مفهوم ملكه در انديشه ي ابن خلدون

 

دكتر السيد الشرقاوي[1]

مترجم: كاميار صداقت ثمرحسيني

ارتباط با مترجم - وبلاگ هزار و 1 نکته

 

 

علامه قاضي ولي الدين عبدالرحمن بن خلدون ( متوفي 808 ه. ق ) در مقدمه[2]  توجه ويژه اي به موضوع « ملكه » مبذول داشته است. بررسي « ملكه » در خلال عبارات بسياري از آن كتاب در ضمن بررسي پديده هاي « عمران بشري » نمايان مي گردد. چرا كه ابن خلدون معتقد بود كه :

« حقيقت تاريخ عبارت است از خبر از « اجتماع انساني » يا همان « عمران عالم » و امور عارض بر طبيعت آن همچون: توحش، همزيستي[3] عصبيت ها، انواع چيرگي ( غلبه يكي بر ديگري ) و پيامدهاي آن از قبيل سلطنت و دولت و اموري چون پيشه ها، معاش، دانش ها و مهارت ها[4] ـ كه بشر با سعي و تلاش خويش به دست مي آورد ـ و ديگر اموري كه در آن عمران بنا بر طبيعتش روي مي دهد. » [5]

زماني علت توجه بسيار علامه ابن خلدون به « ملكه » دانسته مي شود كه ( بدانيم وي ) در ضمن عبارات بسياري بر اين باور است كه « علم » و « تعليم » در « عمران بشري » امري طبيعي به جهت تمييز انسان از ساير حيوانات است و آن « به توسط « انديشه » اي است كه وي را به كسب معاش و تعاون با يكديگر، ايجاد اجتماعي آماده براي همياري، پذيرش احكام الهي يي كه پيامبران از سوي خداوند متعال آورده اند و عمل نمودن به آن احكام و پيروي از مصلحت اخروي، رهنمون مي گردد. پس انسان در همه ي اين امور همواره در انديشه است و هيچگاه از انديشه ـ حتي به يك چشم بر هم زدن ـ باز نمي ماند و چه بسا كه انديشه سريع تر از چشم بر هم زدني باشد و از اين انديشه است كه همه ي علوم و صنايعي كه پيش از اين يادآور شديم به وجود مي آيند. » [6]

اما بي وجود « ملكه », علوم و مهارت ها نه در فرد و نه در جامعه قابل استقرار و استفاده نمي باشند. چنانكه ابن خلدون اشاره مي كند كه مهارت [7] « در علم و اطلاع و قدرت درك بالاي علمي [8] تنها با حصول ملكه اي در احاطه به مبادي و قواعد آن ممكن است. ... و تا اين ملكه حاصل نگردد، انسان در فني كه بدان مي پردازد قدرت درك بالايي نخواهد يافت. »[9]

به نظر ابن خلدون « صنايع » نيز كه بر پايه ي « علم » و « تمرين »[10] مي باشند، نيازمند ملكه هستند. چنانكه مي نويسد:

« صناعت « ملكه » اي در امر عملي و فكري است و از آنجايي كه ويژگي عملي دارد، امري جسماني و محسوس است و انتقال امور جسماني محسوس به طور مستقيم و بلا واسطه { استاد به شاگرد } براي آن مناسب تر است. ... و « ملكه » صفت راسخي است كه در نتيجه ي انجام يك عمل و تكرار پياپي آن حاصل مي گردد. به شكلي كه صورت آن رسوخ كرده و « ملكه » بر نسبت اصل حاصل مي گردد. انتقال امري از طريق مشاهده[11] جامع تر و كامل تر از انتقال آن از طريق روايت و علم مي باشد و به اندازه ي توان تعليم و ملكه ي استاد، مهارت صناعت و حصول « ملكه » ي آن، حاصل مي آيد.... » [12]

و در فصلي با عنوان « صنايع به ويژه نوشتن و حساب به دارنده ي آن عقل مي بخشد »[13]  قاضي ابن خلدون اشاره دارد كه خروج نفس از قوه به فعل « در ابتدا به نو شدن علوم و ادراكات حاصل از محسوسات، و سپس از طريق معلوماتي است كه پس از ادراكات محسوس به سبب قوه نظري به دست آمده تا آنكه به ادراك بالفعل و عقل محض تبديل مي گردد. در اين هنگام نفس ذاتي روحاني گرديده و وجودش به تدريج كامل مي شود. از اين رو لازم است كه هر نوع علم و تاملي افاده ي عقلي افزون تر نمايد و از صنايع و ملكه ي آن همواره قانوني علمي ـ برگرفته از آن ملكه ـ پديد مي آيد. از اين رو كارآزمودگي و تجربه[14] و نيز « ملكه ي پيشه و مشاغل »[15] افاده ي عقل دارند. همچنين شهر نشيني در اوج توسعه ي خود[16] به افزايش عقل ياري مي رساند. چرا كه در آن صنايعي ... جمع و فراهم شده است. نوشتن بيش از ديگر صنايع در فزوني عقل سودمند است. زيرا كه بر خلاف آنها مشتمل بر علوم و ديدگاه هاست. چرا كه سير نوشتن همواره از حروف خطي به كلمات لفظي متمركز در خيال و از آن به معاني مستقر در نفس مي باشد. پس براي نفس « ملكه انتقال از دليل به مدلول » حاصل مي گردد و اين معناي بينش عقل است كه بدان علوم مجهول كسب مي شود. از اين طريق « ملكه اي از تعقل » را ـ كه فزوني عقل را به دنبال دارد ـ دريافت مي نمايد.»  [17]

