گفتند:< تو كوچولويي؛‌بايد تو را برداريم و در طاقچه مدرس اديب بگذاريم!> و دسته‌جمعي‌ خنديدند. آنچه در آن روز نخستين بر من گذشت، از التهاب و دستپاچگي‌و ترس، به‌هيچ بياني قابل توصيف نيست. بالاخره بر خودم مسلط شدم ورفتم در همان صف جلو مرحوم اديب نشستم.‌

مرحوم اديب پشت به‌پنجره‌اي مي‌نشست كه به‌بست پايين‌خيابان باز مي‌شد. ايوانك بسيار كوچكي در حدود يك متر شايد پشت آن‌پنجره بود. روشني اتاق فقط از همان پنجره سرچشمه مي‌گرفت؛ نه لامپ‌برقي بود و نه چراغي. اصلا در آن هنگام گويا مدرسه خيراتخان برق‌نداشت يا بعضي قسمت‌هايش چنين بود. طلبه‌ها در اتاقهاي خود چراغ‌نفتي روشن مي‌كردند. به‌همين دليل روزهاي ابري، هواي اتاق مدرس‌ قدري تاريك مي‌شد. مرحوم اديب پشت به‌همان پنجره مي‌نشست وحلقه‌هاي نيم‌دايره‌اي بر گرد او از كوچكترين دايره - كه نزديكتر به‌اوبود - تا وسيع‌ترين دايره كه به‌ديوارهاي اتاق مي‌كشيد، شكل مي‌گرفت. سعي طلبه‌هاي جدي اين بود كه در همان حلقه‌هاي اول جا بگيرند. من‌هم در همان روز اول رفتم و در همان نيم‌دايره نخستين كه نزديكتربه‌پنجره و استاد بود، نشستم. كتاب سيوطي چاپ عبدالرحيم را كه تازه برايم‌خريده بودند، درآوردم و منتظر شروع درس نشستم. در منزل ما كتاب‌نسبتاً بسيار بود ولي در آن هنگام سيوطي نداشتيم.‌

بگذاريد از اينجا شروع كنم كه مرحوم اديب تنها استادي در حوزه‌خراسان - و شايد هم سراسر ايران - بود كه براي گذران زندگي‌اش ماهانه‌از هر شاگرد مبلغ ناچيزي مي‌گرفت. دفتري داشت كه ماه به‌ماه هر طلبه باپرداختن آن مبلغ ثبت‌نام مي‌كرد. مبلغ ثبت‌نام با درسهاي متفاوت‌مرحوم اديب تغيير مي‌كرد. ارزانترين آنها سيوطي و سپس مغني و سپس‌مطول بود و درس مقامات حريري كه در تابستانها مي‌داد، گرانترين‌درسها بود.‌

وقتي كه از مدرس اديب وارد مي‌شديد در سمت غربي، بر كاغذي‌مستطيل روي ديوار، با خط نستعليق بسيار زيبايي نوشته شده بود <الكاسب حبيب الله>. اين نوشته در حقيقت عذر مرحوم اديب بود، دربرابر طلاب كه وجهي از ايشان مي‌گرفت؛ يعني نوعي كار و كسب اوست.او به‌هيچ روي حاضر نبود از اوقاف مدرسه پولي دريافت كند، يا ازوجوهات شرعيه‌اي كه مراجع تقليد به‌طلاب ماهيانه مي‌پرداختند. ممردرآمدي هم جز همين نداشت؛ بنابراين در كار <ثبت‌نام> بسيار جدي بود و در روزهاي آغازين هر ماه، دو سه جلسه با اين عبارت شروع مي‌شد كه: <هركس اسمش را ننوشته است بنويسد، وگرنه در درس حاضر نشود.>‌

روز اول را در برابر اين عبارت <هركس اسمش را ننوشته است...>به‌دشواري تحمل كردم و با گريه و زاري رفتم به‌منزلمان نزد پدر و مادرم‌كه بايد پول بدهيد كه من ثبت‌نام كنم. آنها گفتند مقصود آقاي اديب تونيستي. و من اصرار كردم كه همه بايد ثبت‌نام كنند. استاد مي‌گويد: <هركس اسمش را ننوشته...> روز دوم باز همان عبارت تكرار شد و يقين‌كردم كه من هم بايد پول ثبت‌نام را بپردازم. رفتم به‌منزل و گريه و زاري كه: <ديديد كه استاد تكرار كرد و منظورش فقط من بودم؛ چون همه، تقريباً ثبت‌نام كرده بودند.> پدرم مبلغ ثبت‌نام را به‌من داد، گفت: <بگير ببر؛ ولي‌مطمئن باش كه منظور ايشان تو نيستي.> روز سوم وقتي آن عبارت تكرارشد، من كه در صف اول و نزديك‌ترين حلقه متصل به‌استاد بودم، پول رادرآوردم و با ترس و لرز و خجالت نزديك به‌استاد شدم كه يعني: <بفرمائيد اين هم حق ثبت نام من!> مرحوم اديب قاه‌قاه خنديد و گفت:<پولت را براي خودت نگه دار!> و با اين عبارت آن اضطراب چندروزه‌به‌پايان رسيد.‌

