هرمنوتيك در فلسفه و ادبيات ديني معاصر ايران ـ دكتر داوري اردكاني
نويسنده: رضا داوری اردکانی
1. گاهی که اصطلاحات فلسفه را به الفاظی نامناسب یا نه چندان مناسب برمیگردانند زبان به جای اینکه قوت پیدا کند و با فلسفه آشنا شود پریشان و افسرده و ناتوان میشود چنان که فیالمثل وقتی هرمنوتیک را تفسیر و تعبیر تأویل ترجمه میکنند گویی دیواری در برابر فهم آن ساختهاند. فهم ما بیرون از زبان نیست. در زبان ما تعبیر و فلسیر و تأویل هر یک معنایی دارد اما هرمنوتیک معادل هیچ یک از آنها نیست. هرمنوتیک به یک اعتبار فهم است و با مسامحه میتوان تفسیر و گزارش و گزارندگی و تأویل را هم در ذیل آن قرار داد اما اگر هرمنوتیک را به اینها محدود بدانیم میان زبان خود و هرمنوتیک کاری نداشته باشیم و بیتوجه به ماهیت و حقیقت تاریخی آن حرف خود را بزنیم و آن را بر کرسی بنشانیم. وقتی هرمنوتیک را تفسیر و تأویل و ..... ترجمه میکنیم نه فقط از فهم هرمنوتیک هیدگر و گادامر دور میشویم بلکه هرمنوتیک شلایر ماخر و دیلتای را هم دیگر درک نمیکنیم. هرمنوتیک همزمان با اندیشهی تاریخی پدید آمد اما تفسیر و تأویل سابقه دراز دارد که ما هم با معنی تاریخی آن آشناییم. اکنون که هرمنوتیک را از متن فلسفهی غربی اخذ میکنیم باید مواظب باشیم که آن را درست ترجمه و تعبیر کنیم و در جای مناسب قرار دهیم. گاهی مرا ملامت میکنند که چرا مثلاً به جای الفاظ سوژه و ابژه و سوبژکتیویته و امثال اینها (که تعدادشان هم کم نیست) عین الفاظ اروپایی را قرار میدهم. من اصراری ندارم که الفاظ خارجی در گفته و نوشته بیاورم اما میبینم اگر به جای سوبژکتیو بگویم ذهنی آنکه فلسفهی اسلامی میداند چیزی میفهمد که با حقیقت سوبژکتیو یکی نیست (هر چند که میانشان یک نسبت دور و دراز تاریخی بتوان تصور کرد) اما کسی که فلسفه نمیداند شاید ذهنی را با وهمی و ساختگی و دلبخواهی اشتباه کند مثلاً از نظر کانت علم در عین حال ابژکتیو و سوبژکتیو است. اگر بگوییم کانت علم را ذهنی میدانسته است حداقل دو اشکال پیش میآید. یکی اینکه گمان کنند کانت علم را احکام غیر حقیقی و ساختگی میدانسته است یا بپندارند علم در نظر کانت در صقع ذهن وجود دارد ولی کانت به ذهن قائل نبوده و چیزی به نام ذهن و وجود ذهنی به معنایی که فیلسوفان ما میگفتهاند نمیشناخته است. علاوه بر این کانت علم را ابژکتیو میدانسته است. اگر اصرار دارید معادلی برای ابژکتیو بیاوریم و بهترین معادل را عینی میدانید پس لابد میگویید کانت به عینی بودن علم قائل بوده است اما از عینی بودن چه درمییابید. قاعدتاً با دیدن و شنیدن این جمله به نظر میرسد که کانت علم را احکام مطابق با واقع و خارج میدانسته است ولی چنین نیست. کانت به مطابقت قائل نیست بلکه منکر آن است. حسن نیت کسانی که میگویند الفاظ خارجی به کار نباید برد، شایستهی ستایش است و در بعضی موارد و شاید در موارد بسیار بتوان به سفارش آنان (حتی اگر با عتاب و خطاب و تحکم توأم باشد) عمل کرد اما اینکه به هر قیمت باید لفظ فارسی به جای اصلاحات و تعبیرهای علمی گذاشت و نویسندگان و دانشمندان را به قبول و گفتن و نوشتن آنها ملزم کرد، کاری درست و موجه نیست. با این اصرار به جای اینکه فهم و تفاهم را نزدیکتر و آسان کنیم دیوار سوء تفاهم برمیافرازیم. ترجمهی سوژه و ابژه به ذهن و عین یعنی اعلام انصراف از فهم فلسفهی جدید. اگر بگویند ما معانی متفاوت ذهنی و عینی را در هر فلسفهای متذکر میشویم و توضیح میدهیم در حقیقت زحمت بیهوده میکشند و الفاظی را که در زبان ما معنی معین و جایگاه معلوم دارد به آوارگی و سرگردانی میاندازند. از این مقدمه میتوان دریافت که ترجمه نیز نحوی هرمنوتیک است. ترجمه هم هرمنوتیک به معنای شرح و تفسیر و تعبیر است و هم نحوی فلسفه. وقتی دو دوارن قوام فرهنگ و تمدن اسلامی آثار علمی و فلسفی یونانی و هندی و چینی ترجمه شد مترجمان سهم مهمی در جهتدادن یا جهتیافتن تفکر فلسفی در عالم اسلام داشتند (چنان که ترجمههای لاتینی فلسفهی یونانی در صورت بخشیدن به فلسفهی قرون وسطی مؤثر بود و پیش از آن رومیها فلسفهی یونانی را با درک زبانی خودشان تلقی کرده بودند). من در صدد نیستم دربارهی هرمنوتیک ترجمه از یونانی به زبانهای سریانی و عربی و فارسی بحث کنم. هر چه بود آن ترجمهها آغاز صورتپذیری یک نظام فلسفه شد. در دورهی جدید با اینکه اکنون بیش از صد و پنجاه سال از آغاز دوران ترجمه میگذرد بنیاد فلسفه جدید در کشور ما چندان استوار نیست یعنی هنوز فلسفهی زبان خاص خود را نیافته است. پدران ما وقتی آثار یونانیان را میخواندند به تعبیر ارباب هرمنوتیک قرن نوزدهم در صدد فهم و درک مقصود و مراد مؤلف بودند و به این جهت در ترجمه و به کار بردن تعابیر بیپروا نبودند. در دوران اخیر وسایل و ابزار بیشتر فراهم شد. مترجمان به کتاب لغت مراجعه میکردند و معادل اصلاحات علمی و فلسفی را به مدد آن کتابها پیدا میکردند. اگر در جایی در کتابی به جای امکان خاص مثلاً لفظ «عارص» یا وسایل موجود در انبار دیدید، تعجب مکنید. Contingence در زبان معانی دیگری غیر از امکان خاص هم دارد. ترجمه که ظاهراً باید معنای متن را به زبان دیگر منتقل کند هرگز بیان مقصود مؤلف نیست. حتی اگر کتابی را با دقت بسیار از یک زبان به زبان دیگر ترجمه کنند، این ترجمه در حقیقت فهم مترجم است. البته ترجمهی بد، فهم بد و مایهی بدفهمی و آشفتگی در فهم و زبان است و ترجمهی خوب چیزی افزوده بر متن اصلی است و نه تکرار آن. اگر ترجمهی هرمنوتیک است، هرمنوتیک ما (لااقل در حوزهی فلسفه) بیشتر از همین قسم اخیر بوده است.
