مقام فلسفه در تفاهم ملل
دكتر كريم مجتهدي
استاد فلسفه دانشگاه تهران
متن حاضر سخنراني دكتر مجتهدي در انجمن حكمت و فلسفه است كه به مناسبت روز جهاني فلسفه در تاريخ 29/8/82 ايراد گرديده است. همچنين اين سخنراني در كتاب فلسفه و تجدد به چاپ رسيده است.
مقام فلسفه در تفاهم ملل
موضوع بحث، در اينجا در واقع رابطه فلسفه با امكان ايجاد توفاهم ميان فرهنگ ملل مختلف است. تعريف فلسفه به عنوان حب حكمت كه در واقع نوعي وفاداري به روح حقيقت جويي است تا حدودي روشن است كه ضمن تغذيه نشاط ذهن، آن را نيازمند به شناخت افكار ديگران مي كند. منظور اينكه عشق يه حكمت در فراز و نشيب تحقق يابي و براي غناي امكانات خود، متوسل به محاوره مي شود و محاوره الزاما جنبه تقابلي به معناي منفي كلمه را ندارد و يا اگر گاهي نيز چنين است، با دوستاري حكمت ذاتا همان تبادل نظرها و عشق به تفاهم است. ولي به هر ترتيب تفاهم انواع و اقسامي دارد و نحوه تفاهم فلسفي بايد از بقيه متمايز گردد در اين مورد به ناچار بايد به نكاتي توجه بكنيم.
تفاهم ممكن است نوعي توافق بر اساس سود متقابل و انتفاع باشد، نوعي حركت در جهت نفع مشترك، اعم از اينكه حق و حقيقتي در آن مورد نظر باشد يا نه، مثلا مشاركت مالي و يا نوعي قرارداد اقتصادي و يا صرفا تحميل آن و يا مثلا توافق در همكاري، تنظيم دو اشتغال مثلا همكاري گچ كار با بنا در كارهاي ساختماني ... .
تفاهم از لحاظ علمي بيشتر وحدت نظر و توافق ذهني است به نحوي كه يكي از مميزات شناخت علمي را همين دانسته اند. اين وحدت نظر معمولا جنبه شخصي و سليقه اي ندارد، حداقل از لحاظ موضع تحصلي؛ ذهن در اين وحدت نظر آزاد نيست و نمي تواند آنرا انكار نمايد. علم، اختيار شخصي و سليقه اي را نفي مي كند و به نحوي قانون علمي سعي دارد راه تفكيك من و تو را ببندد.
تفاهم فلسفي گاهي ممكن است با تفاهم علمي خلط شود ولي از لحاظي كاملا با آن تفاوت دارد. فلسفه عين تفاهم و توافق نيست بلكه بيشتر دعوت به تفاهم است، زيرا آن مستلزم نوعي تجسس مستمر است، نوعي گفتگو كه گاهي نتيجه نهايي آن به حالت تعليق در مي آيد كه ادامه آن محفوظ نگه داشته شود. بهترين نمونه آن را مي توان در محاورات افلاطون يافت. در اين آثار تفاهم در جهت ارتقاي ذهن است و نوعي همراهي براي سير در مراتب و مدارج شناخت ديده مي شود. اگر در نزد افلاطون اين محاوره جنبه جمعي دارد و در نزد فلاسفه ديگر گاهي ظاهرا جنبه فردي پيدا مي كند، ولي گويي باز هميشه نوعي گفتگو- اعم از خارجي يا دروني – مطرح است. مثلا در تاملات دكارت، مخاطب به معنايي شخص ديگر نيست بلكه صرف « مطلق » يعني خداوند است. دكارت تصور مي كند با حقيقت مطلق در حد فاهمه انساني سروكار دارد و كمال خداوندي ضامن نحوه شناخت اوست.
