منبع: روزنامه اطلاعات - تاريخ خبر: دوشنبه 8 مهر 1387، 28 رمضان 1429، 29 سپتامبر 2008، شماره 24301


اشاره: آنچه در پي مي‌آيد، بخش دوم گفتگو با دكتر مجتهدي در باب‌زندگي و به تعبير رساتر: درس زندگي است. اشاره به اين نكته خالي از فايده نيست كه چندي‌پيش يادنامه‌اي به منظور بزرگداشت دكتر مجتهدي توسط تعدادي از شاگردان و دانشجويان‌ايشان منتشر شد كه نام <درد فلسفه، درس فلسفه> را بر پيشاني داشت. طبق بيان استاد، درس‌فلسفه، درس زندگي است.‌

 ***

 در گفتگوي قبلي، مطالبي را مورد بحث قرار داديم كه نشان دهنده تاريخ شناسي بحث زندگي و تطورات نظري در مفهوم پديدار زندگي بود. در اين گفتگو مي‌خواهم از زندگي در منظر خود شما سوال كنم. اولين سوالي كه در اين مورد مطرح است، اين است كه مهمترين مساله زندگي از نظر دكتر مجتهدي چيست؟

آنچه در پاسخ سوال شما مي‌خواهم عرض كنم، شايد ارتباط نزديكي با مفهوم زندگي‌نداشته باشد، ولي كلا در مورد زندگي در جامعه انساني، براي من مهمترين مساله همان مساله‌فرهنگ است. منظورم از فرهنگ فقط يك جنبه خاص از آن نيست، مثلا سلامت جامعه وپيشرفت فني و اقتصادي جامعه، بلكه مرادم جامعيت فرهنگ است، زيرا بدون آن، جنبه‌هاي‌ديگر نيز سطحي‌و مصنوعي باقي مي‌مانند. جامعيت فرهنگ مهمترين مساله زندگي است.‌

