انديشه زمان در تاريخ تفكر غرب ( 1 )
انديشه زمان در تاريخ تفكر غرب ( 1 )
نويسنده: كاميار صداقت ثمرحسيني
مفهوم زمان:
«زمان » (Time) در اصل واژه اي عربي است و غالباً در اين معاني مرتبط با هم استعمال مي شود :
1 وقت ، مدت ، زماني معين ، عصر ، دوره . « زمان نامي براي وقت اندك بوده و وقت بسيار را عصر مي نامند . » (عزيزه فوال بابتي : 1992 ، ج1،ص 540)
2. (زمنيّ) : دنيوي ، ناسوتي ، مادي ، غيرروحاني، نامقدس. (آذرتاش آذرنوش: 1379 ، ص 264)
3. عمر، زندگاني ، در فارسي به معناي (مرگ) هم گفته شده است. مثال از فردوسي : « چو بشنيد رستم گو سرفراز ... بدانست كآمد زمانش فراز » (حسن حميد : 2537 ، واژه زمان / نيز : نصر الله آژنگ : 1381 ،ج2،ص673 ،واژه زمان)
4. (قضا و قدر) سرنوشت ، قسمت ، تقدير . (آذرتاش آذرنوش : 1379 ، ص 264 ماده زمن )
5. (عدم دوام / تغيير) گذرا ، موقت ، زودگذر (همان منبع ، همان جا)
6. (ثبات) درنگ، سكون ، توقف ، مكث . (نصرالله آژنگ : 1381 ، ج2، ص 673 ، واژه زمان ).
با نگاهي عميق تر به معاني واژه زمان مي توان جريان هاي بزرگ فلسفي و كلامي را در آن به وضوح مشاهده نمود: حركت و سكون ؛ تغيير و ثبات ، لاهوت و ناسوت ، زندگي و مرگ و ... آيا « هراكليتوس » (هرقليطس) ، « پارميندس» ، « افلاطون »، «برگسون» ، « هايدگر » و ... در اين مفاهيم حضور ندارند؟
زمان يك مشكل فكري است . معادل واژه Problem در عربي ، واژه « المشكله» به معناي امر دوپهلو و مبهم است و از جمله معاني آن « مسئله » ، « پرسمان » ، «چيستان » ، « معضل » ، « مسئله آفرين » است .( منوچهر آريان پور كاشاني : 1377 ،ذيل واژه Problem ) در مباحث فلسفي « آن را از واژه «المساله» جدا مي نمايند.» (عبدالرحمن بدوي: 1984 ،ج2،ص 445) دكتر عبدالرحمن بدوي در دايره المعارف فلسفي خويش (مجموعه دو جلدي همراه با يك ملحق) از زمان با عنوان « مشكله » تعبير نموده است . (همان منبع ، ج1،ص 555) زمان امري مبهم است و اين ابهام در طبيعت آن جاي دارد زيرا كه همواره روان و جاري (دائم السيلان) مي باشد.و البته ابهام تنها زماني سودمند است كه آغاز گر مباحث نظري طولاني در رفع مجهولات گردد و نيك مي دانيم كه هر مساله اي نمي تواند انسان ها را به تكاپوي فكري وادار نمايد. « دكارت » (1650 – 1596 Rene Descartes)معتقد است كه براي تبديل يك پرسش به موضوعي قابل تحقيق ، 3 شرط اساسي مي بايست موجود باشد:
1. در پرسش امري مجهول نهفته باشد (تا اصولا بحث پيرامون آن عبث نباشد)
2. . اين مجهول به شكلي محدود و معين گردد. (ما را متوجه اصل موضوع نمايد )
3. و به واسطه امري معلوم بررسي گردد . (همان منبع ، ج 2، ص 446)
در پرسش از زمان ، ابهام زيادي موجود است و مجادلات بسياري بر سر تعيين هويت و چيستي آن صورت گرفته است. (مجادله طبيعت مشكل نظري و فكري است ). « زمان چيست ؟ آيا به عنوان يك موجود مستقل بايد تلقي شود يا نه؟ جوهر است يا عرض؟ وجود استقلالي دارد يا تبعي؟ و آيا اصولاً زمان وجود دارد يا نه؟ » (سيد جعفر سجادي: 1375، ص 346)
هر يك از متفكران تلاش نموده اند تا از زاويه اي ابهام زمان را تحديد و بر پايه امر معمولي تبيين نمايند. امري كه در يك سير تحول فكري در تاريخ انديشه خود موجد مباحث بعدي مي گرديد.
طبقه بندي مطالعات انجام شده پيرامون زمان:
بطور كلي در فلسفه و علم طبيعت (physique) در زمينه زمان نحله هاي فكري زير موجودند :
الف ـ در فلسفه :
1. مذهب طبيعي : ارسطو طالس
2.مذهب اشراقي : نوافلاطونيان
3. مذهب نفسي : آگوستين (Augtustine)
4. مذهب نقادي : اما نوئل كانت (Immanuel Kant)
5.مذهب زندگاني : برگسون (Henri-Louis Bergson)
6.مذهب وجودي : هايدگر (Martin Heidegger)
ب ـ در علم طبيعت:
1.مذهب مطلق : نيوتن (Isacc Newton)
2.مذهب نسبي : اينشتين (Albert Einstein)
پيش از بررسي مفهوم زمان در دوران تجدد ، لازم مي نمايد، گزارشي مختصر از تاريخچه مفهومي زمان ، در پيش از اين دوران ارائه گردد. در اين بررسي مشاهده خواهيم نمود كه در دوران تجدد نگرشي نوين به « آگاهي» (الوعي=Consciouness) ظاهر گرديد كه در فلسفه كانت بسط يافته و به اوج مي رسد. در اين آگاهي فعليت يافته از فلسفه هاي پيشين ، زمان مفهومي نوين به خود مي گيرد. در اين مقصود ، بحث خود را از يونان باستان دنبال مي نماييم.