من پيش از اينكه به‌حلقه درس اديب درآيم، بخش قابل ملاحظه‌اي ازالفيه ابن‌مالك را طوطي‌وار حفظ كرده بودم. شايد يك سوم يا قدري كمتر از آن را. داستان آن از اين قرار بود كه مرحوم پدرم - كه يك فرزند داشت - تمام هم و غم او اين بود كه به‌من چيزي ياد دهد. چون حافظه بسيار نيرومندي داشتم، پاره‌هايي از الفيه را ايشان بر من قرائت مي‌كرد و من،بي‌آنكه معني آنها را بدانم، طوطي‌وار حفظ مي‌كردم. از اين بابت در تمام‌محافل مشهد مشهور شده بودم. وقتي با پدرم به‌منزل بعضي از علما، مثلامرحوم حاج ميرزا احمد كفائي - پسر مرحوم آخوند خراساني صاحب‌كفايه‌`الاصول - مي‌رفتيم، فضلاي شهر يكي از خوشي‌هايشان اين بود كه‌مرا در خواندن ابيات الفيه ابن‌مالك امتحان كنند. از هرجا يك مصراع يايك بيت را مي‌خواندند، دنباله‌اش را با شدّ و مدّ بسيار ادامه مي‌دادم، بي‌آنكه بدانم معني آن ابيات چيست. نه تنها بخش قابل ملاحظه‌اي ازالفيه را تقريباً حفظ كرده بودم كه هم در خردسالي در سنين 13-14سالگي ابيات بسياري از منظومه سبزواري را، چه بخش منطق آن را و چه‌بخش حكمت آن را، بي‌آنكه معني آنها را بدانم، در حفظ داشتم.‌

الان وقتي در سر كلاس، به‌مناسبت بحثي ادبي يا منطقي يا فلسفي‌بيتهايي از الفيه يا منظومه سبزواري را براي دانشجويان مي‌خوانم، آنها تعجب مي‌كنند. تعجب آنها وقتي بيشتر مي‌شود كه مي‌گويم من اين ابيات‌را در 9 - 8 سالگي حفظ كرده‌ام و بعدها معني آن را به‌درس آموخته‌ام.‌

به دليل همين حافظه نيرومند، وقتي اديب سيوطي را - كه شرح الفيه‌است - درس مي‌گفت و بيت به‌بيت را برطبق شرح جلال‌الدين سيوطي‌توضيح مي‌داد، من از بسياري ديگر طلبه‌ها، چون ابيات را حفظ داشتم، درفهم متن كتاب جلو بودم. جاي ديگر يادآور شده‌ام كه بخش آغازي كتاب‌سيوطي را، پيش از آنكه نزد اديب بخوانم، نزد مدرس ديگري خواندم.روز اولي كه به‌درس آن مدرس (آقاي م.م و از علماي مشهور كنوني كه‌اتاقش در طبقه همكف، سمت شمال غربي مدرسه قرار داشت) حاضرشدم، خطاب به‌سه چهار طلبه ديگري كه شاگردانش بودند، گفت: <لارجل للسيوطي> مي‌خواست به‌زبان عربي، جوري كه من نفهمم، بگويد:اين بچه مرد كتاب سيوطي نيست و گفت: <لارجل للسيوطي> مي‌خواستم‌خودم را بكشم كه اين استاد به‌جاي اينكه بگويد: <ليس هذا برجل‌للسيوطي>، مي‌گويد:<لا رجل...> و اين <لا>، <لاي نفي جنس> است، وجاي كاربردش اينجا نيست. اما بچگي و خجالت در برابر استاد مگرگذاشت كه به‌او بفهمانم كه آقا <غلط مي‌فرماييد!> اندكي بعد درس‌سيوطي اديب شروع شد و من درس آن استاد را رها كردم و رفتم به‌درس‌اديب.‌