2. در بیست، سی سال اخیر نه فقط تعداد دانشجویان و فارغالتحصیلهای فلسفه افزایش یافته و کتابهای زیادی تألیف و ترجمه شده است بلکه کسانی برای درک وضع تاریخی و فهم تازهی فرهنگ و اعتقادات خود به فلسفههای جدید اروپایی رجوع کردهاند. اینها هم نوعی هرمنوتیک است. سیاست و جامعه و زبان رسمی و آداب دینی و اعتقادات همهی متون تاریخاند و این متنها را باید تفسیر کرد و فهمید. تفسیر مجدد مآب دوران اخیر تاریخ ما کم و بیش تابع یا تحت تأثیر متدولوژی پژوهشهای علمی و آراء و عقاید و ایدئولوژیهای سیاسی و مخصوصاً تعالیم مارکس و مارکسیسم و تا حدی جامعهشناسی دورکیم و وبر بوده است. تأثیر آراء بعضی متکلمان مسیحی معاصر در مباحث مهم دینی را هم نباید از نظر دور داشت اما کسی یا کسانی را نمیشناسیم که با آراء و افکار شلایر ماخر و دیلتای آشنا شده و تحت تأثیر آن، دین و آیین و سیاست و فرهنگ و گذشته را تفسیر کرده باشند. البته چندین کتاب که شرح مختصر آراء این صاحبنظران هم در آنها آمده است وجود دارد ولی به نظر نمیرسد که شارحان و مفسران با خواندن این مقالات از آنها برای تفسیر تاریخ و فهم دین درس بیاموزند. اگر فلسفهدانان ما به این مقام و مرتبه در فهم رسیده باشند که بتوانند تاریخ و وضع موجود خود را بر اساس یک نظر کلی تفسیر کنند، به توفیق بزرگی نائل شدهاند. مسئلهی مهم همهی فیلسوفان از ارسطو تا کانت درج جزئی در کلی بود. کانت این را عین عقل میدانست و اتفاقاً این امر به نحوی در تاریخ صورت گرفت و با عقلی که در اروپا ظاهر شده بود، اروپا و جهان دگرگون شد. این عقل را باید درک کرد. حتی برای گذشتن از آن و رسیدن به عقل دیگر این آشنایی و درک لازم است و اگر نباشد راهها بسته میماند. هرمنوتیک درک این عقل است یا لااقل بدون این درک هرمنوتیک جایی ندارد. منکر نمیتوان شد که اگر کسی فیالمثل هگل یا مارکس را خوب بفهمد، با عینک آنان به تاریخ نگاه میکند و تاریخ کنونی را هم میتواند با نظر هگلی و مارکسیست خود دریابد و تفسیر کند اما اولاً خوب فهمیدن هگل و حتی مارکس آسان نیست. ثانیاً تفسیر تاریخ یا هر متنی را بر حسب اصول و قواعد معین هرمنوتیک نمیتوان خواند ولی درد از اینها بزرگتر است. میتوان در یک حزب مارکسیست عضو شد و دستورات تقلیدی را تکرار و اجرا کرد اما اکنون که مارکسیسم رسمی تجربهی شکست سیاسی را آزموده است مسلماً نگاه مارکسیستها به تاریخ هم تغییر کرده است. البته پدید آمدن تفسیر تازهای از مارکسیسم از مدتها پیش آغاز شده بود. این تغییر چگونه پدید آمد؟ پیداست که تغییر یک فلسفه یا ایدئولوژی از عهدهی هر کس و همه کس برنمیآید یا لااقل در تاریخ خودمان که نگاه میکنیم میبینیم بهترین و فاضلترین مارکسیستها که در تاریخ و اندیشه و فرهنگ ایران کتاب و مقاله نوشتند، علاقهای به فهم تاریخ نشان ندادند و آن را در همان قالبهای رسمی و صوری حزبی ریختند. هرمنوتیک تاریخ هنوز برای ما کار آسانی نیست ولی به هر حال مسئلهی فهم رسمی دین در همهی جهان و در جهان اسلام و در میان ما مطرح شده است. این مباحث را تا چه اندازه میتوان به فهم و درک و تأثیر هرمنوتیک و به طور کلی به تعلق خاطر فلسفی مربوط دانست؟ تفسیر و تعبیر احکام و روایات دینی و اخلاقی و حتی عرفانی بر وفق مقبولات و مشهورات زمان نیاز به مبانی نظری و فلسفی ندارد. در حدود صد سال است که حافظ و سعدی و فردوسی و مولوی را با مشهورات و مقبولات متدولوژیک و سیاسی و اخلاقی عصر تفسیر میکنند بیآنکه تفسیرها را به فلسفهای بازگردانند. البته هر تفسیری مبنایی دارد ولی ممکن است کسانی تفسیری را بپذیرند و از مبانی آن بیخبر باشند. در تاریخ یکصد سالهی اخیر کشور ما لااقل چهار سالهی اخیر کشور ما لااقل چهار بار طرح فهم عصری دین مورد توجه قرار گرفت. یک بار در دوان نهضت مشروطه بود که نه فقط سید جمالالدین اسدآبادی دین را عروهالوثقی ترقی و آزادی دید بلکه میرزا ملکمخان ناظمالدوله و میرزا عبدالرحیم طالبزاده نیز در آزمایش مطابقت دین و تجدد وارد شدند و میرزا آقاخانه کرمانی به دین «بیان» رو کرد و همه را به این دین خواند و این رجوع را نه ترک مذهب اصلی و دین اولی بلکه «ترک اکاذیب و مفتریات و موهومات و نواقص و جعلیاتی» دانست که به دین بستهاند. پیداست که این سخنان بر اثر آشنایی با آثار و افکار منورالفکری که به صورت پراکنده مخصوصاً در منطقهی ما انتشار یافت به زبان و به قلم آمده است اما میرزا آقاخان آن را منتج از مقدمات طولانی فراهم آمده از آراء فیلسوفان اسلامی میدانست چنان که قبل از نتیجهگیری نوشته است «این است سر الطرق الی الله بعدد نفوس الخلائق و این است معنی آیه مبارکه یوم تدعوا کل اناس با ما مهم و این است معنی وجود منبسط لابشرط و این است سر حقیقت اتحاد کل امم و توحید کل ملل» (منقول از نسخهی خطی رسائل میرزا آقاخان، فلسفه و حکمت، کتابخانه مجلس، شماره 1733/ 39600/13004)