.يونان باستان
مي دانيم كه فلاسفه طبيعي گراي پيش از سقراط و نيز افلاطون ماهيت زمان را در حركت جستجو مي نمودند و اگر ارسطو در تعريف زمان آنرا مقدار (عدد) حركت بنابر متقدم و متاخر مي داند، متاثر از ديدگاه طالس است كه زمان را مقدار حركت معلوم مي دانست (عبد الرحمن بدوي: 1984 ،ج1 ، ص 555) بطور كلي پيش از ارسطو زمان را با اين ويژگي ها مي شناختند:
1.زمان به حركت وابسته است .
2.زمان مقدار يعني عدد حركت و نه خود حركت مي باشد.
3.اگرچه زمان مقدار و مقياس حركت است ولي در نفس « الآن » ذات زمان با حركت سنجيده مي شود.
4.حركت فوق ، حركت عام در هستي است.
5. زمان سرچشمه كون و فساد بوده و از اينرو قوه فاعلي و نه امري سلبي است. 6.زمان مرتبط با نفس انساني نبوده اگر چه در پيوند با نفس زنده يا نفس كلي باشد.(همان منبع ، همان جا)
افلاطون بر اين باور بود كه زمان مظهري از مظاهر نظام عام و شرطي ضروري پيش از فعل صانع مي باشد ، ضمن آنكه زمان عامل سومي است كه به وجه و صيرورت اضافه مي شود.(همان منبع ، همان جا)
با ظهور ارسطو ، نظريه اي جامع و عالم در خصوص زمان ارائه گرديد كه اثري محسوس در تكامل نظريه زمان در قرون پس از خود داشت . ارسطو زمان را با حركت در ارتباط مي دانست و مي گفت : زمان بدون حركت يا دگرگوني (به وجود عام) يافت نمي شود. اگر دگرگوني را ادراك ننماييم متوجه مرور زمان نخواهيم شد . معناي اين سخن آن نبود كه زمان همان حركت است . زيرا
اولاً زمان در هر مكان و هر چيزي وجود دارد . در حالي كه حركت يا دگرگوني تنها در درون آن شيء (متحرك يا متغير) موجود است . به عبارت ديگر زمان عام بوده و مشمول حركت جزئي نمي گردد
ثانيا زمان يكنواخت و ثابت مي باشد در حالي كه حركت فاقد يكنواختي و مداومت است . لذا حركت را با زمان مي سنجند. (زمان مقدار ياعدد حركت است.) عدد اين امكان را به ما مي دهد تا ميان كمتر و بيشتر در حركت تفاوت قايل شويم. اما خود زمان هيچگاه به توسط زمان چه بنابر كم يا كيف تحديد و تعيين نمي گردد. ارسطو متاخر ومتقدم در زمان را « الآن » مي دانست. الآن زمان را به صورت تقسيم نموده ، دو جزء آنرا تعيين و آندو را يكي مي سازد.
ابو البركات بغدادي در كتاب (المعتبر في الحكه) در شرح ارتباط ميان الآن و زمان مي نويسد:
زمان موجود را در الآن قرار مي دهد. بدون الآن ما زمان را ـ آنچنان كه هست، نمييافتيم . دخول زمان در وجود به شكل آني نبوده و بلكه از طريق استمرار تا اتصال كشيده مي شود. ارسطو در پايان بحث خود پيرامون زمان در كتاب طبيعت اين بحث را مطرح نموده كه آيا زمان عدد براي هر حركتي است ؟ پاسخ وي منفي است . در زمان هر نوعي از انواع حركت جاري است و زمان تنها عدد براي حركت متصل دائريه (چرخشي) مي باشد كه در واقع حركت فلك است . (شرح بيشتر : عبد الرحمن بدوي: 1984 ، ج1، ص 555-556)
پيش از ورود به بحث نوافلاطوني پيرامون زمان؛ به طور فشرده به نظريه زمان ابن سينا در فلسفه اسلامي نظري مي افكنيم:
1. ابن سينا ارتباطي تام ميان زمان وحركت قايل بود . چنانكه در « نجات » مي گويد: زمان تنها با حركت قابل تصور است و اگر حركتي احساس نشود، نمي توان زمان را احساس نمود مثال غار نمونه اي از اين مشروط نمودن احساس زمان به احساس حركت است . (عبد الرحمن بدوي : 1984 ،ج1،ص10)وي زمان را محدث به حدوث زماني نمي داند بلكه معتقد به حدوث ابداعي بود. « چون قبل از زمان ، زماني نبوده است كه مسبوق به زمان باشد ، پس وجود ابداعي دارد . » (سيد جعفر سجادي: 1375، ص348)زمان مقدار حركت مدور از جهت تقدم و تاخر و نه از جهت مسافت است . حركت متصل است پس زمان هم متصل مي باشد . زيرا زمان مطابق متصل بوده و هرچه كه مطابق متصل باشد ، پس متصل است . (عبد الرحمن بدوي، 1984 , ج1، ص 10)
2. هر امر متصلي را مي توان در توهم و خيال تقسيم نمود. زمان تنها به توهم و نه بالفعل قابل تقسيم است . در تقسيم زمان در وهم نهاياتي باقي مي ماند كه آنات ناميده مي شوند. (همان منبع ، همانجا)
3. الآن عبارتست از فصل زمان كه اجزائي در آن فرض شده است . (همان منبع ، همانجا)
4. از آنجا كه زمان ثباتي در قبل و بعد خويش ندارد ، پس متعلق به تغيير است . اما تنها به تغييري تعلق مي پذيرد كه شان آن اتصال باشد. (همان منبع ، همانجا)
نوافلاطوني ها:
آنها ميان دو نوع زمان تفاوت اساسي قايل گرديدند:
1. زمان طبيعي : ( مراد آنها زمان ارسطويي)
2. زمان اصيل حقيقي اول: كه همان حيات نفس كلي است.
