فراخون به إعاده ساختار علوم اجتماعي
فراخون به إعاده ساختار علوم اجتماعي (1)
خلاصه گزارش هيئت بينالمللي گولبنكيان / امانوئل والرشتاين (رئيس هيئت)
خلاصه گزارش : دكتر خلدون حسن النقيب
ترجمه : كاميار صداقت ثمرحسيني
مقدمه:
در ژوئن سال 1992 ميلادي، هيئت بينالملليايي متشكل از 10تن از اساتيد دانشگاهها – از چهار قاره و چهار فرهنگ مختلف (كه با اين وجود نمايندهاي از كشورهاي غربي در ميان آنها حاضر نبود) ايجاد گرديد. تأسيس اين هيئت به ابتكار و سرمايهگذاري مؤسسه خيريه «گولبنكيان» (Golbenkian) و به رياست «امانوئل والرشتاين» (Immanuel Wellerstein) رئيس انجمن بينالمللي جامعهشناسي بوده است.
اين هيئت با توجه به انباشتگي و تراكم شناختي در علوم اجتماعي كه در ميانه علوم طبيعي و علوم انساني قرار گرفته است؛ تجديد نظر در ساختار علوم اجتماعي را موضوع كار خود قرار داد در اين نوشتار خلاصهاي كامل از اين گزارش ارائه ميشود. اهميت اين گزارش تنها در[1] كوشش علمي و آموزشي متمايز آن نبوده بلكه به بيان ديدگاهي عميق و نيز نمايش ميزان عقبماندگي در روش تفكر ما در مؤسسات آموزش عالي و مراكز مختلف تابعه آن در كشورهاي عربي است.
دعوت به گشودن حوزههاي علوم اجتماعي:
گزارش هيئت گولبنكيان پيرامون تجديد نظر در ساختار علوم اجتماعي به رياست «امانوئل والرشتاين» استاد جامعهشناسي در دانشگاه نيويورك / بنجامتون بوده و در سال 1996 توسط نشر دانشگاه استانفورد منتشر شده است.
Immanuel Waller stein (Chairman): Open the Social seiencel: Report of the Gullbenkian commission on the Restructuring of the social sciences. Stanford university Press, 1996.
خلاصه گزارش:
گزارش فوق با ارائه دورههاي تطور در تدريس و آموزش علوم اجتماعي در غرب از قرن 19 تا سال 1945 آغاز شده و در آن تأكيد ميگردد كه علوم اجتماعي ريشه در دوران معاصر يعني آن زمان كه آموزش علوم طبيعي در غرب بر دو پايه قرار گرفت، دارد. و آن دو پايه عبارتند از:
الف- الگوي نيوتوني كه بر انديشه توازن ميان گذشته و آينده در تصوري شبه الهياني Theology استوار بود.
ب- دو گانهگرايي و كارتي ميان طبيعت و انسان با روح و جسد، امر مادي و امر معنوي (روحي) با گذشت زمان و تحت تأثير اين دو پايه، علوم طبيعي جايگاهي در تقابل با فلسفه از جهت حقانيت فرهنگي و منزلت اجتماعي پيدا نموده و از اين دوره به شكلي بديل و بيآنكه نام مشخص و معيني دارا باشد ظاهر گرديد. گاهي ادبيات Belles – Letters و گاهي علوم انساني و زماني فلسفه و در زبان آلماني بعنوان علوم معنوي Geisteswissenschaften ناميده شد.
- نياز دولت نوين به علومي كه در اتخاذ تصميمات با بيشترين دقت ياري رساند (مانند حملة ناپلئون به مصر) منجر به ظهور نوع خاصي از علوم – بدون تسميه خاصي – گرديد.
ابتدا؛ فلاسفه اجتماعي به بحث در خصوص فيزيك اجتماعي و تعدد نظامهاي اجتماعي پرداختند و در چنين فضايي بود كه علوم اجتماعي در پرتو دانشگاهايي كه با جدايي از كليسا تجديد حيات (مستقل) يافته بودند، بوجود آمد.