آنگاه كه ابن خلدون به شيوه ي خاص خود به بررسي علوم شرعي يعني بررسي ارتباط علوم و پيشه ها با عمران بشري ـ مي پردازد، از اصطلاح « ملكه » به شكلي كاملاً مشهود استفاده نموده است. او معتقد است كه:

«  ايمان تصديق حكمي است ( ... ) و كمال آن در حصول صفتي از آن است كه نفس را پذيراي كيفيات مختلف مي گرداند. چنانكه حصول ملكه ي بندگي و منصرف ساختن قلب از غير معبود، مطلوب اعمال و عبادت هاست. ( ... ) و تفاوت ميان « حال » و علم در عقايد, مانند فرق ميان قول و اتصاف است. ( ... ) و برخي از مردم با دارا بودن مرتبه ي علم و اعتراف به اينكه نيكي به بينوايان منجر به قرب الهي مي شود, داراي مرتبه اي برتر از مرتبه ي نخستين مي باشند و آن اتصاف به بخشش و حصول ملكه ي آن است. ( ... ) اتصاف به مجرد علم  حاصل نمي آيد مگر آنكه بدان عمل گرديده و بارها تكرار گردد. ( منحصر به يك بار عمل نباشد ) تا ملكه راسخ گرديده و اتصاف و تحقيق حاصل آيد. و علم دوم نافع در آخرت مي باشد زيرا علم اول مجرد از اتصاف و داراي سود اندكي است. ( ... ) در حالي كه مطلوب در همه تكاليف، حصول ملكه ي راسخي در نفس است كه از آن علم مورد نياز نفس يعني علم « توحيد » حاصل آيد .. و ملكه داراي مراتبي است كه نخستين مرتبه ي آن تصديق قلبي موافق با زبان و برترين مرتبه اش حصول كيفيتي به سبب اين اعتقاد قلبي و اعمال مربوط به آن است كه همواره بر قلب مستولي و در نتيجه اعضاء و جوارح از آن پيروي مي كنند و كليه اعمال به فرمان اويند تا آنجا كه تمامي كردارهاي انسان تابع آن تصديق ايماني هستند ( ... ) و آن ايمان كاملي است كه با وجود آن شخص مؤمن مرتكب هيچ گناه صغيره و كبيره اي نمي گردد. زيرا حصول ملكه و رسوخ آن مانع انحراف شخص ـ حتي به ميزان چشم بر هم زدني ـ از مسير ايمان مي شود. ( ... ) پس تفاوت در ( مراتب ) ايمان به اين ملكه و رسوخ آن باز مي گردد. »[18]  

در مباحث دقيقي كه ابن خلدون درباره ي تعليم و علوم و نقش آن دو در « عمران بشري » بيان داشته است, جايگاه مهمي براي اصطلاح « ملكه » مشاهده مي شود. او با انتقاد از گرايش نويسندگان به خلاصه نمودن كتابهاي علمي و فني بيان مي دارد كه :

«  بسياري از متاخران در نهايت شيفتگي به خلاصه كردن راه و روش علوم گرايش نموده و در هر علم برنامه ي مختصري بر پايه ي حصر مسايل و ادله ي علوم تدوين نموده اند ( ... ) و گاه متوجه اساسي ترين كتاب هاي پر حجم در فنون ( تفسير و بيان ) شده و آنها را به منظور از بر نمودن مختصر نمودند. چنانكه ابن حاجب در فقه و اصول فقه و ابن مالك در زبان عربي چنين كردند ...  اين شيوه مايه ي فساد در تعليم و باعث اخلال در تحصيل مي گردد. چرا كه در آن نوعي درآميختگي مشاهده مي شود. بدين صورت كه شخص در حالي كه مستعد پذيرش غايات نشده، وارد آن مي گردد. ( ... ) گذشته از اينها، « ملكه » اي كه از تعليم كتاب هاي مختصر شده به وجود مي آيد به نسبت ملكه هاي حاصله از موضوعات مبسوط و مطول، ملكه اي نارسا است. چرا كه ملكه هاي ناشي از موضوعات مبسوط، در نتيجه ي تكرار فراوان و بحث طولاني حاصل گرديده اند و تكرار فراوان و اطاله ي سخن براي پيدايش ملكه ي كامل سودمند مي باشد » [19]

ابن خلدون با روشي كه بيانگر تاثير علوم و معارف و پيشه ها در اجتماع يا عمران بشري است، با تفكر مشاهده اي اش[20] به قضاياي « علوم زبان » بر محور بحث در زبان عربي، لهجه ها، قوانين تطور آن و امور ثابت زبان و ادب در بلاد عربي در گذر زمان مي پردازد.[21] كه در اينجا مجال تفصيل آن مقدور نيست. امّا وي در فصول مربوط به علوم زبان عربي به مصطلح « ملكه » پرداخته و در اينجا از فهم مشاهده اي در وجود ارتباط ميان « ملكه » و زبان جدا مي شود. زيرا كه وي زبان عربي و علوم آن را در مراحل تاريخ ـ كه عمران بشري از آن مي گذرد ـ و در تمدن عربي به عنوان يك مطالعه ي موردي روايت نموده است. به طوري كه به توسط اين عمران، « حيوان ناطق » يا « انسان انديشمند » كه به تعبير ابن خلدون “ به يك چشم بر هم زدن نيز از انديشه باز نمي ماند »[22]  بيدار و هشيار مي گردد و اگر نويسنده ي مقدمه در ابتداي اين فصول در زمينه ي علوم زبان، به تعريف « زبان[23] اهتمام دارد، تعريفي رايج و تقليدي ارائه نداده است و در واقع برگرفته از شيوه ي خاص او در مقدمه مي باشد.