زمان اصيل در ترد افلوطين و شاگردش فورفوريوس با حيات نفس كلي برابر بوده و در نتيجه اين معقول (نفس كلي) ؛ زمان به امر محسوس منسوب نمي گردد. بر خلاف آن زمان طبيعي كه ارسطو و شاگردش مشائي وي ـ آنگاه كه در صدد بيان حركت و دگرگوني هاي جاري در عالم محسوس بودند ـ بيان مي داشتند.
فورفوريوس صوري، شاگرد افلوطين معتقد بود كه زمان از نفس كلي منفك نمي شود، زيرا « سرمدي » جدا از « عقل» نبوده و مي توان به اين زمان از جهت دارا بودن چرخش هايي نظير چرخش ستارگان نگريست. هرچرخشي از چرخش هاي نفس كلي، سال بزرگ را به وجود مي آورد.
از جمله نوافلاطوني ه،ا « جامبليك » بود كه « سرمدي » را عبارت از الآن حاضر مي دانست. آنچه كه عقل بدان حيات مي بخشد. (عبد الرحمن بدوي : 1984 ،ج1،ص 556)
قرون وسطي ـ آگوستين:
در دوران قرون وسطي ، نگرشي ديگر به زمان با نگارش كتاب «اعترافات» توسط « آگوستين» مسيحي ارائه گرديدكه احتمالا بر ديدگاه كانت موثر بوده است او در حالي كه با نفس خود در نجوي است مي گويد:
« برايم آشكار است كه زمان امتداد است ولي امتداد چيست؟ نمي دانم! آيا روح است؟ براستي آنگاه كه زماني را طولاني تر از زماني ديگر مي يابم به چيز مانندش نمايم؟ » آگوستين زمان را فاقد هر وجودي ـ خارج از آن نفسي كه زمان را بطور مستمر در خود حس مي نمايد ـ مي دانست . او بر نقش عقل انسان در سنجش زمان تاكيد ولي خطاب به عقل مي گفت: « از من مپرس كه چگونه اين امر را انجام دهي؟ مرا رها كن! و ذهنم را با طوفان تصاوير خيالي ات برهم مزن. من زمان را در تو مي سنجم با آن اثري كه اشياء از خود بر جاي گذاشته و در تو جاري است . آن را با دگرگوني وجودم مي سنجم و زمان را مي سنجم. » او لحظات سه گانه زمان را به حالات نفس نسبت مي داد:
خاطره (گذشته )
هشياري (حاضر)
انتظار (آينده)
چه كسي مي تواند بگويد كه گذشته اي نيست در حالي كه خاطره اش يادآور گذشته است ؟ و چه كسي منكرحاضر مي گردد در حالي كه هشيار به آن چه طي مي شود، مي باشد؟ و با وجود انتظار آيا مي توان آينده را انكار نمود؟ آينده و يا گذشته دراز و طويل نيستند. اين انتظار آينده يا خاطره گذشته است كه طولاني مي نمايد. ديدگاه آگوستين دو پيامد مهم را به همراه داشت:
1. زمان تنها در نفس است.
2. زمان متصل بوده و از لحظات تقسيم ناپذير تشكيل نشده است . لذا مدت و استمرار سرشت اصيل زمان مي باشد. امري كه بعدها توسط برگسون مطرح گرديد. (عبد الرحمن بدوي : 1984 ، ج1 ، ص 557)
نظريه آگوستين گرايشي نوين در فهم زمان ديده مي شود . او به جاي آنكه زمان را عيني بگيرد، آنرا امري ذاتي و قائم در تنها نفس انساني در نظر گرفت و به جاي آنكه الآن را تنها حاضر معرفي نمايد، متوجه دو لحظه ديگر و خصوصاً « الآن آينده» گرديد. (همان منبع ، همانجا) در بيان ديدگاه « لايبنيتز » پيرامون زمان ، بار ديگر به آگوستين باز خواهيم گشت. « برتراندراسل » در اهميت ديدگاه آگوستين مي نويسد: « من خود با اين نظريه ، تا آنجا كه زمان را به صورت امري ذهني تعبير مي كند، موافق نيستم ، اما قوت اين نظريه آشكار است و شايسته است كه به طور جدي مورد توجه قرار گيرد. حتي مي خواهم قدم را از اين هم فراتر بگذارم و بگويم كه اين نظريه در مقام قياس با نظريه كانت دائر بر ذهني بودن زمان كه از عهد او تاكنون مورد قبول بسياري از فلاسفه قرار گرفته ، بيان بهتر و روشنتري دارد. اين نظريه كه زمان چيزي جز جنبه اي از افكار ما نيست يكي از افراطي ترين اشكال مذهب اصالت ذهن (Sobjectivism) است كه چنانكه ديده ايم، از زمان پروتاگوراس و سقراط رو به افزايش نهاد ... اصالت ذهن آگوستين را به جايي راهنمون شد كه نه فقط نظريه زماني كانت بلكه مي انديشم دكارت را نيز پيش بيني كرد. » (برتراندراسل : 1373 ,ج1 ، ص 501)
عصر تجدد:
راسل مي نويسد كه « تقريباً همه آن اموري را كه وجه تمايز عصر جديد از قرون پيشين است ، مي توان به علم نسبت داد و علم شگرفترين پيروزي هاي خود را در قرن هفدهم به دست آورد.. مفاهيم جديدي كه علم به وجود آورد، نفوذ عميقي در فلسفه جديد كرد . دكارت كه به يك معنا موسس فلسفه جديد است ، خود يكي از موجدان علم قرن هفدهم بود. » (برتراندراسل : 1373 ، ج 2 ، ص 727) البته نبايستي فلسفه را در برابر علم منفعل تلقي نماييم. علم بدون اتكاء به پايه اي فلسفي قادر به حيات نبود.