در اينجا اين سوال پيش مي‌آيد كه مقصود شما از فرهنگ چيست؟

مي‌دانيد كه فرهنگ هيچ وقت به تمامه تحقق عيني ندارد. آن در درجه اول يك هدف‌و آرمان است. هدف و آرمان فرهنگي بايد در جامعه وجود داشته باشد. انسان ذيحيات بايد به‌سوي انسان ذي‌روح ارتقاء يابد و اين فقط از مسير تحول فرهنگي امكان پذير مي‌شود. شايدمن اندكي افراطي فكر مي‌كنم ولي نظرم اينست كه فرهنگ نوعي آرمان همه جانبه است. از اين‌جهت آن را نمي‌توان يك داده ابتدايي دانست؛ فرهنگ به مرور كسب مي‌شود و از طريق آن،زندگي معني پيدا مي‌كند. زير بناي فرهنگي مي‌تواند اعتقادات ديني و باورهاي ملي و حتي‌اطلاعات علمي و فلسفي ما باشد، ولي در عين حال بايد آزادي ما را براي تحقيق و تامل‌بيشتر تضمين كند. فرهنگ حداقل آن مقدار از آزادي را بايد جايز بداند كه بتوان عنداللزوم درجهت آسيب‌شناسي آن به تفحص پرداخت. ذهن فرهنگي ذهني است كه عميقا پژوهشگر باقي‌مي‌ماند و با يادآوري امكانات گذشته خود، امكانات ناشناخته آتي خود را نفي نمي‌كند. اما اگربخواهم مهمترين مساله زندگي شخصي خودم را بيان كنم - چنانچه از پرسش شما پيداست - بايدعرض كنم كه من البته در سني هستم كه از لحاظ جسماني، مشكلاتي دارم، مثلا به سبب ضعف‌چشم، به اندازه گذشته نمي‌توانم مطالعه كنم. من هميشه عاشق مطالعه بوده‌ام و در تمام عمراين كار را كرده‌ام، ولي حالا شبها مثل سابق نمي‌توانم كتاب بخوانم. ولي باز اگر الآن از من‌بپرسيد براي چه چيزي زندگي مي‌كنم، با اينكه سالهاي زيادي از دوره جواني من گذشته است‌ولي باز جواب من در اين مورد همان خواهد بود كه آن موقع مي‌گفتم: من براي يادگيري‌زندگي مي‌كنم. با اينكه استاد دانشگاه هستم ولي در واقع خود را نوعي دانشجوي ازلي مي‌دانم.علاقه اصلي من به زندگي، همان انگيزه ثابت يادگيري‌است. نمي‌خواهم عرض كنم كه نسبت‌به مسائل مادي بي‌علاقه هستم، ولي بالاخره يادگيري در نزد من اولويت دارد. حتي در مورد تدريس گويي مي‌خواهم به نحوي از دانشجويان مطالبي ياد بگيرم. همچنين شگردهاي خاصي‌كه در تدريس گاهي به كار مي‌برم بيشتر براي اينست كه دانشجويان را به يادگيري علاقمندبكنم. نه اينكه الزاما آنها را با خود موافق و يا مخالف سازم، ولي مايلم به يادگيري عادت‌بكنند و از آن لذت ببرند. شعف يادگيري چيزي است كه خودم آن را عميقاً احساس كرده‌ام ودوست دارم به همان صورت به ديگران منتقل كنم. در واقع آنچه من تعليم مي‌دهم، همان شعف ‌يادگيري است، والا كتابهايي كه نوشته‌ام حتي اگر آنها در قفسه كتابخانه‌ها باقي بماند ولي ازآنها شعف يادگيري استنباط و استخراج نشود و جوانها براي يادگيري شوق و ذوق خود را پرورش ندهند، ديگر چه فايده‌اي براي من خواهند داشت و مثل اين خواهد بود كه اصلاهيچ‌گاه آنها را به نگارش در نياورده‌ام. اغلب جوانهاي ما واجد سلامت و مهربان هستند،ولي‌شعف يادگيري در وجود آنها كم است. با صراحت مي‌گويم اگر از من بپرسند <چرا بايد يادگرفت؟> پاسخ من هميشه اين خواهد بود فقط براي يادگيري. در اين برهه از سنم ابايي ازيادگيري ندارم و از آموختن حتي‌بيش از دوره جواني در خودم شعف احساس مي‌كنم. اگر شمانكته كوچكي به ما ياد بدهيد و بگوئيد: فلاني، ياد بگير كه 2 به اضافه 2 مي‌شود چهار. من‌يك عمر از شما ممنون خواهم بود. حالت من در مورد يادگيري، چيزي در اين حد است.‌

زندگي براي شما چگونه سپري شده و به عبارت ديگر، در زندگي چه‌ديديد؟

اجازه بدهيد صميمانه عرض كنم، من در جواني خيلي از خودم انتظار داشتم ولي البته ‌به همه اهدافم نرسيده‌ام، با اين‌حال به همين حداقلي كه رسيده‌ام قانع هستم. البته زندگي‌ام پر ازفراز و نشيب بوده ولي به هرحال امروزه در خودم نوعي احساس رضايت مي‌كنم.‌

با توجه به تجربيات و مشاهدات زندگي، به نظر شما زيبايي زندگي در چيست؟

زيبايي يك استنباط دروني است و الزاما جنبه خارجي ندارد. اگر كسي از زيبايي كوه‌البرز لذت ببرد، با تحليل احساس خود، به سهولت در خواهد يافت كه البرز از سنگ و خاك‌تركيب شده و سنگ و خاك به خودي خود زيبا نيستند. ما روحيه خود را به كوه البرز انعكاس‌مي‌دهيم و از ديدن آن لذت مي‌بريم. حس زيبايي تا حدود زيادي از درون ما تراوش مي‌كند،با اينحال به نظر من زندگي را بايد زيبا ديد، زيرا در هر صورت آن يك امر شگفت‌آور است.زندگي عين شگفتي است. براي همين است كه در واقع از آلودگي محيط زيست و آلودگيهاي‌اخلاقي و سياسي‌رنج مي‌بريم. زندگي آنقدر براي ما ارزش دارد كه بهر جنبه‌اي از آنكه خدشه‌وارد مي‌شود براي ما تبديل به بلاي عظيمي مي‌شود.‌

در گفتارهاي قبلي شما، اشاره مفصلي به اين موضوع شده كه زندگي داراي مراتب‌است و چه بسا كه همين، مراتب تاريخي و تطور زندگي را سبب شده است و آن وقت هردوره‌اي از تاريخ زندگي با فهم‌هاي جديدي همراه بوده است.