قرن 19 ميلادي دوران شكلگيري تخصصهاي علمي و حرفهاي كردن Professionaization با Diselplirarization در شاخههاي فرعي شناخت بود. طبيعت بحث علمي در آن دوران اين بود كه بحث علمي منظم نيازمند تمركز بر حوزههاي مختلفي از واقعيت است و لازم است كه علم به شيوه عقلاني و موازي با فروع شناخت تقسيم گردد.
بدين منظور مراكز دانشگاهي سلطنتي Royal Academic و مدارس عالي Grandes ecoles تأسيس گرديدند. در ابتداي امر مورخان و اساتيد ادبيات و مطالعاتي كلاسيك و نه دانشمندان علوم طبيعي بر اين امر اهتمام ورزيدند. اما دانشگاهها از همان زمان به تدريج دانشمندان علوم طبيعي را به سوي خود جلب نموده و دانشگاهها به عرصهاي در جذب و رقابت متقابل ميان دانشمندان علوم طبيعي و پژوهشگران علوم انساني و نيز بين علم و فلسفه گرديد.
ايجاد تخصصهاي گوناگون در علوم اجتماعي بخشي از كوششهايي بود كه درقرن 19 به جهت توليد شناخت عيني از پديده اجتماعي بر پايه تجربهگرايي با تحقيقات مستقيم و ميداني قرار داشت و اين امر نيز مهم است كه خاستگاه تأسيس علوم اجتماعي در ابتدا در 5 مكان صورت گرفت:
1- بريتانيا؛ 2- فرانسه؛ 3و4- ايالات آلماني و ايطاليايي و اخيراً؛ 5- در ايالات متحدة آمريكا
ملاحظه ديگر اينكه نامگذاري تخصصهاي نوين و استقرار اين اسامي در زبان اصطلاحي تنها در ابتداي اين قرن شكل گرفت بخصوص 5 تخصص اصلي به ترتيب در: تاريخ، اقتصاد، جامعهشناسي، علوم سياسي و مردم شناسي (ص 14-23).
- افزون برآن مطالعات شرقشناسي Oriental Studies جغرافيا، روانشناسي و قانون و مطالعات پيرامون آن در مرحله بعدي نمايان گرديد (ص 23 – 28) ظهور اين تخصصهاي جديد با تبلور نظام اقتصاد جهاني بر پاية سلطه طبقاتي غرب مرتبط ميباشد.
نكته ديگر اينكه اساس علوم اجتماعي به شكلي هماهنگ و همزمان با تكامل غرب از حيث سيطره طبقاتياش بر سراسر عالم و تبديل ملتهاي جهان به مردم ساكن در مستعمرات واقع گرديد. جاي اين پرسش است كه چگونه قسمت كوچكي از جهان (اروپا) توانايي شكست همه رقباي خود را داشته و قادر به تحميل اراده خويش بر ملتهايي بسيار بزرگتر از نظر وسعت و جمعيت در قاره آمريكا، آفريقا و آسيا شده است؟
برخي پاسخها متضمن استفاده نادرستي از اصطلاحاتي همچون «بقا» (نژاد) اصلح منسوب به داروين و داروين گرايي اجتماعي و نظريه پيشرفت هربرت اسپنسر ميباشد.
اكنون حوزه بيشتر تخصصهاي علمي به روشني شناخته شده است و آن از زماني بود كه متخصصان در وهله اول به روشن نمودن مفهوم مركزي مورد توجهشان Key Concept مبادرت ورزيدند. بعنوان مثال مورخان كوشيدند به اعادة «ساخت» واقعه آنچنان كه در گذشته بوده است- از خلال بايگانيها و اسناد و نسخ خطي پرداخته تا بدان وسيله نيازهاي اجتماعي و فرهنگي كنوني را به آنچه در گذشته جريان داشته پيوند دهند. و مردم شناسان كوشيدند تا به توضيح راه و روش سازماندهي اجتماعي و اعتقاداتي كه متفاوت با غرب است به جهت اساس عقلانيشان (عليرغم اختلاف موجود ميان فرهنگها) بپردازند. ولي ايشان تنها به تشريح اختلاف ميان تخصصها اكتفا نكرده و بر دستيابي به قوانين عامي كه بر رفتار و سلوك انساني حاكماند، (براساس ادله محسوس يا ملموسي كه حصول به آن از حيث مادي و با تفكر عيني ممكن است) تأكيد مينمايند.