نيوتن (1642-1727) يكي از چهره هاي شاخص اين دوران است كه هم در تكوين فلسفه كانت ، و هم از طريق نقد آثارش ـ از طريق كانت، ـ درتكوين طبيعت شناسي نوين و طرح نظريه نسبيت اينشتين (1955-1879) اثر گذار بود.
نيوتن زمان را به زمان مطلق و زمان نسبي تقسيم نموده بود. زمان مطلق، زمان حقيقي رياضي؛ قائم به ذات و مستقل بنابر طبيعت خويش مي باشد . اين زمان فاقد هرگونه نسبتي با هر شيء خارجي است و پي در پي و ثابت جريان دارد و به نام (مدت) نيز خوانده مي شود. زمان مطلق با هيچ حركتي مرتبط نيست. (عبدالرحمن بدوي: 1984 ، ج1 ، ص 557) او معتقد بود كه مكان از نقاط و زمان از لحظات تشكيل شده و وجودشان مستقل از اجسام و وقايعي است كه در آنها واقع مي شوند .» ( برتراندراسل : 1373 ،ج2، ص 745) اين ديدگاه با نظر « البته مراد بركلي اين بود كه وجود، ادراك كردن است. » ـ زمان و مكان را توهم مي دانست ـ ( استيون هاوكينگ : 1382 ، ص35 ) مقايسه گردد .
در مقابل، زمان نسبي قرار دارد كه زماني ظاهري و عام است . زمان نسبي مقياس حسي خارجي براي هر مدتي به واسطه حركت است و در زندگي روزمره و عادي به شكل ساعت، روز، ماه، سال ظاهر مي شود. (عبد الرحمن بدوي: 1984 ، ج1 ، ص 557)
نيوتن خود مي گويد : « عوام كميات ، زمان ، مكان ، محل و حركت را فقط از نسبتي كه اين مفاهيم با اشياي محسوس دارند درك مي كنند، اما مناسب است كه آن كمياب را به طور مطلق و نسبي ، حقيقي و ظاهري ، و رياضي و عرفي تقسيم كنيم .» (ايچ ،جي ، الكساندر : 1381 ، ص 51) پيش از بحث در خصوص انديشه لايبنيتز (Leibnitz) بهتر است تا با خروج از ترتيب تاريخي انديشه ها ابتدا سراغ اينشتين رفته و از او به گذشته باز مي گردم. چرا كه احتمالا با اينشتين، نيوتن بهتر شناخته شود.
« علم طبيعت » اينشتين كاملا در برابر طبيعت شناسي نيوتوني قرار گرفته است. او با ارائه نظريه نسبيت ؛ تحولي مهم در مفهوم زمان در زمانه ما بوجود آورد برخي نتايج عام ديدگاه اينشتين كه در تقابل با ديدگاه نيوتن است عبارتند از :
1. زمان نسبي است .
2. مكان انحناء دارد .
3. فصل ميان زمان و مكان از حيث اطلاق ناممكن است . آندو با هم تكوين يافته اند كه « زمانمكان» ناميده مي شوند.
4. . اندازه گيري از زمان نيز نسبي خواهد بود. (عبد الرحمن بدوي : 1984 ، ملحق موسوعه الفلسفه ، ج43)
برتر اند راسل مي نويسد : « آنچه در نظريه نسبيت براي شخص فيلسوف اهميت دارد عبارت است از قرار دادن « زمانمكان » به جاي زمان و مكان. فهم عادي، جهان مادي را مركب مي پندارد از « چيزها » يي كه در مدت زمان معيني باقي مي مانند ، و در مكان حركت مي كنند، فلسفه و فيزيك مفهوم « چيز » را به مفهوم « شيء مادي » پرورش داد ،و شي مادي را متشكل دانست از ذراتي كه هر يك بسيار كوچكند و هر يك در سراسر زمان باقي هستند . اينشتين رويداد را به جاي ذره قرار داد. هر رويدادي نسبت به هر رويداد ديگر رابطه اي دارد موسوم به فاصله كه به طرق مختلف به « عنصرزماني و عنصر مكاني قابل تحليل است .. » (برتراندرسل : 1373، ج2 ، ص 1134)
« در واقع از نظر طبيعت شناسي ، پيش از سال 1915 ، فضا و زمان قلمروهاي ثابتي انگاشته مي شدند كه رويدادها در آنها شكل مي گرفتند اما آنها از رويدادها تاثير نمي پذيرفتند . اين امر حتي در مورد نسبيت خاص نيز صادق بود ، اجسام حركت مي كردند ، نيروها به كار جاذبه يا دافعه مشغول بودند ، اما زمان و مكان تاثير ناپذير و بي اعتنا امتداد مي يافتند . همه به طور طبيعي مي پنداشتند كه فضا و زمان تا ابد ادامه خواهند يافت . اما در پرتو نظريه نسبيت عام ، فضا و زمان به كميت هايي پويا مبدل گرديدند وقتي جسمي حركت مي كند يا نيرويي اعمال مي شود ، انحناي فضا و زمان را تغيير مي دهد و ساختمان فضا ـ زمان به نوبه خود شيوه حركت اجسام و اعمال نيروها را متاثر مي سازد . فضا و زمان نه تنها تاثير گذارند بلكه از آنچه در پهنه هستي رخ مي دهد ، متاثر مي شوند . همانطور كه بدون مفاهيم فضا و زمان نمي توان از رويدادهاي جهان سخن گفت ، در نسبيت عام سخن از فضا و زمان فراتر از مرزهاي جهان بي معناست .» ( استيون هاوكينگ : 1382 ، صص 53 ـ 54 )
نويسنده: كاميار صداقت ثمرحسيني
مفهوم زمان:
«زمان » (Time) در اصل واژه اي عربي است و غالباً در اين معاني مرتبط با هم استعمال مي شود :
1 وقت ، مدت ، زماني معين ، عصر ، دوره . « زمان نامي براي وقت اندك بوده و وقت بسيار را عصر مي نامند . » (عزيزه فوال بابتي : 1992 ، ج1،ص 540)
2. (زمنيّ) : دنيوي ، ناسوتي ، مادي ، غيرروحاني، نامقدس. (آذرتاش آذرنوش: 1379 ، ص 264)
3. عمر، زندگاني ، در فارسي به معناي (مرگ) هم گفته شده است. مثال از فردوسي : « چو بشنيد رستم گو سرفراز ... بدانست كآمد زمانش فراز » (حسن حميد : 2537 ، واژه زمان / نيز : نصر الله آژنگ : 1381 ،ج2،ص673 ،واژه زمان)
4. (قضا و قدر) سرنوشت ، قسمت ، تقدير . (آذرتاش آذرنوش : 1379 ، ص 264 ماده زمن )
5. (عدم دوام / تغيير) گذرا ، موقت ، زودگذر (همان منبع ، همان جا)
6. (ثبات) درنگ، سكون ، توقف ، مكث . (نصرالله آژنگ : 1381 ، ج2، ص 673 ، واژه زمان ).