صددرصد همين‌طور است‌

سوال اين است كه راه فهم زندگي جديد يا راه جديد فهم زندگي چيست؟

كيفيت زندگي،انواع مهم و درجات مختلف فاهمه را ايجاب مي‌كند. يكي از راههاي فهم‌زندگي، دقت در سير زندگي است. معناي زندگي هريك از ما، همين سير زندگي ماست. بايددر سير زندگي خود توجه كنيم تا تجربه بياموزيم. اين تجربه، تجربه خود زندگي است. از اين‌لحاظ زندگي از نوعي فلسفه عاري نيست. بعضي از فيلسوفان اين موضوع را به نحو بسيارجالب توجهي تحليل كرده‌اند؛ مي‌توان در اين باره به كتاب پديدارشناسي هگل اشاره كرد.‌

منظورتان اين‌است كه پديدارشناسي هگل به زندگي و به مقوله فهم زندگي اشعاردارد؟

بله! اين بحث در پديدارشناسي هگل به شكل بسيار عميقي مطرح شده است. به عقيده‌او، زندگي خودكفايي موجود ذي‌حيات را از او سلب مي‌كند و او را نيازمند به غير خود مي‌كند.زندگي در نزد انسان نيز همان حالت را با اوصاف خاص خود دارد. زندگي در نزد ما دائماًنشان دهنده اين اصل است كه ما به غير خود نيازمنديم و افزون بر نيازهاي مادي زيستي چون غذاو غيره كه در آن با حيوانات ديگر مشترك هستيم، نيازهاي خاص روحي نيز داريم، مثلا نيازبه محبت و يا تعاون و غيره. طبق مباني پديدارشناسي هگل، كل اين نيازها، ما را از خودبيرون مي‌برد و با ديگران تقابل خاصي را به وجود مي‌آورد. در نتيجه نوعي منازعه ميان‌انسانها پديد مي‌آيد كه تا حدودي غير از منازعه ميان جانوران ديگر است. در واقع اين نوع‌منازعه براي حفظ شان انسان است. هگل برخلاف توماس‌هابس انگليسي كه معتقد است كه‌انسان براي انسان گرگ است، نظر مي‌دهد كه انسان به عنوان حيوان باديگري درگير نمي‌شود.انسان مي‌خواهد در مقابل ديگري به اثبات انسانيت خود بپردازد، در عين حالي كه از اوصاف‌و امكانات انسان متقابل خود نيز با اطلاع است. هگل در كتاب پديدارشناسي، براي تحليل اين‌مساله به صورت بسيار استادانه به تقابل خواجه و برده اشاره مي‌كند كه در تحول فلسفه‌هاي‌سياسي بسيار اثر گذارده است. برده از اينكه احتمالا امكانات زندگي خود را در مقابل خواجه‌از دست بدهد، بسيار بيمناك است و به همين علت تن به خادميت مي‌دهد. او اين‌كار را براي‌حفظ خود مي‌كند. البته به مرور در اثر تحولات روحي ميان آن دو نفر، خواجه ديگر نمي‌تواندبه هيچ وجه به شخصه رفع نياز بكند و در نتيجه تقابل معكوس مي‌شود و در واقع فقط خواجه‌است كه صرفا نيازمند برده است؛ او همواره محتاج كمك ديگري است. ولي برده در اثر كاردائم،كم‌كم به نوعي استحكام روحي و اعتماد به نفس مي‌رسد و ديگر گويي جز به خود،نيازمند هيچ‌كس ديگري نيست. ولي بي‌نيازي او صرفا جنبه دروني دارد و او همچنين بر امورخارج از خود مسلط نيست. با اين حال استحكام روحي او روز به روز افزايش يافته است، درحالي كه خواجه روحا كاملا انحطاط پيدا كرده و از درون تهي گشته و شخصيت انساني خودرا از دست داده است. اين تحول همچنان ادامه پيدا مي‌كند و هگل در بررسي اطوار نفس برده‌نشان مي‌دهد كه او به مرور موضع رواقي پيدا كرده و عملا به يك متفكر رواقي تبديل شده‌است. او بيش از پيش اميال خود را تابع اراده و اراده‌اش را تابع عقل ساخته است و همين‌روش كار رواقي است و برده در اينجا ممكن است علم و سواد نداشته باشد، ولي به هر ترتيب‌به سبب حالات دروني و رفتار خارجي خود، بالقوه رواقي بوده و بالاخره برخود مسلط شده‌است و در نتيجه به جاي‌اينكه برده، خواجه باشد، روحا ارباب و خواجه خود شده است. اين‌نوع ارتقاي روحي، مصاديق زيادي در تاريخ واقعي دارد. مثلا در دوره مقابله بردگان باسرداران رومي و بالاخره نهضت بردگان برعليه روميان و همچنين به سبب مثالهاي ديگرتاريخي،اين جريان به عينه مصور مي‌شود. ولي از طرف ديگر در نزد آن برده، اين حالت به‌مرور به صورت نوعي انائيت يك طرفه درمي‌آيد. آسيب‌شناسي روحي رواقي همين جا بروزمي‌كند. گويي ديگر در اين جهان براي او جز خود، هيچ چيز ديگر ارزش و اهميتي ندارد وموضع رواقي بالاجبار بيش از پيش به موضع شكاكيت مي‌انجامد و نوعي پوچ‌انگاري جايگزين‌استحكام روحي او مي‌شود. اين نوع شك كه بعد از اثبات همه جانبه خود بروز كرده است،مقدمه حرمان و اندوه روحي است. انسان در اين مرحله دچار روح اندوهبار مي‌شود و به‌مرور ديگر هيچ نوع پايگاه محكم روحي‌براي خود نمي‌تواند به تصور درآورد.‌