صد سال پیش از میرزا آقاخان امکان نداشت که از روایات و اقوال فیلسوفان و عارفان اسلامی اتحاد کل امم و وحدت کل ملل را استنتاج کنند پس میرزا آقاخان، این معنی را از امکانهای فکری و سیاسی زمان خود فراهم آورده و آن را مستند به مقدماتی کردهست که چندان هم ناموجه نمینماید. این فحوا حدود نیم قرن بعد یک بار دیگر در آثار یک منورالفکر بزرگ مسلمان جلوه دیگری یافت و اندکی بعد کسروی طرح پاکدینی را پیش آورد. تحقیق در اینکه حقیقتاً منشأ این افکار و آراء چیست کار دشواری است. ما عادت کردهایم که وقتی یک کتاب یا نوشته را به قصد نقادی میخوانیم احیاناً آن را شقه شقه کنیم و هر شقهای را به تأثیر جایی و یا کسی (مؤلف و نویسندهای) نسبت دهیم. این یک پندار مکانیکی است که ابتدا مردمان اصول و قواعد روش پژوهش را فرا میگیرند و بر طبق آن قواعد پیش میروند. این یک انتزاع است. مردمان در کار و زندگی و پژوهش خود به صرافت طبع عمل میکنند و هر جا به دشواری رسیدند به قواعد رجوع میکنند. بعضی همکاران من اصرار دارند که برای رونق دادن به پژوهش درس روش پژوهش در دانشگاهها تدریس شود. تدریس درس روش پژوهش خوب است یا لااقل ضرری به جایی نمیزند (مگر آنکه جای درس لازمی را بگیرد) اما با این اندیشه چه کنیم که اگر دانشآموختگان پژوهش نمیکنند علتش این است که روش پژوهش نمیدانند و اگر روش را یاد بگیرند به پژوهش رو میکنند. من فکر میکنم که درست برعکس است. روش پژوهش علمی در فضای تفکر جهان جدید پدید آمده و قبل از علم وجود نداشته و تدوین آن آشکارا پس از زمان رونق علم یعنی در قرن نوزدهم بوده است. لاوازیه و پاستور و کلود برنار روش پژوهش از کسی یاد نگرفتند که با کاربرد آن آموختهها دانشمند بزرگ بشوند بلکه روش از کار ایشان انتزاع شد و این آخری خود به انتزاع و بیان روش پرداخت. دورکیم هم قواعد روش جامعهشناسی را در ضمن یکی از مهمترین آثار جامعهشناسی خود درج کرد و .... اگر روش که به کار بردن آن در پژوهش ضروری است و رعایت آن ضامن صحت و اعتبار نتایج است مقدم بر علم و جداشدنی از آن نیست ما چگونه بگوییم که کسانی ابتدا اصول و قواعد فلسفهای را آموخته و سپس آن را بر متن زمان خود اطلاق کردهاند. این امر اگر هم ممکن و میسر باشد کار خطرناکی است. کسی که به تاریخ و سیاست و فلسفه کاری نداشته باشد هگل و مارکس را نمیخواند و آنکه دلبستهی مشهورات است به فلسفه اعتنا نمیکند. مارکسیستها تقریباً در همهی جهان به این اشتباه دچار شدند که هر جا قدرت پیدا کردند کوشیدند جامعه و سیاست را به هر وسیله و به هر زحمت در قالبهای حزبی و قواعد رسمی مارکسیسم لنینیسم بگنجانند. نگاه ما به گذشته و فرهنگ اگر نگاه رسمی حزبی مارکسیت نبوده از منظر شرقشناسی بوده است. طرح اخیر عصری بودن دین در ایران هم برخلاف نظر بعضی از دانشمندان که پنداشتهاند تحت تأثیر هرمنوتیک فلسفی هیدگر و گادامر روی داده است حتی در نزد کسانی و در جایی که صفت علمی و تحقیقی دارد به هیچ وجه متأثر از این دو فیلسوف نیست زیرا اولاً صاحبان بحث معرفت دینی و معرفتشناسی دین رغبت و علاقه و میل به آثار وآراء این دو فیلسوف ندارند و اینجا که مطالب بیشتر سیاسی و ایدئولوژيیک میشود اطلاق نام هرمنوتیک بیوجه مینماید. غیرممکن نیست که دو نویسنده بیآنکه آثار یکدیگر را خوانده باشند مطالب نزدیک به هم بنویسند اما دو نظر بسیار متفاوت هم از حیث سطح و هم از جهت معنی را چرا یکی بدانیم؟ من منکر نیستم که هرمنوتیک دین در مباحث عصر ما جایی پیدا کرده است. این جایگاه را باید شناخت مثلاً نویسندهی گرامی کتاب «هرمنوتیک و سنت» که زبان آلمانی میدانند اگر هم بر اثر رغبت و علاقهی شخصی کتاب «حقیقت و روش» گادامر را خوانده باشند تعلق خاطرشان به صاحبنظرانی غیر از گادامر است. دیگران هم که آشکارا با هیدگر و گادامر مخالفند و گاهی مخالفتشان را به صورت دشمنی و حتی نفرت اظهار میکنند (و این درد عجیبی است که لیبرال و آزادیخواه و مروج بحث آزاد، از فیلسوفان و فلسفههای بزرگ متنفر و بیزار باشد). ثانیاً هرمنوتیک سالهای اخیر در کشور ما ناظر و مبتنی بر اپیستمولوژی خاص است که در آن با رعایت دیگر شناخت دین و تفسیر و تحول این شناخت بر اثر دخالت و تأثیر عوامل بیرونی و مخصوصاً پیشرفت علم و عقل و تکنولوژی دگرگون میشود. ثالثاً اگر بتوان بر مبنای هرمنوتیک وجودی و فلسفی هیدگر و گادامر دین را تفسیر کرد حداکثر کاری نظیر کار رودلف بولتمان میتوان انجام داد اما کار بولتمان با آنچه در ایران ما انجام شده است چه نسبت دارد؟ رابعاً هرمنوتیک گادامر و هیدگر روش نیست. در صورتی که نویسندگان ما صرفنظر از آنان که هرمنوتیک را بیشتر روش فهم اصول و ارکان دین را برای تدوین علم کلام جدید تلقی کردهاند کسانی نیز احیاناً اصول و فروع را با هم درآمیخته و دین را بیشتر در صورت شریعت دیده و اعتبار احکام آن را با مقتضیات جهان متجدد سنجیدهاند. این روش که در آن حکم باطن و ظاهر به نحوی خلط میشود و به جای تفکر در دین به نقادی علم احکام دین میپردازد، با هرمنوتیک کمتر مناسبت دارد، خواه به قصد احیاء دین یا به حکم علائق ایدئولوژیک صورت گیرد. شلایرماخر هم میدید که فهم گذشته بر اثر غلبهی راسیونالیسم دشوار شده است و نگران سوء تفاهم و بدفهمی دین و فلسفه بود و با این توجه بود که هرمنوتیک را به عنوان روش رفع حجاب پیشنهاد کرد نه اینکه قصدش نقد مسیحیت و کلیسا و جایگزین کردن یک تفسیر به جای تفسیرهای دیگر باشد. البته با طرح او افق تفسیر فراختر و گستردهتر شده است. خامساً در هرمنوتیک وجودی و فلسفی قصد ترجیح یک تفسیر بر تفسیر دیگر و رد تفسیر معینی در کار نیست و به این جهت نباید معرفشناسی دین که در متن ایدئولوژی و سیاست پدید آمده و از آن به عنوان رأی و دستورالعمل سیاسی استقبال شده و اعتبارش هم اعتبار سیاسی است، با هرمنوتیک وجودی و فلسفی سنجیده شود. در این باب باید قدری توضیح بدهم.