انصباط نظم در ساختار تخصصي علوم اجتماعي (Disciplinary Structures) اين فرصت را پس از پايان جنگ دوم جهاني بوجود آورد تا چارچوب سازمان يافتهاي براي بحثهاي علمي ثمربخش و مطالعات تحليلي و آموزش نسلهايي از متخصصان و نيز ايجاد شناختي به هم پيوسته از نتايج بحثهايي علمي در ادبيات تخصصي بوجود آيد و امكان تشخيص علوم اجتماعي را از علوم طبيعي – كه از جهتي به مطالعة حالات غير بشري پرداخته – و از علوم انساني - كه به مطالعة فرهنگ و فرآوردههاي معنوي و ذهني مردم متمدن اختصاص دارد – فراهم ساخت. اين پيشرفت از سال 1945 ميلادي شكافي ميان موقعيت فرهنگي دانشمندان علوم اجتماعي و در ديگر سو نظام رسمي علوم اجتماعي فراهم ساخت.
جدال در درون علوم اجتماعي:
دوران پس از سال 1945
سه دوره پيشرفت پس از سال 1945 ميلادي، نقش اساسي در اثرگذاري برساختار علوم اجتماعيايي - كه از يكصد سال پيش از آن تاريخ در غرب شكل يافته بود - ايفا نمود:
1- پيدايش ايالات متحده بسان قدرت اقتصادي بزرگي در ژئوپوليتيك جهان دو قطبي .
2- رشد بالا در نيروي توليدي و جمعيتي در سراسر عالم كه از 20 سال اول پس از جنگ آغاز گرديد.
3- تحول سوم عبارت بود از توسعه كمي و جغرافياي وسيع در دانشگاهها و دانشجويان و تأثيراتي كه ناشي از افزايش متخصصان علوم اجتماعي بود.
- ضمن آنكه در پايان دوران استعمار مردم جهان سوم فرصت تأكيد بر وجود خويش (هويت خويش) و رغبت خويش در صيانت از ميراث فرهنگيشان – از مفاهيم و مسلمات علوم اجتماعي متعلق به ديگر فرهنگها – را يافتند. مفاهيم و مسلماتي كه در محل ترديد و در عرصه جدال شعلهوري قرار دارند.
پيش از جنگ آموزش علوم اجتماعي در غرب بر تقسيمبندي سه گانه قرار داشت:
1- تقسيم ميان دنياي شهرنشين متمدن (عرصه تاريخ، اقتصاد و اجتماع) و دنياي سنتي NON – Modern) ايي كه خارج از غرب ميباشد. (عرصة انسانشناسي و شرقشناسي)
2- تقسيم در درون دنياي متمدن معاصر ميان گذشته (تاريخ) و اكنون (اقتصاد، جامعه و علوم سياسي).
3- تقسيم در داخل علوم اجتماعي فني ( Nomothetic) ميان مطالعه بازار (اقتصاد) و مطالعه دولت (علوم سياسي) و بررسي جامعه مدني (جامعه).
- پس از جنگ هر يك از تقسيمات فوق فاقد مرزهاي واقعي گرديدند. بعنوان مثال ميتوان از ظهور عرصه جديدي تحت عنوان مطالعات منطقهاي Area Studies و مطالعات مقارنهاي در حوزههاي تاريخ و جامعه و علوم سياسي و اقتصاد به همين ترتيب (مطالعات نوظهور) نام برد.