عاقبت اين روح اندوهبار به كجا مي‌انجامد؟

انسان امكانات خارجي خود را نفي كرده است و به نحو درون ذات به خود متكي شده‌است ولي شك در مورد عالم خارج و قبول بي‌اعتباري آن به درون نيز سرايت مي‌كند و درنتيجه در اثر آن، نوعي نااميدي تام در نزد انسان پديد مي‌آيد. ولي به مرور تنها تصور اميدممكن و رفع روح اندوهبار، دل بستن به نوعي انتظار به يك منجي مي‌شود. هگل در كتاب‌خود نشان داده كه چنين جو روحي در روم و مستعمرات آن، در موقع پيدايش مسيحيت ورواج آن حاكم بوده است. از آنچه گفتيم به اختصار مي‌توان چنين نتيجه‌گيري كرد كه زندگي‌براساس نياز و تبعات آن قابل بررسي است و مواقف تحول تاريخي آن را مي‌شود تا حدوي‌مشخص كرد و اين در راستاي درجه فهمي است كه ما از زندگي‌داريم.‌

به نظر شما فهم زندگي چه تاثير در خود زندگي دارد؟

اگر نفس، اطواري دارد، فهم هم لامحاله درجاتي پيدا مي‌كند. هر فهمي كه از زندگي‌داشته باشيم، بهر طريق فقط درجه‌اي از فهم ما را نشان مي‌دهد. يك بار براي هميشه نمي‌توان‌گفت كه زندگي را فهميده‌ايم. خود اين فهم هم ارتقايي است و اين به نحو غيرمستقيم در ذهن مالزوم ورود به حيطه فلسفه را نشان مي‌دهد. ادعاي فلسفه اين است كه در اين مسائل مي‌تواندتامل كند و هر فهمي خواه‌ناخواه باز تعمق بيشتري را مي‌طلبد.‌

حالا كه با اين بحث وارد گستره زندگي و فلسفه شديم، اين سوال به نظر مي‌آيد كه‌آيا فلسفه زباني كه ويتگنشتاين مطرح مي‌كند، تفسير جديدي از زندگي است يا اصلاارتباطي با زندگي ندارد و فقط فلسفه است؟‌