از آنجا که فهم هرمنوتیک فلسفی و وجودی هیدگر و گادامر آسان نیست، اشتباه آن با هرمنوتیک به معنی روش هم تعجب ندارد و حتی به آسانی نمیتوان از چنین اشتباهاتی پرهیز کرد. حتی گفتهاند که صاحبان این هرمنوتیک در مواضع مختلف معانی متفاوتی ذکرکردهاند و هرمنوتیک آنها در همه جا هرمنوتیک وجودی نیست. این گفته درست است که هرمنوتیک معانی متفاوت دارد و به اعتبارهای مختلف میتوان در آن نظر کرد. اگر فیلسوف در مواضع مختلف معانی متفاوت را در نظر آورده باشد بر او یأسی نیست یعنی نباید به او اشکال کرد که چرا لفظ و اصطلاح را به معانی متفاوت آورده است. هرمنوتیک فهم سخن دیگران است اما فهم را گاهی به چیزی که فهمیده میشود اطلاق میکنند گاهی فعل فهم را در نظر میآوردند و اگر به فاعل و صاحب فهم وشرایط و امکانهای فهم توجه کنند پیداست که باز معنی متفاوت میشود. میدانیم که در نظر هیدگر و گادامر هرمنوتیک روش نیست و اگر درست بنگریم حتی شلایرماخر و دیلتای و فروید و ماکس وبر هم هرمنوتیک را صرف روش نمیدانستند. شلایرماخر راسیونالیسم جدید را راه فهم نمیدانست و دیلتای معتقد بود که روش تبیین علمی در شناخت زندگی انسان که تاریخی است، روشی مناسب نیست. اینجا در حقیقت هرمنوتیک در برابر راسیونالیسم و روش تبیین قرار گرفته است. چیزی که هیدگر و گادامر آوردند توجه به شأن وجودی یا انتولوژیک فهم بود. آنها منکر نبودند که فهم شناخت است اما شناخت در نظر اینان تحقق یکی از امکانهای عالم تاریخی بشر است ولی وقتی گفته میشود فهم شناخت است، فهم عادی چنین میفهمد که ما وجود داریم و صاحب قوهی فاهمهایم و با عقل و فاهمه خود چیزها را درک میکنیم و اگر گاهی عوامل روانشناسی و اجتماعی شناخت ما را مشوب کند، میتوانیم شوائب را به نحوی از میان برداریم. در بحثهای به اصطلاح معرفتشناختی کاربرد درست روش ضامن رسیدن به حقیقت علمی است. پیداست که در پژوهش باید قواعد روش را مراعات کرد. هرمنوتیک ضد روش نیست بلکه میگوید اگر در فیزیک و زمینشناسی پیروی از روش کارساز باشد این روش را بر رفتار و کردار آدمی و بر یک اثر هنری نمیتوان اطلاق کرد. نظر سومی هم هست که بر طبق آن حتی پژوهش فیزیک که با کاربرد روش صورت میگیرد موقوف به وجود عالم و فضای خاص و امکانهای معین است چنان که این شخص گالیله نبود که فیزیک جدید را تأسیس کرد بلکه گالیله همزمان با طلوع عالم جدید، طرح فیزیک ریاضی را پیش آورد. گالیله به قول فوکو نه فقط سخنهای نو آورد بلکه امکان گفتن سخنهای نو را فراهم کرد. فهم، تاریخی است. ما چون عادت کردهایم که تاریخی بودن را به معنی معلول و محصول تاریخ بودن بدانیم این معنی را به آسانی درک نمیکنیم به این جهت وقتی کسی میگوید فهمها متفاوت است و در زمانهای مختلف بر اثر تأثیر عوامل دگرگون میشود میپندارند که همان تاریخی بودن فهم را میگوید. اینکه فهمها متفاوت است امر بدیهی حسی است و لازم نیست که آن را از زبان یک حکیم و فیلسوف بشنویم تا آن را باور کنیم. تکیه کردن بر فهم دین و متغیر بودن آن معمولاً یک امر فرهنگی و سیاسی است و اطلاق هرمنوتیک به آن قاعدتاً باید بر سبیل مسامحه باشد. البته اگر دایرهی هرمنوتیک را چندان وسیع بگیرند که شرح و تفسیر و اجتهاد را نیز در بر بگیرد. نمیتوان آغاز آن را از قرن هیجدهم دانست و اتفاقاً نزاعهای جاری ما حتی اگر راهش به شناختشناسی و منطق و فلسفه برخورد کند بیشتر بر سر روش شرح و تفسیر احکام و قواعد دین است و به فهم حقیقت دین کاری ندارد چنان که در بحثهای مزبور عرفان غائب است و اگر گاهی در حاشیهای حاضر باشد حضورش صوری و زینتی و تفننی است. در هیچ جا سخن از علمالیقین و حقالیقین نیست. تمام بحث را در دو جمله میتوان خلاصه کرد. یکی اینکه فهم رسمی دین فهم تمام و قطعی نیست و دیگر اینکه این فهم باید با موازین و مشهورات عصر تطبیق داده شود. این معنی دوم معمولاً به صراحت اظهار نمیشود اما اهمیتش بیشتر از اولی است و اگر این نبود مطلب اول طرح نمیشد. در مقام اثبات حکم یا اصل اول در ایران و در دیگر کشورهای اسلامی و بخصوص در مصر کتابها و مقالات نوشته شده است. همهی این نوشتهها در یک عرض و سطح نیست اما در اینجا نظر به تحقیقی بودن یا تحقیقی نبودن آن مقالات نداریم بلکه بحث این است که آیا آنها را تحت تأثیر آراء فیلسوفان متأخر غربی نوشتهاند. اگر مراد از تأثیر این باشد که چیزی از هرمنوتیک جدید فلسفی آن هم بیشتر از طریق اقوال پستمدرن در همهی جهان پراکنده شده است، انکارش دشوار است. مگر نمیبینید که شیفتگان جهان سومی تجدد تا چه اندازه از پلورالیسم استقبال