گفتم كه روز اول طلبه‌ها مرا مسخره كردند و گفتند: <اين بچه را بايد برداريم در طاقچه بگذاريم.> بعدها، در مواردي بعضي از پرسشهاي‌طلبه‌هاي ريش و سبيل‌دار را مرحوم اديب به‌من ارجاع مي‌كرد. شايد براي‌تحقير آنها كه شما چقدر كندفهميد و مي‌گفت: <از آن بچه بپرسيد!>‌

من اين سعادت بزرگ را داشتم كه در محضر مرحوم اديب، سيوطي،مغني، مطول و حاشيه (شرح تهذيب‌المنطق تفتازاني) و مقامات حريري‌را در مسير درس او با عشق و علاقه‌اي شگرف بخوانم و مطول را دو بارخواندم. گمان نكنم هيچ كس ديگري چنين توفيقي نصيبش شده باشد. بار دوم كه به‌درس مطول او رفتم، وقتي بود كه شرح منظومه سبزواري وقوانين مي‌خواندم و به‌سرم زد كه يك بار ديگر و با چشم‌اندازي ديگرمطول را در درس اديب حاضر شوم. بسياري طلبه‌ها مرا مسخره‌مي‌كردند كه طلبه‌اي كه شرح لمعه و قوانين مي‌خواند، مطول خواندنش‌چه معني دارد؟ اما من با نگاه ديگري اين بار به‌درس مطول اديب‌مي‌رفتم.‌

در تابستانها مقامات حريري به‌ما درس مي‌داد و علم عروض و قافيه.عروض را از روي كتابچه‌اي كه خود نوشته بود، به‌ما املا مي‌كرد.مي‌نوشتيم. بعد توضيح مي‌داد و شعرها را تقطيع مي‌كرد و در اوزان‌مختلف شعرهاي گوناگون از حافظه شاهد مي‌آورد.‌

من تاريخ دقيق شروع درسهاي مختلف او را يادداشت نكرده‌ام. تنهادر دفترچه درس عروض نوشته‌ام: <كتاب گوهرنامه در علم عروض وقافيه در تاريخ 3/2/35 شروع شد به‌پاكنويس. چركنويس در تاريخ‌شهريور 34 تحرير گرديد، از نسخه اصل.> و اين نشان مي‌دهد كه درهنگام آموختن درس عروض من شانزده سال تمام داشته‌ام. دفتريادداشت من با اين عبارت شروع مي‌شود: <كتاب گوهرنامه در علم‌عروض و قافيه از تأليفات حضرت بندگان حجه‌`الحق استادنا الاعظم آقاي‌اديب نيشابوري دام ظله العالي> و اين عبارتي بوده است كه آن مرحوم‌خود بر ما املا كرده است!‌

يكي از سنتهاي قريب چهل سال معلمي من در دانشگاه تهران - كه‌همه دانشجويان آن را به‌نيكي مي‌شناسند - اين است كه هرگز يادداشت وكتاب به‌سر كلاس نمي‌برم و تمام اتكاي من به‌حافظه است. وقتي كه‌بخواهم مثنوي يا شاهنامه يا خاقاني درس بدهم - يعني متن تدريس كنم - مثل مرحوم اديب كتاب يكي از دانشجويان را مي‌گيرم و درس را شروع‌مي‌كنم. اين شيوه را از اديب آموختم. استاد بديع‌الزمان فروزانفر نيز همين‌شيوه را داشت.‌

وقتي وارد اتاق مدرس مي‌شديم و همه مي‌نشستند، مرحوم اديب‌مي‌گفت: <كتاب بدهيد!> يكي از طلبه‌ها كه در همان حلقه اول نزديك‌به‌استاد نشسته بود كتابش را مي‌داد و خود از روي كتاب طلبه كناري‌اش‌ گوش مي‌داد. اديب مي‌پرسيد:<كجا بوديم؟> مي‌گفتيم: مثلا در صفحه فلان‌و آغاز فلان عبارت يا باب يا فصل. اديب كتاب را مي‌گشود و نگاهي‌به‌صفحه مي‌انداخت و كتاب را مي‌بست و انگشتش را لاي صفحه نگه‌مي‌داشت و از حافظه، تقريباً، تمامي آن صفحه را درس مي‌گفت و گاه دراين فاصله نگاهي به‌صفحه مي‌انداخت و عبارات را تقرير مي‌كرد.‌

در روزگاري كه من به‌درس مطول او مي‌رفتم، معروف بود كه بيست يا سي دوره مطول را - تا آن روزگار - از آغاز تا پايان درس گفته بود. به‌همين‌دليل تقريباً نيازي به‌كتاب نداشت.‌