من تخصص زيادي در افكار ويتگنشتاين ندارم ولي شخصا او را متفكر بزرگي مي‌دانم،مشروط بر اينكه افكار او را در كليت آنها مطالعه بكنيم. زبان او هم بياني‌از زندگي مي‌تواندباشد، گيرم كه او مي‌خواهد آن را طوري‌به كار ببرد كه دايره شمول آن بيش از يك مقوله‌انحصاري باشد. در هر صورت هر نوع فلسفه تحليلي نيز به نحوي فلسفه محتوايي است كه‌مي‌خواهد بيشتر آن را در چارچوب صورت قرار دهد و به آن اكتفاء كند. اجازه بدهيد اين راهم عرض كنم كه فلسفه وقتي كه به نحو تخصصي به آن مي‌پردازيم، ما را با طيفي از حوزه‌هاو موضع‌ها آشنا مي‌كند. بنابراين وقتي مثلا افكار مادي‌مسلكان را مطالعه مي‌كنيم، بايد به‌رابطه مقدمات و نتايج آن توجه داشته باشيم؛ اگر فلسفه‌هاي آرماني را مي‌خوانيم باز بايد درارتباط اجتناب ناپذير اصول و نتايج آن تامل كنيم. اين چيزي است كه فلسفه به ما مي‌آموزد،نه اينكه الزاما عجولانه اظهار كنيم كه قسمتي از اين طيف را بر قسمت ديگر آن ترجيح‌مي‌دهيم. در هر صورت در هر مرحله فكري بايد به جنبه‌هاي مثبت و منفي آن به يك جا نظرداشته باشيم. اينكه عده‌اي مي‌گويند فلسفه چيزي به دست نمي‌دهد، شايد منظورشان همين‌باشد كه فلسفه ما را با طيف وسيعي از افكار روبرو مي‌سازد و تكليف مساله را به يك باره‌معلوم نمي‌كند. در واقع آنها توجه ندارند كه از اين رهگذر فلسفه افق ذهني انسان را گسترش‌مي‌دهد و مانع از سطحي انديشي مي‌شود، چه نتيجه بيشتري از اين مي‌تواند نصيب انسان‌شود؟ منظور اينكه شخص بعد از آنكه با درجات مختلف طيف افكار فلسفي آشنا مي‌شود، درنهايت، مسئوليت موضع خود را شخصا به عهده مي‌گيرد. با توجه با آنچه عرض كردم؛ افكارويتگنشتاين نيز مي‌تواند جايگاه خاصي در اين طيف تفكر داشته باشد. ‌

هيدگر چطور؟

در ميان فلاسفه جديد قرن بيستم، به هيدگر بيش از ديگر فلاسفه علاقه دارم و واقعا بدون اينكه بخواهم موافق و مخالف فلسفه او باشم، عمق افكار او را فوق‌العاده مي‌دانم. طبعانگاه او به زندگي نيز عميق است. فقط در اينجا به يكي از كارهاي او اشاره مي‌كنم كه در اين‌مورد خودم نيز كتاب كوچكي تاليف كرده‌ام. او در مورد كانت اثري دارد كه بسيار جالب توجه‌است و كانت را كاملا به نحو غيرمتداول تفسير مي‌كند، بطوري‌كه با خواندن آن بعد از سالها وكار و تامل در افكار كانت، يكدفعه متوجه مي‌شويم كه اين فيلسوف را به نحو ديگر و بسياربديع هم مي‌توان شناخت. تفسير او از كانت كاملا با تفسيري كه فيخته و يا هگل از كانت‌مي‌كند متفاوت است. من كه خود متخصص فلسفه هگل هستم به ناچار ضمن تشخيص‌تفاوتهاي اين تفسيرها، از اهميت كار هيدگر نمي‌توانم غافل بمانم. او برخلاف هگل از افكاركانت كاملا <ديالكتيك>زدايي مي‌كند و به اهميت تخيل در تشكيل شناسايي بيش از پيش‌تاكيد دارد. شخصا متني كه از هيدگر مي‌خوانم، جدا جذب افكار او مي‌شوم: او واقعا فيلسوف‌بزرگي است. ‌

آيا با جريانات فكري كه در ذهن فيلسوفان و كلا در فلسفه پديد مي‌آيد، آيا ما بازندگي بيشتر آشنا نمي‌شويم؟