با نگاهي عميق تر به معاني واژه زمان مي توان جريان هاي بزرگ فلسفي و كلامي را در آن به وضوح مشاهده نمود: حركت و سكون ؛ تغيير و ثبات ، لاهوت و ناسوت ، زندگي و مرگ و ... آيا « هراكليتوس » (هرقليطس) ، « پارميندس» ، « افلاطون »، «برگسون» ، « هايدگر » و ... در اين مفاهيم حضور ندارند؟
زمان يك مشكل فكري است . معادل واژه Problem در عربي ، واژه « المشكله» به معناي امر دوپهلو و مبهم است و از جمله معاني آن « مسئله » ، « پرسمان » ، «چيستان » ، « معضل » ، « مسئله آفرين » است .( منوچهر آريان پور كاشاني : 1377 ،ذيل واژه Problem ) در مباحث فلسفي « آن را از واژه «المساله» جدا مي نمايند.» (عبدالرحمن بدوي: 1984 ،ج2،ص 445) دكتر عبدالرحمن بدوي در دايره المعارف فلسفي خويش (مجموعه دو جلدي همراه با يك ملحق) از زمان با عنوان « مشكله » تعبير نموده است . (همان منبع ، ج1،ص 555) زمان امري مبهم است و اين ابهام در طبيعت آن جاي دارد زيرا كه همواره روان و جاري (دائم السيلان) مي باشد.و البته ابهام تنها زماني سودمند است كه آغاز گر مباحث نظري طولاني در رفع مجهولات گردد و نيك مي دانيم كه هر مساله اي نمي تواند انسان ها را به تكاپوي فكري وادار نمايد. « دكارت » (1650 – 1596 Rene Descartes)معتقد است كه براي تبديل يك پرسش به موضوعي قابل تحقيق ، 3 شرط اساسي مي بايست موجود باشد:
1. در پرسش امري مجهول نهفته باشد (تا اصولا بحث پيرامون آن عبث نباشد)
2. . اين مجهول به شكلي محدود و معين گردد. (ما را متوجه اصل موضوع نمايد )
3. و به واسطه امري معلوم بررسي گردد . (همان منبع ، ج 2، ص 446)
در پرسش از زمان ، ابهام زيادي موجود است و مجادلات بسياري بر سر تعيين هويت و چيستي آن صورت گرفته است. (مجادله طبيعت مشكل نظري و فكري است ). « زمان چيست ؟ آيا به عنوان يك موجود مستقل بايد تلقي شود يا نه؟ جوهر است يا عرض؟ وجود استقلالي دارد يا تبعي؟ و آيا اصولاً زمان وجود دارد يا نه؟ » (سيد جعفر سجادي: 1375، ص 346)
هر يك از متفكران تلاش نموده اند تا از زاويه اي ابهام زمان را تحديد و بر پايه امر معمولي تبيين نمايند. امري كه در يك سير تحول فكري در تاريخ انديشه خود موجد مباحث بعدي مي گرديد.
طبقه بندي مطالعات انجام شده پيرامون زمان:
بطور كلي در فلسفه و علم طبيعت (physique) در زمينه زمان نحله هاي فكري زير موجودند :
الف ـ در فلسفه :
1. مذهب طبيعي : ارسطو طالس
2.مذهب اشراقي : نوافلاطونيان
3. مذهب نفسي : آگوستين (Augtustine)
4. مذهب نقادي : اما نوئل كانت (Immanuel Kant)
5.مذهب زندگاني : برگسون (Henri-Louis Bergson)
6.مذهب وجودي : هايدگر (Martin Heidegger)
ب ـ در علم طبيعت:
1.مذهب مطلق : نيوتن (Isacc Newton)
2.مذهب نسبي : اينشتين (Albert Einstein)
پيش از بررسي مفهوم زمان در دوران تجدد ، لازم مي نمايد، گزارشي مختصر از تاريخچه مفهومي زمان ، در پيش از اين دوران ارائه گردد. در اين بررسي مشاهده خواهيم نمود كه در دوران تجدد نگرشي نوين به « آگاهي» (الوعي=Consciouness) ظاهر گرديد كه در فلسفه كانت بسط يافته و به اوج مي رسد. در اين آگاهي فعليت يافته از فلسفه هاي پيشين ، زمان مفهومي نوين به خود مي گيرد. در اين مقصود ، بحث خود را از يونان باستان دنبال مي نماييم.