محبوب‌ترين درسش و از لحاظ قيمت ثبت‌نام، گرانترين درسش‌همان مطول بود، در ميان درسهايي كه در طول سال مي‌داد. اما در ميان‌درسهاي تابستاني‌اش <مقامات حريري> از همه گرانتر بود. حال شما تصور مي‌كنيد چه مقدار پول براي مطول مي‌گرفت؟ همين مطولي كه ازهمه گرانتر بود، فقط 3 تومان؛ يعني سي ريال بود در ماه. سيوطي و مغني‌و حاشيه از اين هم ارزانتر بود. با اين همه طلبه‌هاي مشتاقي بودند كه ازپرداختن همين مبلغ ناچيز هم عاجز بودند. اين بود كه آنها در پشت درمدرس و در راهرو مدرس مي‌ايستادند و گوش مي‌دادند و از درس او بهره‌ مي‌بردند؛ زيرا استطاعت پرداخت همان دو تومان و سه تومان را نداشتند!‌

مَدرس اديب، اتاقي بود چهارگوشه تقريباً 5 متر در 6 متر كه يك در ورودي داشت از راهروي كه مي‌رسيد به‌طبقه دوم و پنجره‌اي هم به‌بيرون‌داشت، به‌طرف بست پايين خيابان براي تهويه و روشني. ديگر هيچ دريچه‌و روزنه‌اي وجود نداشت. به‌همين دليل، صبح اول وقت، هنگامي كه‌مي‌آمد و قفل در مدرس را مي‌گشود، مي‌رفت و پنجره را باز مي‌كرد تا هواي اتاق كاملا عوض شود و هواي مرده راكد از فضاي مدرس بيرون‌ برود. گاهي بعضي از طلبه‌ها براي اينكه جايي نزديكتر به‌استاد پيدا كنند، هجوم مي‌آوردند و اديب مي‌گفت:<صبر كنيد.> اجازه ورود نمي‌داد، تا هواي‌اتاق كاملا عوض شود. سپس مي‌گفت: <بيائيد.>‌

درس را با <بسم‌الله الرحمن الرحيم> آغاز مي‌كرد و پاره‌اي از متن را مي‌خواند و شروع مي‌كرد به‌تفسير عبارات. در خلال اين يك ساعت - كه‌مثلا درس مطول بود - از شعر فارسي و عربي آنقدر مي‌خواند كه مايه‌حيرت بود؛ يعني به‌تناسب مباحث كتاب و شواهدي كه در متن مطول بود، از شعر عرب و گاه شعر فارسي نمونه‌هاي بسياري مي‌آورد و ما غالباً مي‌نوشتيم.‌

در بسياري موارد، قبل از اينكه درس را آغاز كند و با عبارات مصنف،سطر به‌سطر، حركت كند، مي‌گفت:<بنويسيد.> و اين اختصاص به‌درس‌مطول او داشت كه صبح اول وقت آغاز مي‌شد.‌ اين <بنويسيد> اديب يكي از ممتازترين وجوه درس او بود. بسياري ازشاهكارهاي متنبي و ابوالعلاء و ديگر كلاسيك‌هاي ادب عرب را بر ما املا مي‌كرد و بيت به‌بيت آنها را تفسير مي‌كرد و تمام اينها غالباً ازحافظه‌اش بود. تنها قصايد معرّي و متنبي و بزرگان ادب عرب نبود كه‌اديب بر ما املا مي‌كرد، بسياري از شعرهاي فرخي و منوچهري ومسعودسعد را نيز مي‌خواند تا ما بنويسيم. درس مطول اديب، خاصه،دايره‌`المعارف ادب فارسي و ادب عربي، و بي‌هيچ اغراق نمونه درخشان‌درس ادبيات تطبيقي ميان فارسي و عربي بود. در درس مقامات حريري‌نيز همين رفتار را داشت.‌

گاه از شعرهاي خويش نيز بر ما املا مي‌كرد و ما مي‌نوشتيم. من به‌هيچ‌روي به‌خودم اجازه ندادم هرگز كه در باب شعر او، نگاهي انتقادي داشته‌باشم، بگذريم.‌به تناسب فضاي درس، در كنار استشهاد به‌شعرهاي قدما، گاه‌قطعه‌اي يا بيتي از خويش نيز مي‌خواند. خوب به‌ياد دارم كه وقتي در درس مطول، در بحث از احوال مسند، شعر ابن‌راوندي زنديق را كه‌به‌جاي <هو الذي> ضمير <هذا الذي> اسم ظاهر را آورده است و گفته‌است:‌