نه الزاما اينطور نيست. تفكر زياد حتي مي‌تواند ما را از زندگي دور بكند، كلا زندگي‌چيزي است كه به سهولت به مفهوم در نمي‌آيد. شادي موجود در زندگي و حتي‌جنبه روزمره‌زندگي خاص خود آن است؛ بهر نحوي كه فكر كنيم، مجبوريم در عين حال قبول كنيم كه‌مفاهيم، انتزاعي‌اند و احتمال دارد سير زندگي را در نوعي تقطيع قرار دهند. زندگي انتزاعي‌نيست، انضمامي است، نوعي پيوستگي مستمر و منضم به هم در آنات زندگي وجود دارد.زندگي موجود در واقعيت ملموس خود مسلما - چه به نحو دروني و يا خارجي - اصل زندگي‌است. بهمين سبب فيلسوفاني مثل برگسن و قبل از او بعضي از متفكران آلماني چون شوپنهاور، اظهار كرده‌اند كه زندگي همان ميل به زندگي‌است. شوپنهاور حيوي مسلك است و طبق اين‌مسلك، زندگي از هر لحاظ اولويت دارد و قبل از تفكر قرار مي‌گيرد؛ اصل، ميل به زندگي‌است كه محدود و مقيد به تفكر در مورد زندگي نمي‌شود.

البته در عين حال نمي‌توان فراموش‌كرد كه تفكر فلسفي، فرهنگ‌ساز است و بهر طريق اين فرهنگ را با مفاهيم مي‌سازد و سعي‌دارد پديدار زندگي را حداقل در نزد انسان تابع آن كند.‌

از فلسفه‌هاي غرب بگذريم، ماجرا و جريان زندگي را در حكمت اسلامي چگونه‌ارزيابي مي‌كنيد؟

ممكن است به لحاظي متعصب نباشم ولي در هر صورت به لحاظ اعتقادي به دين وسنت اسلامي وابسته هستم. زندگي در سنت اسلامي --- نه الزاماً در حكمت اسلامي--- مجموعه‌اي ازاحكام درباره زندگي است و در عين حال هم مجموعه‌اي از سنتها نيز هست. اين سنتهاانتزاعي نيستند و بسيار ملموس‌اند و در زندگي تاريخي ما اثر داشته و آن را تضمين كرده‌اند.من مخالف سنت شكني در عرصه زندگي هستم. برخلاف تصور بعضي از افراد، با سنت‌شكني‌الزاما جهان نوبينادي به وجود نمي‌آيد. بدون اينكه با تجدد سالم مخالف باشم، بايد بگويم درسنت‌شكني اين خطر ما را تهديد مي‌كند كه ريشه‌هاي خود را از بين ببريم. چيزي كه هزار و ياصدها سال باقي مي‌ماند، بدون ترديد جهتي دارد. شايد به همين جهت باشد كه طبق سنت‌عامه‌ها، تك درختها كه سالهاي سال با وجود خشك سالي و ناملايمت‌هاي زياد هنوز باقي‌مانده‌اند، مقدس تلقي مي‌شوند. بنابراين، انائيت احتمالي ما براي از بين بردن سنت‌ها، كارنادرستي است. آسيب‌شناسي و انتقاد البته رواست ولي بايد دانست كه سنت شكني‌الزاماآينده‌ساز نيست و شايد حتي تخريب آينده باشد. در هر صورت بقاي سنت نشان دهنده نوعي‌جهت عقلي است كه شايد ما نتوانيم به سهولت آن را تشخيص بدهيم. با اين حال بايد گفت كه‌يك سنت اصيل وجود دارد و يك سنت كاذب. سنت اصيل، همان سنت ماندگار زندگي يك‌قوم است، مثل احترام به والدين. اين سنتها تضمين‌كننده زندگاني آتي ماست، راز باقي‌ماست. در مقابل، يك تجدد اصيل و يك تجدد كاذب نيز وجود دارد. تجدد اصيل با ريشه‌هاي‌فرهنگي ما ارتباط دارد و زندگي ما را شكوفا مي‌كند و سلامت و استمرار آن را به عهده‌مي‌گيرد. ما ديگر در مشتي از مسائل كهنه محبوس نمي‌شويم، ولي تجدد كاذب نوعي بيماري‌است كه بايد در مداواي آن كوشيد. بنابراين به نظر من بايد سعي كنيم، تعامل سالمي ميان سنت‌اصيل و تجدد غير كاذب به وجود آوريم. در يك كلام مي‌توان گفت كه بايد از ريشه روئيد. ‌