نكته ي قابل ملاحظه اينكه وي « ملكه » را جزيي از اين تعريف قرار مي دهد و مي نويسد: “  لغت در معناي متعارف آن عبارت از تعبير متكلم از مقصودش است. تعبيري كه عملي زباني[24] بوده و مي بايست ملكه اي در اندام فاعلي آن موجود باشد. چيزي كه در هر زباني بنا بر اصطلاحات خاص آن موجود مي باشد. » [25]

نكته ي مهم در عبارت پيشين ابن خلدون در اشاره به تفاوت فاحشي ميان « زبان » به مثابه ي پديده اي بشري و « زبان معيني » ( نظير عربي، انگليسي و ديگر زبان ها ) در اينجاست كه او ملكه را به سطح استقرار آن يعني مالكيت بر زبان معيني توسط متكلم به زبان مادري, مرتبط مي سازد. اين امر نيازمند توجه به تطور انديشه ي لغوي در گذر زمان بر « پديده ي زبان » [26] و « ملكه زباني » در نزد متفكراني است كه در جهت دستيابي به فهم عميق تري از لغت كوشش نموده اند.

در هر حال قاضي ابن خلدون پس از تعريفي كه بيان داشت، مطابق نظر خويش درصدد بيان نظريه اش در تاريخ زبان عربي است. چنانكه مي گويد:

«  ملكه اي كه براي عرب حاصل مي گردد از نيكوترين ملكات است و بيش از ملكه ي هر زبان ديگري مقاصد را آشكار مي نمايد ( ... ) و آن ملكه اي است كه در زبان ايشان وجود دارد و نسل بعدي از نسل پيشين مي آموزد. چنانكه كودكان ما در اين روزگار زبان ما را مي آموزند. اما از دوراني كه اسلام پديد آمد و عرب ـ به جهت سرزمين هايي كه در اختيار دولت ها و ملل ديگر بود ـ حجاز را ترك گفت، با اقوام ديگر آميخت و آن ملكه نيز تغيير يافت. چرا كه گوش سرچشمه ي ملكه ي زباني است و از راه گوش كلمه و اصطلاحاتي نادرست از مستعربين[27] القا گرديد. از اينرو در نتيجه ي القائات مغاير آن ملكه، فساد بدان راه يافت و به تدريج با خو گرفتن طبع گوش به آنها متمايل شد و دانشمندان ايشان نگران از ميان رفتن ملكه ي زباني شان به مرور زمان گرديدند كه منجر به دشوارتر شدن فهم قرآن و حديث مي گرديد. پس براي حفظ اين « ملكه » قواعد مطرد مشابه كليات استنباط نمودند ( ... ) اين وضع تا زمان خليل بن احمد فراهيدي ادامه داشت. در زمان او كه همزمان با دوران ( خلافت ) رشيد بود، مردم بيش از هر زمان ديگري به جهت از ميان رفتن ملكه ي زبان از ميان عرب به چنان قواعدي نيازمند بودند. لذا خليل به تهذيب آن صناعت پرداخت و ابواب آن را تكميل كرد. آنگاه سيبويه آن علم را از وي اخذ نمود و فروع آن را تكميل ساخت و دلايل و شواهد بسياري بر آن افزود ( ... )  »[28]

و در جايي ديگر قاضي ابن خلدون مي نويسد: « كليه ي لغات ملكات مانند ملكات صناعت مي باشند، زيرا آنها ملكاتي در زبان به جهت تعبير از معاني مي باشند و مهارت يا ناتواني در تعبير، به كمال يا نقصان آن ملكه باز مي گردد. و اين ملكه نه از راه مطالعه و فراگيري مفردات، كه از طريق آموزش تركيبات حاصل مي شود. از اين رو هر گاه ملكه اي كامل در تركيب الفاظ مفرد به جهت تعبير از معاني مورد نظر و نيز مراعات « تاليف » كلام به جهت مطابقت سخن با مقتضاي حال شكل گيرد، متكلم آن به غايت افاده ي مقصود خويش به شنونده اش مي رسد و اين معناي بلاغت است. » [29]

در اين زمينه ابن خلدون به تفسـير برخي پديده هاي لغوي مي پردازد در حالي كه از « ملكه ي لغوي » بعنوان وسيله ي اساسي در تفسير استفاده مي نمايد.

از جمله تفاسير وي به انتقال زبان از نسلي به نسل ديگر باز مي گردد. او مي نويسد:

«  و ملكه ها جز به تكرار افعال به وجود نمي آيند زيرا فعل ابتدا واقع شده و سپس از آن صفتي به ذات انسان باز مي گردد و با تكرار آن فعل، صفت به « حال » تبديل مي گردد. اين حال صفت غير راسخ در نفس است كه با افزايش تكرار آن حال به « ملكه » يعني به صفت راسخ تبديل مي شود. متكلم عرب ـ اگر در او ملكه لغت عربي موجود باشد ـ كلام و شيوه هاي تعبير هم نژادان خود را در ضمن مكالمات با همديگر شنيده و به چگونگي تعبير مقصود از طريق تركيبات كلامي گوش مي سپارد. همچنان كه كودك استعمال مفردات را شنيده و آنها را فرا مي گيرد و سپس تركيبات را با شنيدن مي آموزد. اين شنيدن هيچگاه تمامي ندارد و در هر لحظه از هر متكلمي باز توليد[30]  مي شود تا سرانجام الفاظ و تركيبات آموخته شده به منزله ي « ملكه » و صفت راسخي مي گردد و او هم مانند ايشان چنين مي نمايد. بدينسان زبان ها و لغات از نسلي به نسل ديگر منتقل شده و مردم غير عرب[31] و كودكان آنرا مي آموزند. از اينجا معناي سخن عامه دانسته مي شود كه مي گويند: زبان براي عرب بالطبع حاصل مي گردد يعني به وسيله ي « نخستين ملكه » اي كه آنرا از خودشان و نه از ديگر اقوام گرفته اند. » [32]