.يونان باستان
مي دانيم كه فلاسفه طبيعي گراي پيش از سقراط و نيز افلاطون ماهيت زمان را در حركت جستجو مي نمودند و اگر ارسطو در تعريف زمان آنرا مقدار (عدد) حركت بنابر متقدم و متاخر مي داند، متاثر از ديدگاه طالس است كه زمان را مقدار حركت معلوم مي دانست (عبد الرحمن بدوي: 1984 ،ج1 ، ص 555) بطور كلي پيش از ارسطو زمان را با اين ويژگي ها مي شناختند:
1.زمان به حركت وابسته است .
2.زمان مقدار يعني عدد حركت و نه خود حركت مي باشد.
3.اگرچه زمان مقدار و مقياس حركت است ولي در نفس « الآن » ذات زمان با حركت سنجيده مي شود.
4.حركت فوق ، حركت عام در هستي است.
5. زمان سرچشمه كون و فساد بوده و از اينرو قوه فاعلي و نه امري سلبي است. 6.زمان مرتبط با نفس انساني نبوده اگر چه در پيوند با نفس زنده يا نفس كلي باشد.(همان منبع ، همان جا)
افلاطون بر اين باور بود كه زمان مظهري از مظاهر نظام عام و شرطي ضروري پيش از فعل صانع مي باشد ، ضمن آنكه زمان عامل سومي است كه به وجه و صيرورت اضافه مي شود.(همان منبع ، همان جا)
با ظهور ارسطو ، نظريه اي جامع و عالم در خصوص زمان ارائه گرديد كه اثري محسوس در تكامل نظريه زمان در قرون پس از خود داشت . ارسطو زمان را با حركت در ارتباط مي دانست و مي گفت : زمان بدون حركت يا دگرگوني (به وجود عام) يافت نمي شود. اگر دگرگوني را ادراك ننماييم متوجه مرور زمان نخواهيم شد . معناي اين سخن آن نبود كه زمان همان حركت است . زيرا
اولاً زمان در هر مكان و هر چيزي وجود دارد . در حالي كه حركت يا دگرگوني تنها در درون آن شيء (متحرك يا متغير) موجود است . به عبارت ديگر زمان عام بوده و مشمول حركت جزئي نمي گردد
ثانيا زمان يكنواخت و ثابت مي باشد در حالي كه حركت فاقد يكنواختي و مداومت است . لذا حركت را با زمان مي سنجند. (زمان مقدار ياعدد حركت است.) عدد اين امكان را به ما مي دهد تا ميان كمتر و بيشتر در حركت تفاوت قايل شويم. اما خود زمان هيچگاه به توسط زمان چه بنابر كم يا كيف تحديد و تعيين نمي گردد. ارسطو متاخر ومتقدم در زمان را « الآن » مي دانست. الآن زمان را به صورت تقسيم نموده ، دو جزء آنرا تعيين و آندو را يكي مي سازد.
ابو البركات بغدادي در كتاب (المعتبر في الحكه) در شرح ارتباط ميان الآن و زمان مي نويسد:
زمان موجود را در الآن قرار مي دهد. بدون الآن ما زمان را ـ آنچنان كه هست، نمييافتيم . دخول زمان در وجود به شكل آني نبوده و بلكه از طريق استمرار تا اتصال كشيده مي شود. ارسطو در پايان بحث خود پيرامون زمان در كتاب طبيعت اين بحث را مطرح نموده كه آيا زمان عدد براي هر حركتي است ؟ پاسخ وي منفي است . در زمان هر نوعي از انواع حركت جاري است و زمان تنها عدد براي حركت متصل دائريه (چرخشي) مي باشد كه در واقع حركت فلك است . (شرح بيشتر : عبد الرحمن بدوي: 1984 ، ج1، ص 555-556)
پيش از ورود به بحث نوافلاطوني پيرامون زمان؛ به طور فشرده به نظريه زمان ابن سينا در فلسفه اسلامي نظري مي افكنيم:
1. ابن سينا ارتباطي تام ميان زمان وحركت قايل بود . چنانكه در « نجات » مي گويد: زمان تنها با حركت قابل تصور است و اگر حركتي احساس نشود، نمي توان زمان را احساس نمود مثال غار نمونه اي از اين مشروط نمودن احساس زمان به احساس حركت است . (عبد الرحمن بدوي : 1984 ،ج1،ص10)وي زمان را محدث به حدوث زماني نمي داند بلكه معتقد به حدوث ابداعي بود. « چون قبل از زمان ، زماني نبوده است كه مسبوق به زمان باشد ، پس وجود ابداعي دارد . » (سيد جعفر سجادي: 1375، ص348)زمان مقدار حركت مدور از جهت تقدم و تاخر و نه از جهت مسافت است . حركت متصل است پس زمان هم متصل مي باشد . زيرا زمان مطابق متصل بوده و هرچه كه مطابق متصل باشد ، پس متصل است . (عبد الرحمن بدوي، 1984 , ج1، ص 10)
2. هر امر متصلي را مي توان در توهم و خيال تقسيم نمود. زمان تنها به توهم و نه بالفعل قابل تقسيم است . در تقسيم زمان در وهم نهاياتي باقي مي ماند كه آنات ناميده مي شوند. (همان منبع ، همانجا)
3. الآن عبارتست از فصل زمان كه اجزائي در آن فرض شده است . (همان منبع ، همانجا)
4. از آنجا كه زمان ثباتي در قبل و بعد خويش ندارد ، پس متعلق به تغيير است . اما تنها به تغييري تعلق مي پذيرد كه شان آن اتصال باشد. (همان منبع ، همانجا)
نوافلاطوني ها:
آنها ميان دو نوع زمان تفاوت اساسي قايل گرديدند:
1. زمان طبيعي : ( مراد آنها زمان ارسطويي)
2. زمان اصيل حقيقي اول: كه همان حيات نفس كلي است.
