نويسنده: زينب بردبار

magiran.com > روزنامه ايران > شماره 3968 13/4/87 > صفحه 10 (فرهنگ و انديشه)


 در چند دهه اخير اعتقادي مطرح است كه مي گويد دوران نظام هاي فلسفي سرآمده است. امروز تقريباً اين نظريه عموميت يافته است، نظر شما در اين باره چيست

درست است كه من به كانت علاقه مند هستم و درعين حال فلسفه فرانسه را عامه پسند مي دانم ولي با ديدگاه به پايان رسيدن روزگار نظام هاي بزرگ فلسفي موافق هستم. قرن نوزدهم قرني نظام ساز است. در همه رشته هاي علمي و فلسفي البته ضرورت نظام سازي از قرن هفدهم ريشه مي گيرد. پس از آن روزگار، انسان براي عقلاني بودن مجبور است در درون يك سيستم يا يك نظريه بينديشد. اما رفته رفته وضعي پيش مي آيد كه در درون جزئيات يك نظام واقعيت هايي كشف مي شوند كه اين واقعيت هاي انضمامي در نظريه كلي لحاظ نشده بودند. يعني چيزها وقتي دقيقاً شناخته مي شوند كه بعضي جزئيات آن ها موردشناسايي قرار بگيرند.

آيا وقتي انسان را به عنوان وجودي ذي حيات و مرگ پذير قلمداد مي كنيم، او را به صورتي كه واقعاً در زندگي درگير است شناخته ايم اگزيستانسياليسم چنين سودايي داشت.

به عنوان مثال سارتر براي تعريف از انسان، رمان مي نويسد. تا يك فرد را با خصوصيات شخصي، موقعيت و افكارش بررسي كند. اين ترتيب نمي تواند نظام مند باشد؛ زيرا مي خواهد كمتر كلي گويي كند. نمي خواهد يك نظريه را به تنهايي صادق بداند. البته جنبه سياسي آن را نيز بايد درنظر گرفت. چرا كه نظريه هاي سياسي عمومي روزبه روز ورشكسته مي شدند. براي نمونه فاشيسم و كمونيسم را درنظر آوريد. در عرصه هنر نيز نشان مي دهند كه حتي وقتي شما تمام احكام و دستورات نقاشي را به كار مي بريد، اگر استعدادي نداشته باشيد هيچ اثر هنري توليد نمي شود. به نظر من فلسفه ها و نظريه ها را بايد شناخت، ولي نبايد به آنها اكتفا كرد. كسي كه مي گويد من فقط كانتي هستم، اساساً فلسفه را نفهميده است. نظريه ها اعتبار معين و محدودي دارند. آنها با توجه به محدوديت خود درست هستند. استادي مي گفت: من درباره نظريه هاي بزرگ محافظه كار هستم. نظريه مي تواند باشد، اما نبايد جلوي فكر كردن من را بگيرد. منظورم اين است كه علم و فلسفه كوشش هايي مستمر هستند.

آيا مي توان گفت انسان معاصر به خاطر فاصله اي كه از جزميت خود گرفته است، ديگر نظام ها را به طور كلي پذيرا نيست

نه، هنوز فاصله نگرفته است. اما بايد بگيرد.