سپس ابن خلدون به تفسير پديده ي « لحن » يا به تعبير او « فساد زبان عربي » پرداخته و مي نويسد:  «  سپس ديري نگذشت كه ملكه ي قبيله ي مضر[33] به دليل آميزش با غير عرب فاسد شد چرا كه نوزاد اين نسل در تعبير از مقاصد، كيفياتي غير از كيفيات خاص عرب را مي شنيد و به جهت كثرت آميزش با غير عرب و نيز شنيدن كيفيات تعبير عرب، امر بر او مشتبه مي شد و قسمتي از اين و قسمتي را از آن فرا مي گرفت. بدين سبب ملكه ي تازه اي پديد آمد كه نسبت به ملكه ي نخستين ناقص بود. اين معناي « فساد زبان عربي » است و زبان قريش به جهت دوري كامل ايشان از ممالك غير عرب از فصيح ترين و صريح ترين لغات عرب به شمار مي رفت. پس از قريش لغات قبايل پيراموني ايشان يعني ثقيف و هذيل و خزاعه و بني كنانه و غطفان و بني اسد و بني تميم[34] نيكو تر بود. اما قبايل دورتر مانند ربيعه و لخم و جذام و غسان و اياد و قضاعه و عرب يمن ـ كه از همسايگان امت هاي فارس و روم و حبشه بودند ـ « ملكه ي كامل » زباني نداشتند. چرا كه با بيگانگان آميزش كرده بودند. اهل صناعت علوم عربي به نسبت دوري قبايل از قريش به صحت و فساد لغات آنها استدلال مي كنند.»[35]  در چهارچوب اهتمام ابن خلدون به اصطلاح « ملكه » و ارتباط آن با زبان، او با پيش كشيدن بحثي در زمينه ي تطور يا دگرگوني لغت بطور عام[36] و تطور لغت عربي به طور خاص مي نويسد: « علت توجه به زبان مضر[37] اين است كه زبان فوق پس از استيلا عرب بر ممالك عراق و شام و مصر و مغرب در نتيجه ي آميزش با ملت هاي غير عرب فاسد گرديد و ملكه ي آن به شكلي جدا از شكل نخستينش درآمد و به زباني ديگر تبديل شد. اين در حالي بود كه قرآن به آن زبان نازل و حديث نبوي بدان روايت مي گرديد. با توجه به فقدان زبان فوق و به جهت بيم از فراموشي و دشواري فهم قرآن و حديث ـ كه دو ركن دين و ملت اسلام هستند ـ احساس نياز به تدوين احكام و وضع قواعد و استنباط قوانين آن زبان به وجود آمد و از اين رو علمي با فصول و ابواب و مقدمات و مسايل تحت عنوان « علم نحو و صناعت عربي » شكل گرفت و در نتيجه فن محفوظ و دانش مدون و مكتوبي كه فهم كتاب خدا و سنت رسولش ( ص ) را به درستي ممكن مي ساخت، فراهم آمد. و چه بسا كه اگر ما ـ  در اين روزگار [38] ـ به زبان عربي كنوني توجه و احكام آن را استقراء مي كرديم، امور ديگري را جايگزين حركات اعرابي در دلالتشان مي نموديم. اموري كه در زبان موجود و به منزله ي قوانين خاص آن مي باشند. و شايد آن دقت وضع اواخر كلمات به صورتي در مي آمد كه با شيوه ي نخستين زبان مضر مغايرت مي نمود چرا كه زبان و ملكات آن به رايگان و تصادفي به دست نمي آيند (..... ) و « زبان حمير » زبان ديگري متفاوت با « زبان مضر » در بسياري از معاني و صرف كلمات و حركات اعراب است. چنانكه « زبان عرب دوران ما » نيز با « زبان مضر » متفاوت است.  البته چنانكه پيش تر يادآور شديم، توجه به « زبان مضر » به جهت حفظ شريعت بوده و استنباط و استقراء ايشان از همين روست.  ولي در عصر ما چنين انگيزه اي در اين زمينه موجود نيست. ...  » [39]

در اينجا نگاه ابن خلدون به زبان عربي دربردارنده ي همه ي مراحل حيات آن است و بر ضرورت مطالعه ي اين مراحل در هر عصر به جهت استنباط تغيير و تحولات جاري بر آن تاكيد دارد. او به مطالعه ي اين مراحل ـ بدون نگراني در خصوص زبان عربي يي كه زبان قرآن و حديث مي باشد، مي پردازد. زيرا زبان عربي به علم ثابت و محفوظي مبدل شده است. نياز گويندگان به زبان عربي منقطع و يا متوقف بر فهم قرآن و حديث شريف در هر عصري نبوده است. از اين رو مي توان گفت كه در زبان عربي در هر يك از مراحل حيات آن و با همه ي انواع دگرگوني هاي دروني اش، اموري ثابت يافت شده كه مانند « ژن هاي وراثتي » [40] منتقل گرديده و به جهت نياز به فهم قرآن و سنت، و ارتباط آگاهانه يا غير آگاهانه به آن دو، اين امور ثابت فاقد توالد و تغيير پذيري اند. علاوه بر اينكه شماري از امور هميشگي و تزلزل ناپذير يا « ژن » هاي زباني ديگر ( اگر اين تعبير صحيح باشد. ) موجود است كه در مراحل حيات زبان عربي ـ چه ثبت شده يا غير مضبوط ـ منتقل شده اند. چه بسا كه درك اساسي اين موضوع با كلام چامسكي در شرح رابطه ميان ملكه ي لغوي و توانايي عقلي يا ديگر ملكات بهتر دانسته شود. او بيان مي كند كه دلايل متعددي بر اعتبار اين فرضيه موجود است كه رشد عقلي مانند رشد اندام است. ( ... ) امري كه در احكام فطري صادق است. ... و اگر چه پايه هاي اين احكام را نمي شناسيم، اما در وجود آن هيچ شكي نداريم. » [41] چامسكي در ادامه مي گويد: « دليل قوي و قانع كننده اي بر اين امر موجود است كه مظاهر اساسي عقلي، اجتماعي زندگي ما و منجمله زبان، جزيي از آمادگي زيستي ما بوده و از طريق آموزش كسب نمي شوند. ( ... ) »[42]  البته شرح اين ديدگاه نيازمند بيان ادله اي است كه تفصيل آن در اينجا نمي گنجد.