به عبارت ديگر اتفاقهاي مختلف و متعدد و نو به نو ولي با محوريت زندگي.‌

بله محوريت با زندگي بايد باشد؛ امكان ادامه زندگي، خود ضابطه اصلي است براي‌تعيين صحت نظري كه درباره زندگي داريم.‌

آيا زندگي قابل تقسيم به زندگي قديم و جديد است؟

قديم و جديد در زندگي بشر، بيشتر براساس آلات و ادوات و براساس صنايع و علوم‌جديد تعيين مي‌شود، والا نفس زندگي قابل تقسيم به قديم و جديد نيست. زندگي جديدمساوي است با امكانات رفاهي جديد و اقتصاد جديد؛ زندگي قديم هم براساس شرايط وامكانات دوره خود مشخص مي‌شود. وسائل، اوصافي دارند كه مي‌توانيم هر دوره‌اي رابراساس آنها بشناسيم؛ در نتيجه با اين ضوابط مي‌توان به نحوي به زندگي قديم و جديد قايل‌شد.‌

سخت و آسان بودن زندگي چگونه مشخص مي‌شود؟ آيا زندگي به سمت سخت‌شدن مي‌رود يا روال ثابتي وجود دارد؟

زندگي امروزي ما با مسائل فراواني روبروست، همچنان كه زندگي قديم نيز مسائل‌خودش را داشته است. فناوري كه براي ما پيدا شده، البته رفاهي براي ما فراهم آورده، ولي به‌هر طريق مشكلات زياد هم ايجاد كرده است. اين مسائل قابل تامل است و به سهولت‌نمي‌توان جواب قطعي براي آنها پيدا كرد. فن‌آوري به رفاه تنها اكتفاء نكرده است و خواه‌ناخواه‌فن‌آوري جنگي هم به وجود آمده است. همين بهر ترتيب ضدانسان و ضدزندگي اوست. از اين ‌لحاظ ديگر زندگي همه‌اش اختيار نيست، بلكه اجبار و قهر هم وجود دارد. اين نوع فناوري ‌بالاخره عواقب بسيار مذمومي داشته است. اين همه مردم در جنگها و اختلافات ميان كشورهاو اقوام كشته مي‌شوند، هيچگاه در دوره‌هاي قديم چنين مصائبي با چنين وسعت رخ نداده‌است. در دوره قديم حداقل بعضي از مناطق از مهلكه دور مي‌ماندند. البته فن‌آوري انضباط نيزمي‌آورد، ولي موجب محروميت‌ها و خطرات غير منتظره‌اي نيز مي‌شود. ‌پس يكي از سوالهاي مهم، مخاطرات زندگي است. چه مخاطراتي زندگي را تهديدمي‌كند؟

امروزه مخاطرات زيادي زندگي را تهديد مي‌كند. همانطور كه بحث شد، حتي نفس‌فنون و صنايع جديد موجب مخاطرات مي‌شوند و گاهي نوعي انحراف ذهني نيز به وجودمي‌آورند. بيش از هر چيز به آلودگي محيط زيست و آلودگي محيط فرهنگي مي‌توان اشاره‌كرد. متاسفانه كم و بيش همه جا اين اتفاق رخ داده است. در نزد ما اعتقاد به تميز بودن آب وتقدس آن وجود داشته است. مردم با آب وضو مي‌گيرند و در دوره قديم وقتي كه كسي آب راآلوده مي‌كرد، همه اعتراض مي‌كردند، در صورتي الآن متاسفانه حتي در كوهستانهاي ما نيزاغلب آبها آلوده است. امروزه آلودگي محيط زيست و آلودگي محيط فرهنگي مخاطره زندگي‌است. مخاطره فرهنگي بيش از هر چيز گرايش به ظاهر بيني و سطحي‌انديشي است. چند روزپيش سوار اتوبوس بودم، جا نبود سرپا ايستاده بودم. يك جوان ظاهراً بيست ساله به نظرمي‌رسيد، با من شروع به صحبت كرد، آن طور كه مي‌گفت مرا در تلويزيون ديده بود. بااطمينان مي‌گفت كه خودش هنرمند و نويسنده و فيلمنامه نويس است واز استعدادهاي خود سخن مي‌گفت، آن هم با چنان پر ادعايي سطحي كه حد و حصري نداشت. آنچه موجب تاسف‌بود، اينكه او اصلا حالت جوينده نداشت و به نظر نمي‌رسيد كه هيچ‌گاه ميل به يادگيري و تامل‌داشته باشد؛ گويي خود را از ابتدا كامل و بي‌نقص تصور مي‌كرد. البته جوان نبايد الزاماً متواضع باشد ولي ادعاهاي او بايد در جهت يادگيري و پرورش استعدادهاي احتمالي او قرارگيرد. اينجاست كه تشويق به فكر كردن در جامعه اهميت پيدا مي‌كند. فكر كردن به نظر من،يعني اميد داشتن به آينده. وقتي به چيزي فكر مي‌كنيم يعني طرحي براي آينده در ذهن داريم وامكانات تحقق آن را جستجو مي‌كنيم. اگر هيچ امكاني نباشد، ديگر فكر ضرورت نخواهدداشت. همينقدر كه فكر مي‌كنيم، يعني اميدوار هستيم.‌