- ادعاي موجود ثبات در قوانين كه بر پايه آنها تمدنها و طي تاريخ سيري هميشگي و پيوسته داشتهاند، يكي از مهمترين اصول علوم اجتماعي است. به اين معنا كه قوانين مذكور شامل همه جوامع در طول تاريخ گرديده و اين يعني: Universalion. ولي اين امر در مطالعات علوم اجتماعي محقق نشده است.
اكنون مشخص شده است كه نتيجهگيري شناختي سرمدي و جهاني Universal Knowledge با مخاطرات فراواني همراه است. زيرا وضعيت علوم اجتماعي متفاوت با علوم طبيعي كه به پژوهشگر اجازه ميدهد كه در مباحثه و مجادلات وارد شوند - در حاليكه حوزه بحث ايشان در سياق واحدي قرار دارد – است. پس از جنگ مشخص شد كه چگونه علوم اجتماعي در قرن گذشته خود محور و جانبدار از غرب (اروپا محوري) Eure – Centrie شده و از اينرو جهان قدرت و سيطره بر موضوعيت مباحث حاكم گرديد.
- و چنانكه پژوهشگر آفريقايي «انگلبرت مگنج Englbert Mveng (ص56) بيان ميدارد، غرب در اين امر با ما متفق است كه بيش از يك راه به جهت رسيدن به حقيقت موجود است: راههايي غير ارسطويي، منطق طوماسي (آكوييني) يا ديالتيك هگلي موجود است. با اين حال لازم است كه در علوم اجتماعي، استعمار زدايي، (استعمار فكري) صورت پذيرد. و اين چنين اگر علوم اجتماعي به شكل تجربه عملي و بالفعل بحث از معرفت سرمدي Universal Knowledge نمايد پس ديگري نميتواند آنرا از حيث منطقي بعيد بداند و ممكن است كه امر سرمدي Universalion با تشخص و خاصگرايي Particularlion با يكديگر در تناقض نباشند حقيقت علمي حقيقت تاريخي است و هر امر سرمدي Universalion بر پايه امور متغير تاريخي بوده و امري مطلق تلقي نميشود. راهي جز قبول تعدد امر سرمدي موجود نيست امري كه همه واقعيت اجتماعي را كه در آن زندگي ميكنيم شامل ميشود.
ايندو پيشرفت مهم در ساختار شناخت از سال 1960 م (ص 60) از دو زاويه متقابل در قبال تقسيم معرفت ظاهر گرديد كه ميتوان به آن عنوان «دو فرهنگي» Two Cultures نهاد. پيشرفت در علوم و رياضي در قرن بيستم در دو حوزه بر علوم اجتماعي تأثير نهاد: يكي در الگوي فني Epistemology Nomothetic ايي بود كه پس از جنگ بصورت معرفتي مستند به تطبيق مفاهيم نيوتوني بر پديدههاي اجتماعي ظاهر شد و از دهه 30 اين قرن جهان را با تقسيمبندي جهان مادي و معنوي پيش فرض خود گرفت و نيز اينكه جهان «بسيط» بوده و در آن قوانين ثابتي حاكم است. و لكن اين الگو نه در علوم طبيعي و نه در علوم اجتماعي مورد پسند واقع نگرديد.
الگو و عرصه ديگر در تطور اخيردر علوم طبيعي بر Non – Linearity در مقابل Linearity و بر پيچيدگي Complexity در مقابل سادهسازي (آسانگري) Simplification و از عدم جدايي پژوهشگر از ابزار پژوهش ودر نزد برخي از دانشمندان رياضيات بر برتري تفسير و مشاهده كيفي بر محدوديت تفسير به صورت كمي و درجه و ميزان دقت آن، تأكيد مينمايد. و برتر از همه اينها از نوبر تاريخي بودن شناخت انساني تأكيد ميكند. به عنوان مثال افكاري چون تفكر دكارتي (دوگانهگرايي روح و جسد) و فيزيك نيوتوني خاصه انديشه توازن و تعادل Equlibrium ، نه به دليل نادرستيشان بلكه از آن جهت كه براي تفسير قوانين طبيعت و جامعه كافي به نظر نميرسند مورد توجهاند. ما در جهاني متغير و متحول و در مقابل آيندهاي كه غير قابل ارجاع است The Arrow of Time زندگي نموده و قوانيني كه تدوين نمودهايم تنها از امور امكانپذير و رخدادني Passibies و نه هرگز از زمره امور يقيني Certainties اند.