زمان اصيل در ترد افلوطين و شاگردش فورفوريوس با حيات نفس كلي برابر بوده و در نتيجه اين معقول (نفس كلي) ؛ زمان به امر محسوس منسوب نمي گردد. بر خلاف آن زمان طبيعي كه ارسطو و شاگردش مشائي وي ـ آنگاه كه در صدد بيان حركت و دگرگوني هاي جاري در عالم محسوس بودند ـ بيان مي داشتند.
فورفوريوس صوري، شاگرد افلوطين معتقد بود كه زمان از نفس كلي منفك نمي شود، زيرا « سرمدي » جدا از « عقل» نبوده و مي توان به اين زمان از جهت دارا بودن چرخش هايي نظير چرخش ستارگان نگريست. هرچرخشي از چرخش هاي نفس كلي، سال بزرگ را به وجود مي آورد.
از جمله نوافلاطوني ه،ا « جامبليك » بود كه « سرمدي » را عبارت از الآن حاضر مي دانست. آنچه كه عقل بدان حيات مي بخشد. (عبد الرحمن بدوي : 1984 ،ج1،ص 556)
قرون وسطي ـ آگوستين:
در دوران قرون وسطي ، نگرشي ديگر به زمان با نگارش كتاب «اعترافات» توسط « آگوستين» مسيحي ارائه گرديدكه احتمالا بر ديدگاه كانت موثر بوده است او در حالي كه با نفس خود در نجوي است مي گويد:
« برايم آشكار است كه زمان امتداد است ولي امتداد چيست؟ نمي دانم! آيا روح است؟ براستي آنگاه كه زماني را طولاني تر از زماني ديگر مي يابم به چيز مانندش نمايم؟ » آگوستين زمان را فاقد هر وجودي ـ خارج از آن نفسي كه زمان را بطور مستمر در خود حس مي نمايد ـ مي دانست . او بر نقش عقل انسان در سنجش زمان تاكيد ولي خطاب به عقل مي گفت: « از من مپرس كه چگونه اين امر را انجام دهي؟ مرا رها كن! و ذهنم را با طوفان تصاوير خيالي ات برهم مزن. من زمان را در تو مي سنجم با آن اثري كه اشياء از خود بر جاي گذاشته و در تو جاري است . آن را با دگرگوني وجودم مي سنجم و زمان را مي سنجم. » او لحظات سه گانه زمان را به حالات نفس نسبت مي داد:
خاطره (گذشته )
هشياري (حاضر)
انتظار (آينده)
چه كسي مي تواند بگويد كه گذشته اي نيست در حالي كه خاطره اش يادآور گذشته است ؟ و چه كسي منكرحاضر مي گردد در حالي كه هشيار به آن چه طي مي شود، مي باشد؟ و با وجود انتظار آيا مي توان آينده را انكار نمود؟ آينده و يا گذشته دراز و طويل نيستند. اين انتظار آينده يا خاطره گذشته است كه طولاني مي نمايد. ديدگاه آگوستين دو پيامد مهم را به همراه داشت:
1. زمان تنها در نفس است.
2. زمان متصل بوده و از لحظات تقسيم ناپذير تشكيل نشده است . لذا مدت و استمرار سرشت اصيل زمان مي باشد. امري كه بعدها توسط برگسون مطرح گرديد. (عبد الرحمن بدوي : 1984 ، ج1 ، ص 557)
نظريه آگوستين گرايشي نوين در فهم زمان ديده مي شود . او به جاي آنكه زمان را عيني بگيرد، آنرا امري ذاتي و قائم در تنها نفس انساني در نظر گرفت و به جاي آنكه الآن را تنها حاضر معرفي نمايد، متوجه دو لحظه ديگر و خصوصاً « الآن آينده» گرديد. (همان منبع ، همانجا) در بيان ديدگاه « لايبنيتز » پيرامون زمان ، بار ديگر به آگوستين باز خواهيم گشت. « برتراندراسل » در اهميت ديدگاه آگوستين مي نويسد: « من خود با اين نظريه ، تا آنجا كه زمان را به صورت امري ذهني تعبير مي كند، موافق نيستم ، اما قوت اين نظريه آشكار است و شايسته است كه به طور جدي مورد توجه قرار گيرد. حتي مي خواهم قدم را از اين هم فراتر بگذارم و بگويم كه اين نظريه در مقام قياس با نظريه كانت دائر بر ذهني بودن زمان كه از عهد او تاكنون مورد قبول بسياري از فلاسفه قرار گرفته ، بيان بهتر و روشنتري دارد. اين نظريه كه زمان چيزي جز جنبه اي از افكار ما نيست يكي از افراطي ترين اشكال مذهب اصالت ذهن (Sobjectivism) است كه چنانكه ديده ايم، از زمان پروتاگوراس و سقراط رو به افزايش نهاد ... اصالت ذهن آگوستين را به جايي راهنمون شد كه نه فقط نظريه زماني كانت بلكه مي انديشم دكارت را نيز پيش بيني كرد. » (برتراندراسل : 1373 ,ج1 ، ص 501)
عصر تجدد:
راسل مي نويسد كه « تقريباً همه آن اموري را كه وجه تمايز عصر جديد از قرون پيشين است ، مي توان به علم نسبت داد و علم شگرفترين پيروزي هاي خود را در قرن هفدهم به دست آورد.. مفاهيم جديدي كه علم به وجود آورد، نفوذ عميقي در فلسفه جديد كرد . دكارت كه به يك معنا موسس فلسفه جديد است ، خود يكي از موجدان علم قرن هفدهم بود. » (برتراندراسل : 1373 ، ج 2 ، ص 727) البته نبايستي فلسفه را در برابر علم منفعل تلقي نماييم. علم بدون اتكاء به پايه اي فلسفي قادر به حيات نبود.