ما كم‌كم به پايان بحث نزديك شده‌ايم. يكي از سوالات پاياني اين است كه آقاي‌كريم مجتهدي، اين روزها به چه چيزي بيش از هر چيز ديگر فكر مي‌كند؟

به نوشتن كتابهاي جديدم، غير از نوشتن كتاب و مقاله، به چيز ديگر فكر نمي‌كنم. اخيراًكتابي را تمام كرده‌ام و بدون رودربايستي دلم مي‌خواهد بدانم كي چاپ مي‌شود و چگونه ازآب درمي‌آيد. اسم اين كتاب <فلسفه در آلمان> است. بيش از چهارصد صفحه است. البته ‌بعضي از مطالب آن را قبلا نيز بحث كرده بودم ولي بيشترين قسمت‌هاي آن كاملا جديد است.بخش شلينگ و شوپنهاور و نيچه مختصر است ولي در مورد لايب‌نيتس و فيخته بحثهاي‌زيادي آورده‌ام. همچنين كتاب شامل بحث‌هاي مفصلي نيز درباره تاريخ اجتماعي آلمان است. دانشجويان فلسفه بايد از ريشه‌هاي تاريخي مطالب نيز، اطلاعاتي داشته باشند.‌

آخرين سوال اين است كه اگر دكتر مجتهدي امكان مي‌داشت يك بار ديگر هم به دنيا بيايد.‌

همين خواهد بود، همين. ‌

هنوز سوال من كامل نشده است ! مي‌خواهم بپرسم چه راهي را انتخاب مي‌كنيد؟

من برخلاف بسياري از مردم كه مي‌گويند اگر حتي‌امكان داشت ديگر نمي‌خواهيم به‌دنيا بيائيم، من الزاما به اين امكان جواب رد نمي‌دهم. ولي در هر صورت باز فلسفه مي‌خواندم‌و همين رشته را انتخاب مي‌كردم. البته شايد بيشتر و بهتر از اين كار مي‌كردم. وقتي گذشته‌خودم را مرور مي‌كنم، به تصورم در هر صورت شايد بهتر از اين مي‌توانستم كار كنم؛ شايدگاهي وقتم تلف شده است. از زندگي‌ام ناراضي نيستم ولي شايد گاهي از خودم ناراضي باشم.‌

دوست داريد باز در تبريز به دنيا بيائيد؟

چرا كه نه! من در تبريز به دنيا آمده‌ام؛ ولي در تبريز زندگي نكرده‌ام ولي خاطرات‌خوبي از آنجا دارم. ما به تهران آمديم و من در اين شهر بزرگ شده‌ام. ولي پدر و مادرم تا آخرعمر وابستگي عجيبي به تبريز داشتند. اين را هم بايد بگويم كه در دوره كودكي من، در تبريزاصلا رفاه نبود، نه برق و نه لوله‌كشي آب خوردني، ما براي خوردن آب يا برداشتن آن‌مي‌بايست به آب انباري‌ها برويم، ولي همان شرايط هم لطف خاص خودش را داشت.‌

از اينكه به پرسشهاي زندگي پاسخ داديد، سپاسگزارم.‌

من هم از شما سپاسگزارم، شمارا خسته كردم.‌