- در چنين وضعيتي در پرتو پيشرفتهاي نوين در علوم اجتماعي كه منجر به محدودشدن تصورات سنتي رايج گرديده – اهميت مطالعات فرهنگي يا مطالعه فرهنگها Cultoral Studies نمايانگر شده است. فرهنگ، ميداني براي مطالعات انسانشناسي است كه از بيش از يك قرن پيش موجود بوده ولي اكنون با 3 گرايش جديد در مطالعات فرهنگي همراه شده است.
- اهميت يافتن مطالعات جنسي Gender Studies و مطالعات غير متمركز پيرامون اروپا در مطالعات علوم اجتماعي – تاريخي.
2- اهميت يافتن منحصر به فرد براي مطالعات پديدههاي محلي در شرايط خاص تاريخي خود Very Situated كه با نگرش هرمنوتيكي همراهاند.
3- ايجاد تعامل و برابري ميان ارزش دستاوردهاي تكنولوژي در برابر /يا در ارتباط با ديگر ارزشهاي فرهنگي و اجتماعي.
اين گرايشها در مطالعات فرهنگي متضمن نياز عميق به تجديد نظر در ميراث سنتي Parocial Heritage علوم اجتماعي است. بعنوان مثال هنگامي كه از «دو فرهنگي» صحبت ميكنيم، در مقابل اين تصور ضمني قرار داريم كه علم (علم طبيعي) داراي بيشترين بار عقلانيت، استواري، توانايي و جديت بوده و از قابليت بيشتري نسبت به علوم جامعه شناسي و علوم انساني و فلسفه برخوردار است. در اين تصور اعتقاد به مدرن و معاصر بودن، كارآيي، و هويت اروپايي علم طبيعي نهفته است. امري كه مورد انتقاد مطالعات فرهنگي است. اكنون مي توان ترديد در ارزش پيشرفت تكنولوژي يا
– در ساختاري كه ايجاد نموده و يا از ميان مي برد – مشاهده نماييم. اعتقاد به امر سرمدي پيشرفت تكنولوژي با ويراني ساختاري آن پهلو به پهلو قرار گرفته است.
تاثير مطالعات فرهنگي در علوم اجتماعي مشابه و موازي با تأثير پيشرفت هاي اخير در علوم طبيعي بوده است. تا پيش از سال 1945 ميلادي، علوم اجتماعي في نفسه به دو فرهنگ تقسيم شده بود. يك طرف عبارت از برپايي علوم اجتماعي به تقليد از علوم طبيعي (عينيت گرايي) بودند و ازاينرو شاهد تلفيق ايندو علم (علوم طبيعي و علوم اجتماعي) و يا ادغام علوم اجتماعي با علوم انساني مي باشيم. اكنون دانشمندان علوم طبيعي شروع به صحبت پيرامون سهم تاريخ (تاريخي بودن شناخت به شكل طبيعي) نمودهاند. امري كه محور شناخت در علوم اجتماعي و علوم انساني است. با توجه به ديدگاه هاي كنوني پژوهشگران فرهنگي مي توان گفت كه اكنون شكلي از مصالحه و دوستي Rapprochement ميان تعبيرات متعدد در فرهنگ (فرهنگ طبيعي و فرهنگ اجتماعي) يا سه گانه (به علاوه علوم انساني) است. و البته اين مصالحه منجر به برانگيخته شدن بحث حدود فاصل ميان اين سه فرهنگ شده است. آيا اين بدان معناست كه مرزهاي فاصل ميان اين سه فرهنگ در حال زوال بوده و به جاي آنها عرصه هاي متعدد و نامتناقضي در شناخت ايجاد مي گردد؟ پاسخ به اين سؤال هنوز زود است. ولي واضح است كه علوم اجتماعي توانمند و مي تواند نقطه مركزي (و نه حاشيه اي) در برخورد احتمالي ميان دو فرهنگ علوم طبيعي و علوم انساني باشد.