در مورد دين باز هم تفاهم صورت ديگري پيدا مي كند و الزاما علمي و يا فلسفي نيست. تفاهم در ميان دو هم كيش، نوعي اتحاد روحي تام و به معنايي بدون گفتگو و بدون امكان ايجاد شك در مسائل زير بنايي است. در آن، نوعي تعهد ذاتي مشترك براساس تعبد و يا در هر صورت براساس ريشه وحياني ديده مي شود. اگر تعقل در واقع انكار نمي شود ولي در هر صورت اين تعقل نهايتا مبتني بر وحي است و فقط در موارد فردي موضع گيري و جدل ممكن مي گردد. حتي اگر از گفتگوي ميان اديان صحبت به ميان آيد آنگاه در واقع، مسائل ديني را در حد فلسفه مورد بحث قرار داده ايم نه در حد دين. متكلم بيشتر در مقابل منكران متوسل به فلسفه مي شود، همانطوري كه نمونه هاي تاريخي آن نه فقط در دوره هاي اول پيدايش مسيحيت و يا اسلام به خوبي ديده مي شود بلكه تا به اين روز هم در واقع چنين است. در قرون وسطي غربي صريحا گفته شده است كه «فلسفه كنيزك كلام است» كه دال بر همين معني است. البته برخلاف نظر گروهي از متخصصان توسل به فلسفه در نزد متكلمان قديم، دليل بر عدم اهميت فلسفه در نزد آنها نبوده است، بلكه برعكس آنها فلسفه را حربه موثري مي دانسته اند و به نحوي بر قدرت آن معترف بودند. درست است كه امروز در اثبات حقانيت نظرها بيشتر متوسل به علوم جديد مي شوند ولي به هيچ وجه نبايد فراموش كرد كه به هر ترتيب علم نيز فقط در تاريخ حركتي خود صورت صحيح خود را نمايان مي سازد و از اين لحاظ با صراحت مي توان گفت كه بايد فلسفه را آينده علم به حساب آورد نه گذشته آن. در هر صورت مصرف كردن علم با پيش بردن آن فرق دارد. مرعوب شدن در مقابل علم، دليل بر امكان كسب آن نيست. علم بدون تفكر معناي ماحصلي ندارد. علم زده بودن با عالم و دانشمند بودن دوتا است. گروهي از متفكران رومي، فلسفه را «آلماماتر» يعني غذاي مادري (شير مادر) فرهنگ مي دانستند؛ معلوم است كه بدون اين شير مغذي اوليه، تجليات علمي و فرهنگي چه صورت پيدا مي كنند.
منظور اينكه مساله تفاهم به معناي عميق و اصيل كلمه فقط از لحاظ فلسفي مي تواند مطرح شود، چون فلسفه چيزي جز جستجوي امكان تفاهم نيست، حتي اگر اين تفاهم به عينه هيچگاه به نحو تام حاصل نيايد. نفس جستجوي متقابل تفاهم، خود اصالت تفاهم را نمايان مي سازد و هر تحميل و اجحاف را بركنار مي نهد، چه تفاهم تحميلي، تفاهم نيست. تفاهم با ديگري الزاما قبول افكار ديگري نيست بلكه فقط تصور امكان نظرگاه و موضع ديگري است؛ قبول امكان تفكري است كه به نحو ديگري تحقق پيدا مي كند. اين تفاهم قبول آزادي فكري، به همان اندازه براي ديگري است كه براي خود است. در تفاهم فلسفي، آزادي فكري يك طرف، آزادي ذهني ديگري را محدود و مقهور نمي كند بلكه گويي اين دو دست، دست به دست و با هم آزاد مي گردند. البته از طرف ديگر بايد دانست كه فلسفه ذهن را از آينده نگري محروم نمي كند و واقع بيني را با محصور شدن با اشيا و مقهور گزديدن توسط آنها خلط نمي نمايد. از اين لحاظ فلسفه نه فقط آزادي ذهن، بلكه معنايي عين آزاد سازي ذهن است و هر فرهنگي كه فاقد اين معني باشد، نه فقط از جنبه هاي منفي خود ناآگاه است، بلكه نسبت به جنبه هاي اصيل و مثبت خود نيز دچار غفلت شده است.
در فلسفه در واقع چون تفاهم جنبه جستجو دارد، در نتيجه جستجوي تفاهم جنبه توسعي پيدا مي كند و بيشتر بسط فهم مورد نظر قرار مي گيرد. در فلسفه، تفاهم نوعي كوشش است براي بسط و توسع نفس فاهمه است و به همين دليل هيچ رشته اي به اندازه فلسفه، در مسائل آموزشي سخن اول و آخر را نمي زند. فلسفه در آموزش در درجه اول اهميت قرار دارد و جامعه اي كه در آن به فلسفه اهميت داده نمي شود، در واقع از آموزش خلط معني كرده است و ره به جايي نمي برد، همينطور كه عملا تجربه نيز به خوبي اين معني را نمايان مي سازد.