کردهاند. نمیدانم آیا آنها میدانند که این پلورالیسم از آوردههای پست مدرن است که در جهان به اصطلاح پیرامونی تجدد از آن برای قرارگرفتن در راه تجدد استفاده میشود. اگر دوستداران تجدد در یک قرن پیش مستقیماً به پلورالیسم راه مییافتند چه بسا که از آن رو برمیگردانند یا اگر به سویش میرفتند دیگر شیدای تجدد و تجددمآبی نمیماندند. هرمنوتیک هم اگر به دیار ما آمده و در تفسیر و تلقی دین مؤثر افتاده از راه هوا و به اندازهای که سهم فهم مشترک کتابخوانان است به ما رسیده و در زبان ما اثر کرده است. ممکن است در نوشتهی یک نویسنده جمله یا عبارتی بیابیم که شبیه و نظیرش را در آثار فیلسوفان هرمنوتیک دیدهایم. این شباهت را از نظر میندازیم اما مگذاریم که شباهت ظاهری اختلافهای جوهری و بنیادی را در نظرمان محو کند. اگر ما هرمنوتیک را چنان که باید درک کرده بودیم و میتوانستیم جایی در فرهنگ خود به آن بدهیم هماکنون باید شاهد نفوذ و تأثیر آن باشیم ولی چیزی که به نام معرفتشناسی دین عنوان شده و در ابتدا کم و بیش مورد استقبال قرار گرفت، دنباله پیدا نکرد و مثل همهی بحثها و مطالب فرا گرفته از جهان متجدد نیمه کاره رها شد. در این معرفتشناسی دینی گفته میشد که فهم دین از دو چیز تغذیه میکند یکی شریعت و دیگر معارف عصر. در این بیان خوب دقت بفرمایید. اولاً غرض این است که گفته شود فهم ما از دین چگونه قوام مییابد یا چگونه باید دین را بفهمیم. پیداست که به شریعت نگاه میکنیم و البته آن را با علم و اطلاعی که داریم میفهمیم. این با کدامین هرمنوتیک مطابقت دارد؟ هرمنوتیک هیدگر و گادامر روش (متد) نیست و حتی اگر گفتههای این دو فیلسوف در مورد فهم آثار گذشته و درک آثار هنری در نظر باشد، آنها معارف عصر را مقوم فهم نمیدانند. معلومات و معارف عصر مظهر فهم است اما راهنمای فهم نیست. حتی شلایرماخر و دیلتای چه بسا که معارف عصر را حجاب فهم میدانستند. شلایرماخر طرح هرمنوتیک را درانداخت تا بگوید که با عینک راسیونالیسم، دین و فلسفه گذشته را نمیتوان درک کرد. وقتی راسیونالیسمی که او فکر میکرد به کار درک گذشته نمیآید ملاک و میزان فهم دین قرار میگیرد، در حقیقت مقابلهای با هرمنوتیک صورت گرفته است. اینجا چون ممکن است سوء تفاهمی پیش آید و البته پیش میآید، باید توضیحی داده شود.
3- در حاشیهی فهم مدرن دین این بحث کهن تجدید شده است که آیا عقل مقدم است یا ایمان. این یک بحث قدیمی است. فیلسوفان و متقدمان قدیم ما نیز به آن پرداختهاند. در اروپای قرون وسطی و در علم کلام جدید مسیحی هم این مسئله مورد توجه بوده و هنوز هم مطرح است. ما هم نمیتوانیم از آن چشم بپوشیم ولی اگر در بحث آن وارد میشویم، باید مسئله را درست مطرح کنیم. اگر میتوانستیم آنچه را که متقدمان گفتهاند در نظر آوریم و حتی اجمالی از بحثهای چهار صد سالهی جهان جدید در این باب را بدانیم بهتر میتوانستیم محل نزاع را درک کنیم. وقتی میپرسند عقل مقدم است یا ایمان و از عقل تحقیق و از ایمان قبول قبل از فهم میفهمند پیداست که تقدم با عقل است ولی عقلی که مجموعه مسلمات و مقبولات و حتی صورت خشک قواعد منطق باشد، بر هیچ چیز مقدم نیست و مقدمهی هیچ چیز نمیشود. ایمان هم وقتی با عادات اعتقادی و تعصبات آیینی یکی دانسته شود تکرار و تقلید است. عقل و ایمان در طی تاریخ مقابلهی خود به انحاء کم و بیش متفاوت در برابر هم قرار گرفتهاند. هر بار که صورتی از عقل در تاریخ متحقق میشده است احیاناً به اعتقادات عادی و عادات اعتقادی تعرض شده و این اعتقادات در برابر بحث عقلی ایستاده است چنان که عقل سقراطی در برابر رسوم و اعتقادات دینی آتنیها قرار گرفت. پیامبران نه فقط هرگز در انکار عقل چیزی نگفتهاند و مورد نداشته است که بگویند بلکه در کتب آسمانی عقل ستایش شده است اما میدانیم که در جریان بسط و انتشار دین میان دین و فلسفه مقابلهای روی داده است و این مقابله در زمانی است که دین و عقل هر دو نشاط داشتهاند. مثال این وضع را در تاریخ فلسفهی دوران اسلامی از زمان کندی و فارابی تا قرون ششم و هفتم هجری میتوان یافت. انزوای فارابی، گرفتاریهای بو علی سینا، ظهور غزالی و اعدام شهابالدین سهروردی از جمله آثار و عوارض این برخورد است و کمتر اتفاق افتاده است که در آغاز ظهور دین و بسط آن صورتی قوی از علم بحثی در برابر آن قرار گیرد. اما اینکه پیدایش دین به سامان یافتن یک نظام عقلی دین است بیرجوع به عقل، تدوین تفصیلی و نظام هماهنگ پیدا نمیکند. اگر این جمله درست باشد از آنجا که هر دینی جلوهی شرعی و شریعت نیز دارد هر دینی واجد یک وجه عقلی است.