كم عاقل عاقل اعيت مذاهبه

و جاهل جاهل تلقاه مرزوقا

هذا الذي ترك الاوهام حائره

و صير العالم النحرير زنديقا

مي‌خواند، گفت و خواجه حافظ نيز فرموده است:‌

فلك به‌مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل دانش و فضلي همين گناهت بس‌

‌ و ما نيز گفته‌ايم:‌

اين نيلگون فلك ز نخستين جفا كند

با اهل فضل گردش ريب و ريا كند

‌ در مورد كلمات آخر مصراع دوم شك دارم. بعد از پنجاه و چند سال‌درست نمي‌دانم كه همين جور خواند يا به‌جاي <ريب و ريا> كلمه ديگري‌را آورد. حتماً در ديوان او، صورت اصلي اين بيت محفوظ است.

حلقه‌ درس اديب، بيش و كم نوعي جلسه بحث از ادبيات تطبيقي، يعني‌جستجو در بده بستان‌هاي فارسي و عربي، نيز بود كه گاه به‌تناسب‌موضوع پيش مي‌كشيد. مثلا در درس مقامات حريري، در همان اوايل كتاب‌وقتي حريري بيت معروف واواء دمشقي:‌

فامطرت لؤلؤاً من نرجس فسقت

ورداً و عضت علي العناب بالبرد

را نقل مي‌كند تا قهرمان داستانش، يعني ابوزيد سروجي نبوغ شعري‌خود را به‌رخ حاضران بكشد، اديب بلافاصله مي‌خواند:‌شبنم از نرگس فروباريد و گل را آب داد...‌

كه البته بيت بسيار مشهوري است و در كتب بديع فارسي، متأخرين آن‌را به‌همين مناسبت نقل كرده‌اند.‌از شعر معاصران بيش از هركسي از شعر ايرج، در مطاوي گفتارش،مي‌توانستي ببيني كه با آن لحن خاص، مثلا مي‌خواند:‌

دو ذرعي مولوي را گنده‌تر كن‌

خودت را <قصه>خواني معتبر كن‌

سر منبر اميران را دعا كن‌

به صدق ار نيست ممكن، با ريا كن‌

بگو از همت اين والي ماست‌

كه در اين فصل پيدا مي‌شود ماست‌

بگو از سعي اين دانا وزير است‌

كه سالم‌تر غذا نان و پنير است‌

تمام <قصه>خوان‌ها بي‌سوادند

تو را اين موهبت تنها ندادند

و از حكيم سوري، ابياتي از اين دست:‌

غير از حليم و روغن چيزي نمي‌پسندم‌

گر تو نمي‌پسندي، تغيير ده غذا را

با اينكه خود را از <نسل اسكندر> مي‌شمرد و نسبت <اسكندري‌هروي> را درباره خويش همواره تكرار مي‌كرد،وقتي قصيده بهار رامي‌خواند:‌

آنگه كه ز اسكندر و اخلاف لعينش‌

يك عمر كشيديم بلايا و محن را

ناگه وزش خشم دهاقين خراسان‌

از باغ وطن كرد برون زاغ و زغن را

با شور و هيجان مي‌خواند و بهار را مي‌ستود.‌

در آن سالهاي نوجواني، در اوقات غيردرسي و فراغتهاي‌شهرستاني آن ايام، به‌هرنوع كتابي سر مي‌زدم. كتابخانه آستان قدس وبعدها كتابخانه مسجد گوهرشاد، براي من موهبتي بود. تمام نوشته‌هاي ‌سيد احمد كسروي را خواندم. در يكي از مقالاتش كنايه‌اي داشت به‌بهاركه مثلا وقتي ميرزا نصرالله <بهار شرواني> مهمان پدر تو بوده است وفوت شده است، تو شعرهاي او را برداشته‌اي و به‌نام خودت كرده‌اي وتخلص <بهار> را هم از او ربوده‌اي! در عالم كودكي و نوجواني اين نكته را با هيجان بسيار به‌عنوان يك كشف بزرگ نزد اديب بردم و نقل كردم و نظر او را در اين باره جويا شدم. فرمود: <بسيار خوب! قصيده <فتح دهلي> را ازچه كسي برداشته؟ <جغد جنگ> را از كجا آورده است؟> مقداري ازشاهكارهاي بهار را نام برد كه مربوط به‌سالهاي اواخر عمر بهار بود. وبدين‌گونه نظر خودش را درباره بهار و پاسخ مرا به‌شيواترين اسلوبي بيان‌فرمود.‌