وضع فعلي فلسفه و جريان هايي كه آينده فلسفه را مي سازند چگونه بررسي مي كنيد

به طور كلي فلسفه جست و جوي امكانات آتي است. هيچ رشته اي به اندازه فلسفه آينده نگر نيست. فلسفه درواقع طراحي آينده است. وقتي جست وجو مي كنيد يعني امكانات آتي در دست شما نيست. هيچ رشته اي مثل فلسفه فرهنگ ساز نيست؛ زيرا نگراني تفكر درباره آينده را ترويج مي كند. ما را متوجه مراتب شناخت، موارد مختلف و عقلانيت مي نمايد. از اين رو در رتبه بالايي از ضرورت آموزش قرار مي گيرد. زيرا پزشك، كارمند، حقوقدان و حتي ورزشكار بايد چيزهايي درباره آن بداند. يك موجود انساني را درنظر بگيريد كه باسواد است، ولي فكر نمي كند. بدون تعارف درباره او بايد گفت اساساً باسواد نيست. چون دانش بايد توام با افق باشد. به اين معنا است كه سقراط مي گويد علم و شناخت خير هستند و جهل، شر است. حتي خود فلسفه اگر جويندگي خود را از دست بدهد بيمار مي شود و بايد آسيب شناسي شود. پس توجه داشته باشيم كه نسخه جريان هاي تاثيرگذار، اميد و آينده نگري آنها است. اما به طور اخص، اخيراً متوجه شده ام بعد از شهرت فوق العاده فلسفه تحليلي، «هوسرل» مورد توجه قرار گرفته است. به همين خاطر در حال حاضر انحصاري بودن منطق هاي تحليلي را تعديل مي كنند. هم اكنون هوسرل بيشتر از هايدگر، سارتر و ويتگنشتاين مورد توجه قراردارد. نه اين كه موافق او هستند. ولي به دقت نظريه هاي او را مي شكافند. تفسيرهايي كه درباره او انجام شده را بررسي مي كنند، درباره سنت هاي اثرگذار بر وي تحقيق مي كنند و غيره.

يعني پديدارشناسي رقيب فلسفه تحليلي شده است

نه، به اين صورت نمي توان گفت. ولي فلسفه تحليلي درحال بررسي پديدارشناسي است. نمي خواهم آن را رقيب بدانم، اما پديدارشناسي امكانات آتي را نشان مي دهد. اين نشانه زنده بودن فكر است. نشان مي دهد كه انديشمند نمي خواهد آموزه هاي پيشين را تمام شده بداند و ميل دارد درباره مسائل معاصر به صورت عميقي بازانديشي كند.

آيا فيلسوفان در برابر خشونت فراگيري كه در دوره معاصر شاهد آن هستيم موضع خاصي اتخاذكرده اند

علاوه بر خشونت، تحريف افكار نيچه نيز ديده مي شود. بله، فلاسفه اي هستند كه عليه خشونت موضع گرفته اند. حتي فيلسوفاني به سنت انبيا رجعت كرده اند. رجعت به انبيا به صورتي ايراني مابانه. چون فلسفه در ايران نوعي حكمت و فرزانگي بوده است. هرچند اين گروه چندان دانشگاهي نيستند و در جنب دانشگاه قراردارند؛ ولي امروزه حضور بسيار فراگيري يافته اند.

ظاهراً دوباره به نوعي به فلسفه اسلامي بازگشتيم، آيا بايد در عصر حاضر به سراغ متفكران خود برويم

فلسفه اسلامي سنت فوق العاده اي دارد. حركت ملاصدرا، ميرداماد (كه حتي شايد بتوان او را بزرگتر از شاگردش دانست) و عرفا يك سنت نبوي اصيل است. اما درباره بازگشت بايد بيش از هرچيز مراقب اصالت بود. ما همواره يك سنت اصيل و يك سنت غيراصيل داريم. از آن طرف هم يك تجدد اصيل و يك تجدد غيراصيل وجوددارد. منظورم از تجدد اصيل بخش عميق تفكر متجددانه است. والامرعوب شدن در برابر فناوري، تجددگرايي نيست.

به هررو آنچه آرمان ما است نزديك كردن سنت اصيل با تجدد اصيل است. بدون شناخت خود يا شناخت فلسفه غرب كارمعرفت ناقص مي ماند. به بيان ساده تر اين كه با بستن چشم به روي سنت، خود به جايي نمي رسيم. همچنان كه با چشم پوشي از تفكر غربي موفق نخواهيم بود. به قول كانت، انسان هويت و وحدت خود را در مقابل غيرخود مي شناسد.

بدون «شما»، «من» وجود ندارم. ايراني در مقابل غرب هويت خود را مي يابد. درواقع غفلت از غير خود موجب غفلت از خود مي شود