شاید بزرگترین و جهانیترین تقابل از این قسم که گفتیم تقابل عقل و فلسفهی جدید با دین و دینداری است. در این تقابل عقل چون سیاست و جامعه و قانون و مدرسه را زیر بال اداره و حمایت خود میگیرد، قهراً این رسوم اجتماعی و سیاسی تازه شریعت را کنار میگذارد. اینکه آیا در این تقابلها عقل با ایمان مقابل است یا نه جای بحث وجود دارد. تقابل دیگری که جهان کنونی در بحبوحهی آن قرار دارد تقابل عقل و تفکر عقلی اروپای متجدد با دین و آیین همهی اقوام و مخصوصاً با اسلام است. این را هم تقابل عقل و ایمان نباید دانست بلکه تقابل دو صورت عقل تحقق یافته از سابق است. از ابتدا که عقل غربی پدید آمد و رشد کرد دامنهی قدرت اروپا وسیع شد. اروپاییان بسیاری از کشورهای آفریقا و آمریکای جنوبی و آسیا را مسخر و مستعمره کردند و کل سرزمین و حیات و مردم آن نواحی را مادهی تصرف خود قرار دادند. آنها به انسان آسیایی و آفریقایی نه به عنوان انسان، بلکه همچون شئ و مادهی تصرف نگاه کردند. کسی تعجب کرده بود و گله میکرد که یکی از مشاهیر سیاسی اروپا از استعمار دفاع میکرده یا مثلاً گفته است که آفریقا برای تاریخ بشر هیچ آوردهای نداشته است. اروپا در قیاس با تاریخ خود و علم و تمدنی که دارد به چیزها و به گذشته نگاه میکند و با این مقیاس آدمیان بسیاری از مناطق روی زمین و زمانهای گذشته و اکنون را آدمی به شمار نمیآورد. آن آدمیان در بهترین صورت بردگان تاریخ غربیاند یا هنوز به مدینه آدمیت راه نیافتهاند. در این صورت میان عالم غربی و بقیهی جهان باید نوعی تباین – و نه تقابل – وجود داشته باشد. حقیقت این است که تا دهههای پیش چنین بوده و غرب در نظر به جهان غیر غربی غیر از تصرف و تسخیر سودایی نداشته است اما اخیراً که هم در بیرون و هم در درون تحول بزرگی پدید آمده تقابل هم کموبیش رخ مینماید. این تقابل هنوز قدری مبهم و نامشخص است. غرب از یک سو از پذیرفتن همهی جهان به عنوان شریک خود ابا دارد و از سوی دیگر میخواهد همهی جهان را در رفتار و گفتار و شیوهی زندگی و رسوم سیاسی غربی کند. جهان بیرون و حاشیهی غرب هم گرفتاری مشابهی دارد. او همه چیز جهان متجدد را میخواهد اما این همه را به نام خودش میخواهد یعنی میگوید علم و تکنیک و آزادی و سازمان حکومتی و اداری و سیاست فرهنگی و تربیت جدید اختصاص به قوم و ملت و جغرافیای معینی ندارد بلکه بشری است و ظاهراً هم درست میگوید. چیزی که در این میان درست نیست این است که اینها به حقیقت و ذات آدمیان و اعتقادات و بستگیهایشان هیچ کاری ندارند گویی آنها در حکم وسائل مصرفیاند و هر وقت و هر جا در میان هر قومی بیآنکه نظم خانهی وجودشان را به هم بزنند میتوانند پذیرفته شوند و جایی پیدا کنند و کاری به خانه و صاحبخانه هم نداشته باشند. مطابق این پندار، هیچ چیز شرط هیچ چیز نیست و همه چیز همیشه و در همه جا ممکن است. این مسئلهی مهمی است که ما در باب آن نمیخواهیم وارد شویم و فکر کنیم. نمیدانم چرا فیلسوفان غربی هم با بیاعتنایی از کنار آن گذشتهاند. وقتی چنین مسئلهای مطرح شود یک گروه طرح آن را زاید میداند و گروه دیگر که بیشتر داعیهی روشنفکری دارد شاید آن را به فاشیسم و نازیسم و مخالفت با دموکراسی و حقوق بشر نسبت دهد و در هر صورت مسئلهی درست مطرح نمیشود و هر بحثی هم صورت گیرد آشفته است. غربی میپندارد که عقل را پیش آورده است تا جهان را نظم بدهد و رسوم و گفتارهای غیرعقلی بیگانه را از اثر بیندازد. آنها که در مقابل قرار دارند میگویند ما مخالف عقل نیستیم. هر چه را که عقلی باشد میپذیریم بلکه با قهر و غلبه مخالفیم و میخواهیم به دین و اعتقاداتمان پایبند باشیم. بعضی هم چنان که خواهیم دید صورت پژمردهی عقل مدرنیته را مفسر شریعت و ملاک و میزان درک آن میدانند. اینجا هم مواجهه، مواجهه عقل و ایمان نیست پس شاید در تاریخ نتوانیم موارد خاصی از جنگ میان عقل و ایمان بيابيم. آيا تجربهي تاريخي براي درك و اثبات تصنعي بودن تقابل عقل و ايمان کافی نیست؟ اما اگر سراغ تقابل را در نزاعهای فلسفی و کلامی بگیریم آنجا بازار قیل و قال پررونق است. مثال این تقابل عباراتی مثل بپذیر تا بفهمی است. سخنان متناظر و متناسب با این جمله نیز کم نیست چنان که گفتهاند حريت در عبوديت است. راسيوناليست اين سخنان را عين جهل ميداند. كساني هم گفتهاند که گویندگان این عبارات قصد تحمیق مردم و خوارداشت آزادی و علم داشتهاند ولی کسی كه به حریت میاندیشد و از فهم میگوید بعید است که دشمن آزادی و فهم باشد. میگویند اگر هم اینها را به چیزی بگیرد در رتبهی پس از ایمان قرار میدهد یعنی میگوید باید ایمان آورد تا علم و فهم و آزادی حاصل شود. قول مقابل این است که تا عقل و فهم نداشته باشی به چه چیز و چرا ایمان بیاوری؟ اگر ندانی توحید چیست چگونه مؤمن به آن باشی و مگر به ما نگفتهاند و نمیگویند که در اعتقاد به اصول دین تقلید روا نیست و اصول دین را خود باید با تحقیق درک کنیم و بپذیریم پس پیداست که درک و فهم و عقل مقدم بر ایمان است ولی به نظر نمیرسد که مثلاً مردی مثل پاسکال یا سنت اوگوستین از این معانی غافل بودهاند و میگفتهاند جهل و مجهول را بپذیرید تا بدانید که به چه چیز ایمان دارید و جهلتان علم شود. هر چه باشد شک نباید کرد که گویندگان سخنان مذکور نظر به تقدم زمانی و رتبی ایمان بر عقل نداشتهاند و اگر داشتهاند آدمی و عقل و روان او را یک مکانیسم یا دینامیسم نمیدانستهاند که با یک محرک از بیرون یا از درون به کار افتد. به گمان من سوء تفاهم از آنجا برمیخیزد که میپنداریم در زمانی آدمیانی بودهاند که هیچ خاصه و صنعتی نداشتهاند و بعدها به تدریج صاحب عقل و عواطف و اعتقادات شدهاند ولی در حقیقت این انسان هرگز وجود نداشته است و چنین انسانی چگونه وجود داشته باشد. آیا تصور اینکه آدمی قبل از ایمان و فهم و عاری از این دو و دیگر صفات و اوصاف وجود داشته است، دشوار نیست؟