نتيجه گيري
هر چند طرحي از پيش موجود و نقشه اي دقيق blueprint براي اعاده ساختار علوم اجتماعي موجود نمي باشد ولي ما درصدد گشايش افقي براي تبادل نظر گروهي بوده و اميدوار به ارائه برخي پيشنهادات راهگشا در اعادة اين ساختار ميباشيم. قبل از انجام اين امر به ابعادي از موضوع كه نيازمند رسيدگي بيشتري است مي پردازيم:
1- مفاهيم رد تمايز هستي شناسانه ميان انسان «بشر» و طبيعت. اين تفكيك داراي ريشه هاي محكمي در پيوند با فرهنگ غربي بوده چنانكه در توصيف دكارتي مشهود است.
2- مفاهيم رد اعتبار دولت به عنوان تنها مرز و حدود جدا كنندهاي كه در داخل آن كنش اجتماعي انجام مي شود.
3- مفاهيم پذيرش تنش مستمر ميان امر سرمدي و امر ظاهري و موقتي كه از نشانههاي جامعه انساني بوده و نا به هنجاري تاريخي Arachronism نمي باشد.
4- و سرانجام روي آوردن به عينيگرايي در پرتو آخرين تحولات علم و كشفيات آن
(ص 78).
از اين گذشته طبقهبندي علوم اجتماعي در غرب بر سه اساس متقابل و متناقض با هم Antimony شكل گرفته است:
1- مواجهه گذشته با نقيض خود يعني حاضر
2- مواجعه تخصص هاي ايدئولوژيكي با نقيض خود يعني تخصص هاي تكنيكي (تخصص بياني در مقابل تكنيكي)
3- برخورد دنياي متمدن با نقيض خود كه دنياي نامتمدن و وحشي مي باشد.
البته همه اين مسايل متضاد با هم، و همواره با درجات مختلف در انديشه دانشمند بوده است. هر چند كه بيان آن به شكل آشكار يا منطقي بسيار مشكل و دشوار مي باشد. عدم پذيرش تقسيمات سنتي در علوم اجتماعي در درجه اول به فراواني منابع ]توافر المصادر[ الگوي آرماني براي سازماندهي در رد اين تقسيمات نيازمند رشد تخصص هاي متداخل Interadisciplianary است.
اين امر نيازمند هيئت و گروهي به جهت آموزش و درآمدهاي مالي است. هر گاه دانشمندان اجتماعي در صدد ايجاد اسلوب آموزشي و پرورشي و بناي مباحثي به منظور راهكار نقايص ساختار سنتي آموزشي بودند، كادر اداري دانشگاهي در پرتو بحرانهاي مالي ايي كه اكنون گريبانگير غرب است، بودجه مالي را كاهش ميدهند. تلاشها از ناحيه سازماني عمدتاً متوجه گسترش تخصصهاي متداخل و نه يكدست نمودن فعاليتهاي مطالعاتي و تدريس در برنامههاي دانشگاهي بوده است.
- وضعيت كنوني آموزش علوم اجتماعي در دانشگاهها در مرتبهاي ميان وضعيت موجود در ايالات متحده – كه داري فشردهترين شكل دانشگاهي آن در جهان است – و وضعيت دانشگاهي در آفريقا – كه در سطح مطلوب و به ميزان كفايت نيست – ميباشد. ايالات متحده در آزمايش و نوآوري و آموزش علوم اجتماعي، تاريخ درازي را تجربه نموده است. بعنوان مثال:
- نوآوري در مطالعات عالي در اواخر قرن گذشته (قرن 19).
- تعديل در نظام گروه بحث (سمينار) به شيوه آلماني.