مراد ابن خلدون از كلام پيشين خود، كوششي در جهت ايجاد و نوآوري در شيوه ي مطالعه ي زبان عربي و نمايان ساختن مرتبه ي آن در عصر خويش و پس از آن است. [43] كه با دركي آگاهانه از طبيعت زبان به وجه عام و نياز به نوآوري در روش بررسي حيات زبان عربي به وجه خاص مي باشد.

ابن خلدون پيچيدگي فهم سخن خود در زمينه ي مطالعه ي مراحل حيات زبان عربي را با اشاره به تحصيل « ملكه ي زبان مضري » ـ كه قرآن بدان نازل گرديده ـ بر طرف مي سازد. و آن از طريق پيروي از روشي است كه تحصيل اين ملكه را در برخورد و بررسي همه ي لغات آن مي داند. چنانكه  مي نويسد:

«  بدان كه در اين روزگار « ملكه ي زبان مضري » از ميان رفته و فاسد شده است وزبان كليه ي نسل حاضر با « لغت مضري » كه قرآن بدان نازل گرديده مغاير است. ( ... ) از آنجا كه زبان ها « ملكاتي » بيش نيستند، ـ چنانكه پيش از اين گذشت. ـ آموختن آنها همچون ديگر « ملكات » امكان پذير بوده و راه آموختن ملكات فوق براي جوينده ي آن عبارت از به ياد سپاري سخنان  پيشينيان بر طبق اسلوب هاي مورد استعمالشان است. اين سخنان از قبيل قرآن و حديث و كلام سلف و مكالمات بزرگان عرب كه در نثر مسجع و شعر بيان شده است. و نيز سخنان مولدين ( شعراي پس از صدر اسلام ) در همه ي فنون زبان عرب مي باشد تا به علت كثرت محفوظات ايشان از كلام منظوم و منثور در شمار كساني در آيند كه در ميان عرب پرورش يافته اند. ...» [44]

قاضي ابن خلدون از طريق « ملكه » به شرح  تفاوت ميان « تحصيل ملكه ي زباني » و « علم به صناعت عربي » مي پردازد. او در اين زمينه در فصلي با عنوان « ملكه ي اين زبان چيزي جز صناعت عربي است » مي نويسد:

«  و سبب آن اين است كه « صناعت عربي » عبارت از شناخت قواعد اين « ملكه » و شيوه ي سنجيدن خاص آن بوده و بنابراين علم به كيفيت و نه خود آن كيفيت است.از اين رو خود ملكه نمي باشد. بلكه آموزنده ي اين صناعت به مثابه ي كسي است كه يكي از صنايع را به طور علمي و نظري مي داند ولي عملا در آن مهارت ندارد. ... » [45]

مدخل علامه ابن خلدون در درك ارتباط « بلاغت » با مطالعه ي زباني ـ چنانكه در عبارات برجسته اي بيان داشته ـ بر پايه ي بكارگيري مصطلح « ملكه ي زباني » مي باشد. بعنوان مثال در فصلي تحت عنوان « در تفسير كلمه ي ذوق در اصطلاح علماي بيان و تحقيق در معناي آن و بيان اينكه اين ذوق غالبا در فرد عجمي كه به يادگيري زبان عربي مي پردازد حاصل نمي گردد. » مي نويسد:

« بدان كه لفظ « ذوق » را علماي علم بيان متداول نمودند و معناي آن حصول « ملكه ي بلاغت » در زبان است. ( ... ) پس متكلم بليغ در زبان عربي در پي يافتن شكل مفيدي بر حسب اسلوب هاي زبان عربي و گونه هاي مختلف كلامي ايشان است و تا حد توان نظم سخن را بر اين شيوه ها مراعات مي كند. پس هر چه با كلام عرب ممارست بيشتري داشته باشد، ملكه ي سخنوري اش بر اين اسلوب حاصل و تركيب كلام اش آسان گرديده و از بلاغت خاص عرب دور نمي شود. و اگر تركيبي بر خلاف روش عرب بشنود بلافاصله به كمترين فكر و حتي بي تامل آنرا در مي يابد و اين نيست جز از راه آنچه از حصول اين « ملكه » كسب كرده است. چرا كه با استقرار و رسوخ ملكات در جايگاه خود تو گويي كه طبيعت و سرشت آن مي گردند. ( ... ) اطلاق كلمه ي ذوق بر ملكه در صورتي كه آن ملكه كاملا رسوخ يابد، به طريق مجاز مي باشد. واژه ي « ذوق » كه به اصطلاحي در نزد اهل بلاغت در آمده است، در اصل براي ادراك مزه ها وضع شده بود و از آنجايي كه جايگاه اين ملكه از لحاظ سخن گفتن در زبان است و زبان جايگاه ادراك مزه ها است، پس اين نام مجازا بر ملكه ي فوق نهاده شد پس همانگونه مزه ها در زبان امري حسي اند، ملكه ي ذوق در زبان امري وجداني است و از اين رو آن را « ذوق » ناميده اند. ... » [46]

در اين زمينه ابن خلدون به جهت بيان ارتباط ميان « ملكه ي زباني » و « بلاغت » ـ كه در ضمن مصطلح « ذوق » شرح نموده است ـ به دو نكته اشاره نموده است:

 نكته ي اول آنكه غالبا « ملكه ي ذوق » براي كساني كه « ملكه ي زباني شان » را از غير عرب مي آموزند حاصل نمي گردد و لو آنكه ايشان ناگزير از تعامل با عرب بوده و برخي واژگان آنها در معاملات آميخته با زبانشان شده باشد.