4- من فکر میکنم که ادراک بسیطی هست که قبل از حکم و قضیه است و ادراک مرکب بر آن مترتب میشود و در پی آن میآید و سخن سعدی را به جان میپذیرم که:
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
سخن سعدی را به زبان فلسفه نمیتوان درآورد و هیچ فیلسوفی نمیتوانسته است به خوبی شاعر این معنی را بیان کند. ما عین قابلیت مهر و دوستی و درک و فهمیم، ما دوست میداریم و درمییابیم و زندگی میکنیم. اینها یکی در پی دیگری نیست. ما با تعلق خاطر به دنیا آمدهایم و با این تعلق خاطر در زمین به سر میبریم و درک و شناخت داریم. ما عقل محض و مجردی نیستیم که فارغ از شرایط و امکانها مثل دوربین عکاسی به کار افتد و ادراکها را ضبط کند و وقتی چیزها را شناخت به صرافی و تمییز خوبها از بدها بپردازد و سپس خوبیها را برگزیند و بدها را رها کند. ما خیال میکنیم که شکل اول قیاس فطری بشر است و همهی آدمیان از ابتدای وجودشان تاکنون به همین شکل استدلال میکردهاند ولی ارسطو گاهی چنان سخن میگوید که گویی افلاطون هم چندان توجهی به این شکل قیاس و اشکال دیگرش نداشته است. منطق پس از سقراط و افلاطون قوام یافته است و اگر ارسطو را به جای اینکه مؤسس منطق بدانند مدون آن میخوانند برای این است که اصل دائمی بودن و فطری بودن منطق را حفظ کنند ولی این شکل قیاس که استواری آن در نظرها مسلم است یک صورت خشک انتزاعی است و انتزاعی بودنش چندان است که نویسندگان کتب منطق بیش از چند نمونه و مثال از آن را در کتابهای خود نیاوردهاند و همان یکی دو مثال ارسطو را تکرار کردهاند. اگر یافتن شکل اول قیاس مهم باشد مهمتر از آن یافتن مقدمات است. استادان یونانی فلسفه به وساطت فضیلت فکری میان فضیلت نظری و اخلاقی و عملی قائل بودند. از ابتدای تاریخ فلسفه تاکنون این مشکل بزرگ در نظر فلاسفه بوده است که ما چگونه حکم میکنیم و چگونه آن را به موضوع حمل میکنیم و خلاصه آنکه جزئی چگونه در کلی گنجانده میشود. وقتی بیش از حد به عام بودن و آسان فهم بودن شکل اول قیاس اهميت ميدهيم اصلاً از يادمان ميرود كه كار عقل تكرار استدلالها و قياسها در شكل اول قياس نیست بلکه درک کلی و کلیت امور است. کار عقل دلیل آوردن و تکرا قیاسهای صوری نیست بلکه فهم و یافت مقدمات قیاس است. اگر مقدمات را یافتیم به قیاس هم دیگر نیازی نیست و اگر باشد برای تعلیم و تفهیم است. این قیاس مشهور که انسان فانی است و سقراط انسان است پس سقراط فانی است وقتی درست درآمد که دریافتند سقراط و انسان فانیاند یعنی فانی بودن سقراط به عنوان انسان را درک کردند نه اینکه آن را از طریق استقراء دریافته باشند. ما بیهوده گمان میکنیم که کلی را جدا از جزئی و جزئی را مستقل از کلی درک میکنیم. در ادراک ما کلی و جزئی از هم جدا نمیشوند. ما اگر پیششناختی نداشته باشیم به سمت تجربه نمیرویم و از عهدهی تجربه برنمیآییم. ما همواره و همیشه آمادگی شناخت و شناسایی نداریم و همه چیز را یکسان ادارک نمیکنیم بلکه افق دیدی داریم که چیزها در آن افق آشکار میشوند. این افق تاریخی است و در تاریخهاي مختلف در دایره و افق دیگر جلوه صریح پیدا میکند چنان که علم جدید با گشایش افق امکان تصرف بشر در جهان و غلبهی او بر طبیعت پدید آمد. تفاوت بطلمیوس و ابوریحان و نیوتون در کمی و بیشی دانش آنها نبوده بلکه دامنه و ترتیب مراتب امکانهای شناخت آنها متفاوت بود هر چند که این تفاوتها هم به یک درجه و به یک اندازه نبود. دانشمندان در افق عالم خود چیزها را درک میکنند. تفاوت علم عالم جدید با علوم عوالم سابق تفاوت کمی و حتی کیفی نیست بلکه به اختلاف در افقها و امکانها باز میگردد. این علم مآل و مصیر خاص دارد. نه عالم ظرفی پر از اشیاء و موجودات پراکنده است و نه مردمان مجموعهای از قوا و استعدادهای جسمی و روحی و روانیاند. البته کسانی میگویند عالم و آدم مجموعه چیزها و اجزاء و قوا و استعدادهااند اما به نظر آنان این مجموعهها پراکنده و بیترتیب نیست و باید تقدم و تأخری در کار باشد مثلاً فیلسوفان یونانی و اسلامی و قرون وسطایی معمولاً علم را مقدم بر اراده و اراده را مبتنی بر علم میدانستند و فیلسوفان دورهی جدید اراده را مقدم میدانند. شاید به نظر آید که چون «من دکارتی» فکر است جهان متجدد باید اصالت را به فکر و علم بدهد. اتفاقاً در آغاز عصر جدید به فکر اهمیت داده شد اما این فکر ناظر به دگرگون کردن و تصرف جهان بود. تفکر جدید با این اصل قوام گرفت که از احکام خبری علمی ارزش به دست نمیآید و اخلاق و عمل را نمیتوان بر مبنای علم بنا کرد. کانت این مدعا را به کرسی نشاند و آن را موجه و مدلل کرد. درست است که نگفت اخلاق بر هنر و علم بر اخلاق بنا میشود اما در نظم جهان کانتی اگر هنر و اخلاق نبود علم چه میتوانست بکند و جهان را برای چه تغییر میداد. مراد من این نیست که تقدم اراده یا ایمان بر علم را اثبات کنم. این بحث در علم کلام جایگاه خاص دارد ولی من به بحثهای کلامی کاری ندارم و