- نوآوري در نظام مقررات گزينش (انتخاب آزاد) دانشجو در اواخر قرن گذشته.
- نوآوري در محافل تحقيق علمي علوم اجتماعي پس از پايان جنگ جهاني اول.
- و نيز نوآوري در ضروريات تخصصهاي اصلي Core Courses پس از پايان جنگ جهاني اول.
- نوآوري در طرح مطالعات منطقهاي Area Studies پس از پايان جنگ جهاني دوم.
- نوآوري در برنامه مطالعات مربوط به جنسيت (مطالعات زنان) Women Studies و مطالعات مربوط به چند فرهنگي در دهة هفتاد ميلادي اين قرن.
ما در اينجا در صدد تأئيد يا مخالفت با اين نوآوريها نبوده و آنها را با اين استدلال كه مجال خوبي به جهت ابتكار و تجربه در آموزش علوم اجتماعي است بكار ميگيريم.امري كه به دانشگاههاي كشورهاي داراي نظام كمونيستي – كه برخي از برنامههاي دانشگاهي معمول سابق خود را الغا نمودند – ياري رسانيد. ولي ميبايست از تقليد كامل از دانشگاههاي غربي پرهيز شود زيرا دانشگاههاي فوق در آينده كشورهاي شرقي و دولتهاي در حال رشد ايفاگر نقش ميباشند. نمونههايي در تخريب (برنامههاي درسي) برخي دانشگاههاي غربي موجود است. بعنوان مثال: مردمشناسي تاريخي در برنامه تدريس تاريخ در دانشگاه هولوبت در برلين گنجانيده شده است. اما در مدرسه عالي علوم اجتماعي فرانسوي در پاريس مردمشناسي تاريخي به شكل موازي يا در مشاركت با آموزش تاريخ و مردمشناسي است. و در بسياري از دانشگاههاي سراسر جهان مردمشناسي طبيعي بخشي از علم زيستشناسي انساني Human Biology است.
- حتي در آفريقا، تجربهاندوزي در آموزش علوم اجتماعي آغاز گرديده و وضعيت اسفناك dismal جوامع آفريقايي، فتح بابي براي پژوهشگراني بود كه از شيوههاي معين غربي يا آنچه ديگر دولتها تبيين مينمايند – پيروي نمينمودند. تجارب ديگري نيز از ابتكار خارج از جهان غرب موجود است. كه ميتوان از رفع كسري بودجه و نيز ضعف اساس علوم اجتماعي دولتهاي آمريكاي لاتين به توسط برپايي دانشكده علوم اجتماعي آمريكاي لاتين در 30 سال اخير اشاره نمود كه دستاورد موفقي در تحقيق و آموزش دولتهاي كشورهاي آمريكاي لاتين به همراه داشته است.
Faulted Latinoamerican de Ciencias Sociales در برخي مراكز پژوهشي آفريقا و آمريكاي لاتين كوششهايي در جهت گردآمدن برجستگان در علوم طبيعي و اجتماعي در آموزش و تحقيق بدون توجه به محدوديتهاي اداري موجود مراكز علمي، صورت گرفته است. و از اينرو آنها قادر به عرضة بسياري از انديشههاي سودمند در سياستهاي اجتماعي دولتي گرديدند. برخي از دولتهايي كه پس از نظام كمونيستي برسركار آمدند، طرحهايي از اين نوع را آغاز نمودهاند ودر غرب نيز طرحهاي مشابهي در جريان است. مثالي از آن در شاخه مطالعات علمي در سياست اجتماعي دانشگاه ساكس در انگلستان ميباشدكه آنرا به صورت مساوي ميان علوم طبيعي و علوم اجتماعي تقسيم و تعريف نموده است. اين دست از برنامهها افكار جسور و نويني هستند كه در جهت وحدت درمعرفت و شناخت تلاش مينمايند.