نكته ي دوم آنكه اين امر شامل كساني نمي شود كه از نظر اصل و نسب غير عربي بوده ولي آموزش « ملكه ي زباني شان » به دست عرب زبان بوده است، نمي شود.

در رابطه با نكته ي اول ابن خلدون اشاره مي نمايد كه:

« براي مردم غير عرب نظير مردم نواحي ايران[47] ، روم، تركان در مشرق، و بربر ها در مغرب كه در زبان عربي داخل و به جهت آميزش با اعراب ناچار از سخن گفتن به عربي اند، اين ذوق حاصل نمي گردد. زيرا از ملكه ي فوق ـ كه پيرامون آن سخن رانده ايم ـ بهره ي ناچيزي دارند. ديگر عمري از ايشان سپري شده و « ملكه ي ديگري » ـ كه ملكه ي زبان مادري شان است ـ بر زبان شان غلبه نموده است. از اين رو ايشان به ناچار درصدد فراگيري امور مفرد و مركب در زبان متداول شهر نشينان بر مي آيند ... » [48]

و اما در زمينه ي « امر دوم »، ابن خلدون با استثناء آموزش زبان غير عرب به توسط عرب، « ملكه ي لغوي » ايشان را همان عربي دانسته و مي نويسد:

 «  و اگر بشنوي كه سيبويه و فارسي و زمخشري و امثال ايشان از فارس زبانان، همگي عجم بوده اند و حال آنكه اين ملكه در ايشان حاصل گرديده بود، پس بايستي بداني كه آنها تنها در نسب عجم بوده اند و نشو و نما و تربيتشان در ميان دارندگان اين ملكه از عرب و كساني كه ملكه ي فوق را از عرب آموخته بودند، واقع شده بود. از اين رو در احاطه بدان به والاترين مراحل آن دست يافتند. و چون از ابتدا در ميان اعراب پرورش يافتند به كنه زبان عربي دست يافته و جزو اهل آن زبان گرديدند. و اگر چه از لحاظ نسب عجم مي باشند ولي در زبان و سخن در حكم عجم نيستند. زيرا ملت اسلام را در آغاز آن دريافته و زبان عربي را در دوران شكوفايي اش ـ كه آثار ملكه ي زبان حتي در شهر ها نيز از ميان نرفته بود ـ درك نموده اند. اين دسته افراد بر مطالعه و ممارست در كلام عربي همت نهادند تا آنجا كه بر نهايت آن احاطه يافتند ... »[49]

ضمن آنكه علامه ابن خلدون با مطالعه ي « ملكه ي زباني » در نزد غير عرب زبانان معاصرش، به بيان مشاهده ي يك پديده ي زباني منتهي مي شود. چنانكه مي نويسد:

«  و امروز هر گاه غير عربي با عربي زبانان ساكن در شهرها معاشرت نمايد، در ابتدا متوجه اين مسئله مي گردد كه آثار ملكه ي اصلي زبان عربي از ميان رفته و ملكه ي خاص ايشان را ملكه ي ديگري آميخته با ملكه ي زبان عربي مي يابد. به فرض اينكه چنين كسي به ممارست كلام عربي و اشعارشان ـ از راه مطالعه و حفظ آنها ـ روي آورد، بهره ي وي در تحصيل ملكه اي كه پيش از اين ياد نموديم، [50] اندك خواهد بود. زيرا با قرار گرفتن « ملكه » اي در جايگاه خود، ملكه ي بعدي ناقص و مخدوش خواهد شد. و اگر به فرض يك غير عرب [51] به تمامي از معاشرت با زبان غير عربي بدور بوده باشد، چه بسا كه از راه مطالعه موفق گردد. اما چنين امري بندرت روي مي دهد و علت آن با توجه به آنچه بيان داشتيم آشكار است. ... » [52]

شناخت ابن خلدون از ارتباط ميان « زبان » و « ملكه » نگرش نويني در تاريخ عرب به دست مي دهد كه بيانگر نقاط ضعف و قوت موجود تاريخ عرب بنا بر اين درك مشخص است. چنانكه گذشت, او معتقد است كه شهرنشينان در دوران وي ناتوان از تحصيل « ملكه ي زباني » از طريق آموزش بوده اند و براي ايشان « لغت مضر » يا « زبان عربي يي كه قرآن بدان نازل گرديده » بسنده است. علت اين امر از ديد ابن خلدون به اين نكته باز مي گردد كه:

 « ملكه ي زبان » در ايّام وي: « ملكه اي منافي با ملكه ي مطلوب است زيرا ايشان در ابتدا زبان شهري را ـ كه متاثر از غير عرب است ـ فرا مي گيرند و اين زبان از « ملكه ي نخستين » خويش خارج شده و به ملكه ديگري كه زبان شهرنشينان اين روزگار است، تنزل يافته است. ( ... ) اهالي سرزمين هاي آفريقا و مغرب را در نظر داشته باشيد كه چون در زبان غير عربي ريشه دار بوده و از زبان نخستين دورتر بودند، پس در آموختن ملكه ي آن ناتوان شدند.  ( ... ) مردمان اندلس در تحصيل ملكه مزبور بهتر از اهالي آفريقا[53] بوده و در تحصيل آن در كسب محفوظات لغوي ـ چه نظم يا نثر ـ بسيار تلاش نموده اند. ( ... ) زبان عربي و علوم ادب چون دريايي بي كران در اندلس توسعه يافته و صدها سال در ميان آنان متداول بود تا آنگاه كه به دليل سيطره ي مسيحيت، دوران آوارگي و مهاجرت ( مردم و دانشمندان ) از اندلس آغاز و از آموختن علوم ادبي روگردان گشتند و با گسيختگي عمران، علوم ادبي و كليه ي صنايع دچار انحطاط و نقصان شده و به همين شكل « ملكه » ي زبان نيز در ميان آنها به مراحل نازل و پستي سقوط نمود. ( ... ) پس از چندي بار ديگر « زبان عربي »  ـ به همان شكل پيشين ـ  به اندلس باز گشت ( ... ) در مجموع اهميت « اين ملكه » در اندلس بيشتر بوده و آموختن آن ساده تر و ميسرتر مي باشد. فلذا ـ هچنانكه پيش از اين بيان داشتيم ـ ايشان در علوم زبان ممارست نموده و در محافظت بر آن و سند تعليم شان كوشا هستند ( ... ) نيز وضع مردم مشرق در دوران خلافت اموي و عباسي از جهت كمال « ملكه ي زبان » مانند اندلس بود زيرا ايشان در آن دوران از معاشرت و آميزش با غير عرب ـ جز به ميزان اندكي ـ دور بودند. به همين جهت « اين ملكه » در آن دوران پايدارتر بود و بزرگان شعر و نويسندگان بيشتري در آن ظهور نموده بودند. به جهت آنكه بسياري از اعراب و فرزندانشان در مشرق زندگي مي نمودند.( ... ) « ملكه » ي زبان عربي در مشرق در زمان دولت هاي اموي و عباسي در حال استحكام بود و چه بسا كه از روزگار جاهليت نيز از بلاغت بيشتري برخوردار بود. (... ) تا اينكه دوران فروپاشي امور عرب فرا رسيد دوراني كه در آن زبانشان فاسد گرديده و دولت هاي آن از ميان رفتند وحكومت و سيطره به غير عرب رسيد. امري كه در دوران دولت ديلم و سلجوقي شكل گرفت. در آن دوران غير عرب با مردم شهرهاي بزرگ درآميختند و در نتيجه ايشان از « زبان عربي و ملكه ي آن » دور گرديدند و متعلمان از فراگيري آنها ناتوان ماندند. وهمين گونه در اين دوران نيز زبان ايشان چنين است. ... »[54]

قاضي ابن خلدون علاقمند به تعميم ملكه ـ آنگاه كه يكي بر ديگري پيشي گيرد. ـ  مي باشد. به گونه اي كه صرفاً اكتفا بر « ملكه ي زبان » ننموده و بيان مي دارد كه « ملكه ي زبان » هنگامي كه چيره مي شود « ناتوان از تكميل ملكه اي است كه درپي مي آيد[55] زيرا پذيرش ملكات در طبايعي كه بر فطرت نخستين قرار دارند آسان تر مي باشد و اگر « ملكه ي ديگري » بر آن سبقت جويد، درآن هنگام با ماده ي پذيرنده آن به نزاع و كشمكش برخاسته كه خود مانعي در سرعت قبول آن به شمار مي رود. در نتيجه تعارضي روي داده و تكميل ملكه ي دوم مشكل خواهد شد. امري كه مطلقا در همه ي ملكه هاي صناعي موجود است. » [56]

 



[1]  اين نوشتار ترجمه ي منبع زير است:

السيد الشرقاوي: 2001. الملكه اللغويه في الفكر اللغوي العربي. القاهره ( ط 1 ) موسسه المختار للنشر و التوزيع. ص 45 الي 57. اين مقاله ، قبلا منشر شده است.

[2] ر.ك: شماره ي چهارم از مجموعه ي اعلام عرب ( عبدالرحمن بن خلدون حياته و آثاره و مظاهر عبقريته ) اثر دكتر علي عبدالواحد وافي ، قاهرة 1962

[3] التأنس

[4] ( الصنائع )

[5]  ابن خلدون: 1327، مقدمة ابن خلدون،  ص 38

[6] همان منبع، ص 480

[7]  الحذق

[8] التفطن

[9]  ابن خلدون: 1327، مقدمة ابن خلدون،  ص ، 480

[10] المران

[11]  المعاينة 

[12]ابن خلدون: 1327، مقدمة ابن خلدون،  ص 447

[13] همان منبع، ص 478

[14]  الحنكة و التجربة

[15]  ملكات صناعية

[16] الحضارة الكاملة

[17] ابن خلدون: 1327، مقدمة ابن خلدون،  ص  479

[18] ابن خلدون:1327 ه، ص 515 

[19]  همان منبع، ص 624

[20]  تنظيري

[21] در اين زمينه به شكل اجمال به فصل خاص علم نحو در مقدمه ، ص 639 و فصل « ان اللغه ملكه صناعيه » در صفحه ي 648 مراجعه شود.

[22]  ابن خلدون: 1327 ه، ص 479

[23] اللغه

[24] فعل لساني

[25]  همان منبع، ص 639

[26] الظاهرة اللغة

[27]  عرب شده، كسي كه تقليد از عرب نمايد.