نيوتن (1642-1727) يكي از چهره هاي شاخص اين دوران است كه هم در تكوين فلسفه كانت ، و هم از طريق نقد آثارش ـ از طريق كانت، ـ درتكوين طبيعت شناسي نوين و طرح نظريه نسبيت اينشتين (1955-1879) اثر گذار بود.
نيوتن زمان را به زمان مطلق و زمان نسبي تقسيم نموده بود. زمان مطلق، زمان حقيقي رياضي؛ قائم به ذات و مستقل بنابر طبيعت خويش مي باشد . اين زمان فاقد هرگونه نسبتي با هر شيء خارجي است و پي در پي و ثابت جريان دارد و به نام (مدت) نيز خوانده مي شود. زمان مطلق با هيچ حركتي مرتبط نيست. (عبدالرحمن بدوي: 1984 ، ج1 ، ص 557) او معتقد بود كه مكان از نقاط و زمان از لحظات تشكيل شده و وجودشان مستقل از اجسام و وقايعي است كه در آنها واقع مي شوند .» ( برتراندراسل : 1373 ،ج2، ص 745) اين ديدگاه با نظر « البته مراد بركلي اين بود كه وجود، ادراك كردن است. » ـ زمان و مكان را توهم مي دانست ـ ( استيون هاوكينگ : 1382 ، ص35 ) مقايسه گردد .
در مقابل، زمان نسبي قرار دارد كه زماني ظاهري و عام است . زمان نسبي مقياس حسي خارجي براي هر مدتي به واسطه حركت است و در زندگي روزمره و عادي به شكل ساعت، روز، ماه، سال ظاهر مي شود. (عبد الرحمن بدوي: 1984 ، ج1 ، ص 557)
نيوتن خود مي گويد : « عوام كميات ، زمان ، مكان ، محل و حركت را فقط از نسبتي كه اين مفاهيم با اشياي محسوس دارند درك مي كنند، اما مناسب است كه آن كمياب را به طور مطلق و نسبي ، حقيقي و ظاهري ، و رياضي و عرفي تقسيم كنيم .» (ايچ ،جي ، الكساندر : 1381 ، ص 51) پيش از بحث در خصوص انديشه لايبنيتز (Leibnitz) بهتر است تا با خروج از ترتيب تاريخي انديشه ها ابتدا سراغ اينشتين رفته و از او به گذشته باز مي گردم. چرا كه احتمالا با اينشتين، نيوتن بهتر شناخته شود.
« علم طبيعت » اينشتين كاملا در برابر طبيعت شناسي نيوتوني قرار گرفته است. او با ارائه نظريه نسبيت ؛ تحولي مهم در مفهوم زمان در زمانه ما بوجود آورد برخي نتايج عام ديدگاه اينشتين كه در تقابل با ديدگاه نيوتن است عبارتند از :
1. زمان نسبي است .
2. مكان انحناء دارد .
3. فصل ميان زمان و مكان از حيث اطلاق ناممكن است . آندو با هم تكوين يافته اند كه « زمانمكان» ناميده مي شوند.
4. . اندازه گيري از زمان نيز نسبي خواهد بود. (عبد الرحمن بدوي : 1984 ، ملحق موسوعه الفلسفه ، ج43)
برتر اند راسل مي نويسد : « آنچه در نظريه نسبيت براي شخص فيلسوف اهميت دارد عبارت است از قرار دادن « زمانمكان » به جاي زمان و مكان. فهم عادي، جهان مادي را مركب مي پندارد از « چيزها » يي كه در مدت زمان معيني باقي مي مانند ، و در مكان حركت مي كنند، فلسفه و فيزيك مفهوم « چيز » را به مفهوم « شيء مادي » پرورش داد ،و شي مادي را متشكل دانست از ذراتي كه هر يك بسيار كوچكند و هر يك در سراسر زمان باقي هستند . اينشتين رويداد را به جاي ذره قرار داد. هر رويدادي نسبت به هر رويداد ديگر رابطه اي دارد موسوم به فاصله كه به طرق مختلف به « عنصرزماني و عنصر مكاني قابل تحليل است .. » (برتراندرسل : 1373، ج2 ، ص 1134)
« در واقع از نظر طبيعت شناسي ، پيش از سال 1915 ، فضا و زمان قلمروهاي ثابتي انگاشته مي شدند كه رويدادها در آنها شكل مي گرفتند اما آنها از رويدادها تاثير نمي پذيرفتند . اين امر حتي در مورد نسبيت خاص نيز صادق بود ، اجسام حركت مي كردند ، نيروها به كار جاذبه يا دافعه مشغول بودند ، اما زمان و مكان تاثير ناپذير و بي اعتنا امتداد مي يافتند . همه به طور طبيعي مي پنداشتند كه فضا و زمان تا ابد ادامه خواهند يافت . اما در پرتو نظريه نسبيت عام ، فضا و زمان به كميت هايي پويا مبدل گرديدند وقتي جسمي حركت مي كند يا نيرويي اعمال مي شود ، انحناي فضا و زمان را تغيير مي دهد و ساختمان فضا ـ زمان به نوبه خود شيوه حركت اجسام و اعمال نيروها را متاثر مي سازد . فضا و زمان نه تنها تاثير گذارند بلكه از آنچه در پهنه هستي رخ مي دهد ، متاثر مي شوند . همانطور كه بدون مفاهيم فضا و زمان نمي توان از رويدادهاي جهان سخن گفت ، در نسبيت عام سخن از فضا و زمان فراتر از مرزهاي جهان بي معناست .» ( استيون هاوكينگ : 1382 ، صص 53 ـ 54 )
+ نوشته شده در ۱۳۸۵/۰۳/۱۹ ساعت توسط وبلاگ تاريخ و تحقيق
|