اين دقيقاً هدف اصلي اين گزارش بوده و آن عبارتاست از تبادل نظر گروهي به جهت مقايسه و تعادل ميان افكار و برنامههاي رقيب در پيشرفت وتكامل علوم اجتماعي است. از خلال آنچه بيان گرديد ميتوان اشاره به4 پيشرفت و تكاملي نمود كه از مديران اداري دانشگاهها، انجمنهاي علوم اجتماعي، وزارتخانههاي آموزش و تحقيق، مؤسسات آموزشي، يونسكو، سازمانهاي دولتي در علوم اجتماعي و … ميخواهيم تا اين برنامهها را مورد حمايت و پشتيباني قرار دهند. ما ميخواهيم تا در اعادة ساختار علوم اجتماعي به اين موارد برسيم:
1- حمايت مراكز و مؤسسات داخلي دانشگاهها به جهت گردآوري پژوهشگران و دانشمندان علوم اجتماعي در طول سال به جهت تحقيقات مشترك پيرامون يكي از قضاياي مهم و فوريتي ويا قضاياي فرعي و غير اصلي.
2- ايجاد برنامههاي پژوهشي كامل در چارچوب دانشگاهها و عبور از مرزهاي سنتي تخصصهاي علمي، كه اين اهداف فكري Intellectual به صورت كوتاه مدت در دورههاي زماني مثلاً 5 ساله باشد.
3- نوآوري و ابداع گماشتن الزامي اساتيد در بيش از يك بخش علمي واحد
Joint Appointments .
4- ايجاد نظمي براي دانشجويان مطالعات عالي براي اجراي تحقيقات ايشان دربيش از يك بخش علمي Joint work يا بكارگيري دانشجويان رشتههاي مختلف علمي در انجام مطالعات عالي مشترك.
دو توصيه اول و دوم نيازمند بودجة مالي مي باشند ولي منجر به ايجاد هزينههاي سنگيني نميگردد و درصد كمي از هزينههاي دانشگاهي را اختصاص ميدهند. اما دو توصيه سوم و چهارم فاقد بار مالي اضافي هستند. ما در نهايت درصدد گشايش باب تبادل نظر با آزادي تمام و بصيرت عالي پيرامون قضايايي كه بر آن اين توصيهها را دربردارد ميباشيم.
اعضاء هيئت مشاركت در نگارش اين گزارش عبارتند از:
- امانوئل والرشتاين (رئيس هيئت) و استاد جامعهشناسي دانشگاه نيويورك(بنجامتون) و رئيس جمعيت بينالمللي جامعهشناسي، مادريد.
- كالستوس گوما – استاد علوم و تكنولوژي در نايروبي – كنيا.
- ايفلين نوكس كللر –استاد فيزيكو تاريخ علوم در انجمن تكنولوژي ماسيشوتس – بوستن.
- يورگن كوكا – استاد تاريخ در دانشگاه آزاد در برلين.
- دومنيك لاكور – استاد فلسفه و تاريخ علوم در دانشگاه پاريس.
- گي. واي. موديمبه –استاد زبانهاي رومي از زئيرو مدرس ادبيات تطبيقي در دانشگاه استانفورد. كاليفرنيا.
- كينهيده موشاكوجي. استاد علوم سياسي در دانشگاه جوكوين ژاپن.
-ايليا بريجوجينه. استاد شيمي در بلژيك و برنده جايزه نوبل در رشته شيمي درسال 1977.
- پيترتايلور. استاد جغرافيا در دانشگاه لافبره انگلستان.
- ميشل – رولف ترويوه. استاد مردمشناسي از هايتي و استاد برجسته دردانشگاه جانهاپكينز ايالات متحده آمريكا.
اين گزارش درطي سه گردهمايي دانشگاهي ميان ژوئن 1992 و آوريل 1995 به رشته تحرير درآمده است.
1- عالم الفكر. العدد 3، المجلد 29، ينابر – مارس 2001 دولة الكويت: المجلس الوطني للثقافة و الفنون و الاداب.
+ نوشته شده در ۱۳۸۵/۰۲/۲۶ ساعت توسط وبلاگ تاريخ و تحقيق
|