به هر ترتيب تفاهم فلسفي با هر نوع تباني فرق دارد و به هيچ وجه نوعي اتحاد براي رسيدن به اهداف واحد انتفاعي نيست. از اين لحاظ تفاهم فلسفي را با «ايدئولوژي» به معناي سطحي كلمه نيز نبايد اشتباه كرد، خواسته اگر اين «ايدئولوژي» در جهت «استراتژي» سياسي قرار گيرد. جريانات تاريخي قرن بيستم به خوبي جنبه تحريفي «ايدئولوژي»ها را نشان داده است و عملا ثابت شده است آن نه فقط اسباب پيشرفت مادي و روحي جوامع بشري را فراهم نمي آورد بلكه خود انحطاط است و يا در هر صورت موجب ركود مي شود. افسون براين مي توان گغت كه آن به جاي اينكه منجر به استقلال ذهن و قدرت تعمق شود به نحوي باز دارنده تفكر است. «ايدئولوژي» هميشه جنبه تفتيش دارد حتي اگر در ان ادعا به پرورش افكار بشود. «ايدئولوژي» موجب پيدايش شناخت كاذب است و در آن عميقا جهل مركب و جهل بسيط فايق مي آيد. كلا تفكر از استقلال ذهن و امكانات آزاد آن تغذيه مي كند، در صورتي كه بناي «ايدئولوژي» معمولا بر تحميل گذاشته مي شود و افراد فقط بدان تشبث مي كنند، بدون اينكه با جان و دل بدان بپيوندند.
با آنچه گفته شد، «ايدئولوژي» را نه فقط با فلسفه بلكه با ايمان و اعتقاد ديني نيز نبايد خلط كرد. اعتقادات ديني به نحوي در نزد انسان جنبه ماتقدم دارند. ما با فرهنگ ديني خود متولد مي شويم و براساس آن پرورش مي يابيم – دين، ما را در سنت فرهنگ روحي ريشه اي ما قرار مي دهد و اگر قوم و يا در هر صورت جامعه اي به آن وفادار بماند، اين حالت روحي در نهاد افراد آن جامعه خودجوش و طبيعي مي شود و در واقع نه فقط حالت طبيعت ثانويه بلكه همان حالت طبيعت اوليه را نيز پيدا مي كند. توافق ها در دين بسيار دروني است و حتي مي توان گفت كه شخص ريشه عميق فرهنگي خود را در واقعيت نا خودآگاه ضمير خود باز مي يابد و اين ناخودآگاه عين آگاهي انضمامي و واقعي اوست و با خودي كه در اثر تهاجم تحميلي بوجود آمده و كوچكترين خود باوري در آن ديده نمي شود، فرق بسيار دارد. يكي از فاجعه هاي بزرگ فرهنگي در جهان امروزي نه فقط ناشناخته ماندن هويت اصلي و زيربنايي انسانهاست، بلكه تحريف آن و تظاهر به صورتي از آن است كه صرفا جنبه لفظي و منحول پيدا كرده است؛ چه هويتي كه شخصيت را انكار كند، هويت نيست، بلكه آندو فقط به مدد يكديگر مي توانند برقرار بمانند و استمرار پيدا كنند. هويت ايراث است و شخصيت ابداع؛ هويت حافظه است و شخصيت اراده. اگر گذشته را فراموش بكنيم، آينده را هم از دست خواهيم داد. براي اينكه شخصيت فرهنگي پايدار باقي بماند هم حافظه لاطم است و هم اراده.
از طرف ديگر مسلم است كه تفاهم در اعتقاد ديني غير قابل انكار است، ولي در عين حال نفس اين تفاهم حالت قومي دارد و به نحوي امتي را از امت ديگر جدا مي نمايد، البته بهتر است بگوييم ملتي را از ملت ديگر. اين جدايي الزاما جنبه نفاقي ندارد. دين دار واقعي به اديان ديگر هم احترام مي گذارد، بدون اينكه آن دين ديگري را در خور پذيرش بداند. از اين لحاظ همانطوري كه اشاره كرديم، معناي گفتگو ميان اديان معناي ماحصلي ندارد و يا اگر واقعا بخواهيم براي اين نوع گفتگو حقيقتي قائل بشويم، بايد آنرا نهايتها از نوع گفتگوي فلسفي بدانيم.
تعهد ديني البته كاملا موجه است و نبايد آنرا نوعي تعصب منفي تلقي كرد ولي در اين زمينه از ابتدا هر نوع گفتگوي زيربنايي مسدود مي شود، گويي در هر صورت موضع طرفين از ابتدا مسلم است، بدون اينكه البته اين جنبه به زبان آورده شود. منظور اينكه طرفين به نحو ظمني مي پذيرند كه «موس به دين خود، عيسي به دين خود»، در صورتي كه در فلسفه، گفتگو و جستجوي تفاهم از ابتدا به نوع ديگري است. به هر ترتيب سهم فلسفه در تفاهم ملل بنيادي مي تواند باشد، خواسته – همانظور كه گفتيم- چون آن در درجه اول در جهت صرف تبادل نظر و بسط و توسع نفس فاهمه و تعالي آن، فعاليت مستمر دارد.