[28] ابن خلدون: 1327، مقدمة ابن خلدون،  ص 640

[29] همان منبع، ص 648

[30] يتجدد

[31]  العجم

[32]  ابن خلدون: 1327، مقدمة ابن خلدون،  ص 649

[33] ابن خلدون در بيان ديگري در مقدمه ، ص 635 بر اين مسئله تاكيد نموده است. « زبان كليه ي نسل حاضر با لغت مضري كه قرآن بدان نازل گرديده مغاير است. » اصطلاح « لغت مضر » با اصطلاح « اللغة العربية المشتركة » مواجه مي باشد. در اين زمينه نگاه كنيد به : « اللغة بين القومية و العالمية » اثر دكتر ابراهيم انيس ، ص 275 و « فصول في فقه العربية اثر دكتر رمضان عبدالتواب، ص 87. ابن خلدون اين اصطلاح را به جهت اشاره به قبايل ذكر شده تا پايان عبارتش ( و بني تميم ) به كار گرفته و قريش از زمره ي آنهاست.  در اين زمينه به « المعارف » اثر ابن قتيبة ص 64 به بعد و « جمهرة انساب العرب » اثر ابن حزم ، ص 10 به بعد مراجعه شود.

[34] ربيعة برادر مضر بن عدنان است و از ربيعة قبايل بسياري منشعب شده اند. به عنوان مثال مراجعه شود به « المعارف » ص 92 . اما لخم و جذام و غسان و اياد و قضاعة به عرب يمني قحطاني يا يمني به واسطه ي هجرت منسوب مي شوند. رجوع شود به « المعارف » ص 63 و 64 و 101 و « جمرة انساب العرب » ص 331.

[35] اين نص نيازمند بررسي و مقايسه با « حروف » اثر فارابي ص 147 و « الاقتراح » سيوطي ص 91 مي باشد. = الاصباح شرح الاقتراح تاليف دكتر محمود فجال ـ دار الدمشق 1409 ه / 1989 م ، وي نظر ديگري جز اين دارد.

[36] ابن خلدون واژه ي « التغاير » را به منظور دلالت بر معناي « تطور زباني » ( التطور اللغوي ) در مفهوم زبانشناسي امروزين به كار برده است. هنگامي كه او در زمينه ي آنچه كه بر مكالمه ي دوران خويش واقع گرديده ، مي نويسد: « زبان شهر نشينان زبان مستقلي است و دليل آن مغايرتي ( تغاير ) است كه با صناعت نحويان داراست. ... » ( مقدمة بن خلدون ، ص 653 )  

[37] ابن خلدون در بيان ديگري در مقدمه ، ص 635 بر اين مسئله تاكيد نموده است. « زبان كليه ي نسل حاضر با لغت مضري كه قرآن بدان نازل گرديده مغاير است. » اصطلاح « لغت مضر » با اصطلاح « اللغة العربية المشتركة » مواجه مي باشد. در اين زمينه نگاه كنيد به : « اللغة بين القومية و العالمية » اثر دكتر ابراهيم انيس ، ص 275 و « فصول في فقه العربية اثر دكتر رمضان عبدالتواب، ص 87. ابن خلدون اين اصطلاح را به جهت اشاره به قبايل ذكر شده تا پايان عبارتش ( و بني تميم ) به كار گرفته و قريش از زمره ي آنهاست.  در اين زمينه به « المعارف » اثر ابن قتيبة ص 64 به بعد و « جمهرة انساب العرب » اثر ابن حزم ، ص 10 به بعد مراجعه شود.

[38] سياق كلام مي رساند كه مراد زبان عربي يي است كه مردمان عصر وي بدان سخن مي راندند.

[39] دكتر محمد عيد با افق وسيعي به برخي از مشكلات موجود در مطالعه ي زبان عربي در ضمن بررسي كلام ابن خلدون « ولي در عصر ما چنين انگيزه اي در اين زمينه موجود نيست. » پرداخته است. نگاه كنيد به « الملكة اللسانية عند ابن خلدون » ص 148 به بعد.

[40] دكتر يحيي الرخاوي با عبارت « اندوخته ي ژني به جهت ابزار لغوي در زبان عربي » به اين موضوع اشاره مي كند. « مراجعات في لغات المعرفة ، ص 55.

[41] اللغة و المشكلات المعرفة ، ص 131 ـ 132.

[42]ابن خلدون: 1327، مقدمة ابن خلدون،  ص 139

[43] دكتر محمد عيد نظري موافق با آنچه بيان نمودم داشته و حتي اشاره مي كند كه « اگر مردم نمونه ي زبان مضري قديم را ترجيح داده و به كار مي بردند، هيچ كس قادر به بيان چنين سخني نبود. ... در حالي كه نحويان با وضع احكام ، قياسات و قوانيني چون خادمي از آن محافظت مي نمودند. » نگاه كنيد به : الملكة اللسانية في نظر ابن خلدون، ص 110

[44]  ابن خلدون: 1327 ه، ص 654

[45] همان منبع، ص 654

[46] ابن خلدون: 1327، مقدمة ابن خلدون،  ص 658

[47]  الفرس

[48] ابن خلدون: 1327، مقدمة ابن خلدون،  ص 658

[49] همان منبع، ص 659

[50] عبارت « لما قدمناه ... » ( پيش از اين ياد نموده ايم ) در صفحه ي 659 المقدمة . اين عبارت در اصل « ما قدمناه » بوده و « لما » از جهت نيكويي كلام آمده است. به منظور مشاهده ي سخن مورد اشاره ي ابن خلدون رجوع شود به : المقدمة ، ص 658

[51]  عجميا في النسب

[52] ابن خلدون: 1327، مقدمة ابن خلدون،  ص 659

[53]  در اينجا مراد ابن خلدون به مناطق شمالي آفريقا به خصوص مغرب باز مي گردد. ( مترجم )

[54] ابن خلدون: 1327 ه، ص 661

[55]  الملكه اللاحقه

[56]  ابن خلدون: 1327، مقدمة ابن خلدون،  ص 664