انسان كه دنبال خودشناسي نرود ، محرومترين خلائق است - گفتاري از مرحوم علامه حسيني طهراني
جهان آنِ تو و تو مانده عاجز
ز تو محرومتر كس ديد هرگز؟
يعني جهان از آن تست و به جهت تو جهان را آفريدهاند تا همه آلات و اسباب تو باشند ، و تو را از براي معرفت خود آفريدهاند ؛ كه يَابْنَ ءَادَمَ ! خَلَقْتُ الاشْيَآءَ كُلَّهَا لاِجْلِكَ وَ خَلَقْتُكَ لاِجْلِي .88 و تو به لذّات طبيعي گرفتار و پايْبند شده و از تحصيل معرفت كه مخلوق براي آن گشتهاي عاجز مانده و تابع نفسامّاره گشته ، نميتواني كه ترك دو روزه لذّت فاني نموده ، كمالات جاوداني كه در ضمن معرفت الهي است به دست آري و خود را از حرمان ابدي خلاص نمائي !
پس بواسطه اين دنائت همّت و عدم انقياد ، محرومتر از تو و بينواتر از تو از موجودات كس نديده . زيرا كه باقي موجودات به جهت آنچه مخلوق شدهاند از آن تجاوز ندارند و نميدانند كه غير از آن كمالي كه ايشان دارند هست ، و بهجهت عدم قابليّت ، از حرمان آن كمال كه از انسان مطلوب است معذورند ؛ تو كه ميداني و به جهت آن مخلوق شدهاي فريفته و اسير لذّات بهيمي و تمتّعات نفساني گشته و از مقصود دو جهاني باز ميماني . شعر:
اين چه ناداني است يك دم با خود آي
سود ميخواهي از اين سودا برآي
گنج عالم داري و كَدّ ميكني
خود كه كرد آنچه تو با خود ميكني؟
پادشاهي ، از چه ميگردي گدا؟
گنجها داري ، چرائي بينوا؟
و چون از لذّات شهواني و مشتهيات نفساني خلاصي ندارد ميفرمايد كه: متن:
چو محبوسان به يك منزل نشسته
بدست عجز ، پاي خويش بسته
يعني همچون كسيكه بند گران بر پاي وي نهاده باشند و از آنجائي كه نشسته است نتواند كه بيرون رود ، تو در منزل تقليد و طبيعت و هواي نفس گرفتاري و از آن تجاوز نميتواني كرد . و پاي سير و سلوك خود به دست عجز بسته و پنداري كه از اين قيود خلاص نميتوان شد . و از غايت فسردگي كه از برودت تقليد و هواي نفس در تو اثر كرده ، گوئيا همچو مرده اصلاً حرارت شوق و ذوق عشق در تو نيست. شعر:
زنده شو اين مردگي از خود ببر
گرم شو افسردگي از خود ببر
آتشي از عشق او در دل فروز
خرمن تقليد را يكسر بسوز
چون برودت طبع و هوي بر امزجه زنان غالب است فرمود كه: متن:
نشستي چون زنان در كوي إدبار
نميداري ز جهل خويشتن عار
يعني مانند زنان ، پشت به دولت معرفت كردهاي و روي توجّه به مقتضَيات طبيعت و هواي نفساني آورده و كوي ادبار و بدبختي را منزل اقامت خود گردانيده ، و فريفته رنگ و بو گشته و به صورتِ ظاهر باز ماندهاي ، و پاي سير در طلب كمالات معنوي بيرون نمينهي و از جهل خود شرم نداري . شعر:
تا به كي همچون زنان اين راه و رسم و رنگ و بو؟
راه مردان گير و با صاحبدلان دمساز شو
چون زغن تا چند باشي بسته مردار تن
در هواي سيرجان يك لحظه در پرواز شو