نمیدانم حکم علم و ارادهی الهی را چگونه میتوان به وجود آدمی و علم و ارادهی او تسری داد. آدمی مظهر تام و تمام خداست اما وجودش مطلق و بسیط نیست. آدمی بالذات بسته وجود است و از هر تعلق آزاد باشد و از تعلق به وجود آزاد نیست. او اگر از یک سو رشتههای تعلق را بگسلد به جانب دیگر بستگی بیشتر پیدا میکند. او موجودی آویزان در میان اشیاء عالم هم نیست که چیزها را ببیند و بشناسد و بپسندد یا نپسندد و بگزیند تا ترک کند. او در عالم و با دیگران و با چیزهاست و در این بود با دیگران و در عالم و با چیزهاست که علم هم دارد چنان که اگر واجد این اوصاف نبود علم هم نداشت. وقتی موجود ما مقتضی با هم بودن است دیگر از تقدم و تأخر این یا آن صفت نمیتوان سخن گفت. ما نمیتوانیم به این پرسش پاسخ بدهیم که آیا عقل در وجود ما مقدم است یا زبان. آسان این است که بگوییم بشر عقل دارد و اشیاء را به نامی مینامد و برای رفع نیازهای خود زبان میسازد. اگر چنین است باید قبل از زبان عقلی وجود داشته باشد. فیلسوفان ما پاسخ میدهند که البته چنین است اما به نظر آنان عقل مجرد مفارق از ما وجود دارد که عقل ما هم از آن مدد میگیرد و آن عقل را تا حد اشکال قیاس صوری و عقل انتزاعی تنزل نباید داد. عقل مجرد به بساطت محض نزدیک است. این عقل به علم عادی و رسمی محدود نمیشود بلکه همه چیز است. پیداست که این عقل اولویت و تقدم دارد اما چون هستی او مقدم است دیگر در مقابل چیزی قرار نمیگیرد و تقدمش در نسبت با چیز دیگر نیست پس برمیگردیم به علم خودمان. من اشاره کردم که کوژیتوی دکارت را اگر علم یا منشأ و آغاز علم بدانند این علم، علم ناظر به محدود ساختن ریاضی امور و تصرف در اشیاء و موجودات است. این علم مثل صاحبش یعنی انسان مدرن و جهانی که در آن به سر میبرد غایتی ندارد بلکه غایت انسان است و علم هم برای اوست یعنی علم با ظرفیت وجودی او میزان میشود (هرمنوتیک هم به یک اعتبار درک همین معنی است). حتی متقدمان که علم به اعیان اشیاء را ممکن میدانستند این علم را اولاً محدود به قید طاقت بشر میکردند و ثانیاً بشر را آئینهای نمیدانستند که صورت اشیاء در آن منعکس میشود. حتی متکلمانی که در مقام تشبیه و تقریب به ذهن کیفیت حصول علم و ادراک را با مثال آیینه و انعکاس عکس تصویر کردهاند، وجود بشر را آئینهی تهی نمیدانستهاند و اتفاقاً اگر از آنان پرسیده میشد که در وجود بشر چه چیز بر چیزهای دیگر مقدم است و جوابی میدادند مسلماً جوابشان این نبود که علم مقدم است. این بحث تقدم و تأخر در صورتی ممکن است که 1- بشر لوح سفید و پاک عاری از هر صفت و آزاد از هر قید باشد، 2- این بشر به تدریج و به ترتیب صاحب رنگها و صفات و قیدها شده باشد – مثلاً گفته شود اول تعینی که بشر پیدا میکند علم یا میل و اراده و ... است. میل را میتوان تصور کرد که قبل از اراده و علم پدید آمده باشد اما تصدیق اراده قبل از علم و علم قبل از اراده بسیار دشوار است و مگر ممکن است بشری را تصور کرد که اراده کرده است اما هیچ علم ندارد یا علم دارد بیآنکه توجهی کرده باشد بشری که رویش به هیچ جانب نباشد و به هیچ چیز رو نکند چگونه ممکن است علم و ادارک بسیط داشته باشد اما علم و ادراک بسیط علم معین نیست بلکه علم قبلی است. این علم هم چنان که گفتیم در مقابل عمل و اراده و ایمان و اخلاق و هیچ چیز دیگر قرار نمیگیرد. علم و عقلی که در برابر شئون دیگر وجود و حیات آدمی قرار میگیرد علم بسیط و عقل مجرد نیست بلکه همین علمهای رسمی است. این علمها زمانی و تاریخیاند و معمولاً صفت عادی و تکراری دارند. علم تکراری و تقلیدی نه موجب ایمان میشود نه میتواند خللی در آن پدید آورد. در عمل سیاسی و اجتماعی هم به کار نمیآید اما علم اصیل و آغازین که با بستگی آغاز میشود علم و عقل رسمی و اعتقادات را بنیاد میکند. بدون آشنایی با این آغاز و بنیاد جایگاه علوم رسمی و ارزشهای اخلاقی و اعتقادات را نمیتوان دریافت. به ما گفتهاند که اصول اعتقادی را باید فهم کرد اما نکته این است که همهی معتقدان و صاحبان اعتقاد، فهمی از اعتقادات خود دارند و هیچ معتقدی در هر سطحی از شناسایی که باشد نمیپذیرد که نفهمیده معتقد شده است منتهی در زمان ما با ظهور اندیشه و عصر منورالفکری ملاک خاصی برای سنجش اعتقادات پیدا شده است. این ملاک عقل خاص دوران تجدد است. کانت به عنوان فیلسوف هم میخواست و هم نمیخواست که همه چیز را با این ملاک بسنجد. از آنجا که میخواست کتاب «دین در حدود صرف عقل» را نوشت و چون نمیخواست نقد قوهی حکم را پدید آورد در نقد اول کانت، عقل در حدود فاهمه (به معنی صورت بخش مواد احساس) محدود شده بود و تابع ضرورت بود. در نقد دوم عقل خود را آزاد و قانونگذار یافت و بالاخره در نقد سوم به آنجا رسید که اگر بشر صاحب فضیلت ایمان نداشته باشد که سیر تاریخ با اعمال اخلاقی او هماهنگی دارد و اگر معتقد نباشد که جهان رو به بهبود میرود عاقبت دچار نومیدی میشود. کتاب سوم کانت پاسخ به این پرسش اوست که چه امیدی میتوانیم داشته باشیم. پاسخ و پاسخهای او را به هر نحو که تفسیر کنیم امید کانت به یک غایت و اعتقاد پیوند مییابد هر چند که وقتی از مطلق اعتقاد به آیین و دین رسمی باز میگردد آن را در حدود صرف عقل قرار میدهد. این نظر فیلسوف در تفکیک میان اعتقاد به طور کلی و اعتقادات یک قوم خاص بسیار اهمیت دارد. مدرنیته همهی اعتقادات موجود در عالم را در حدود عقل خود و تنها در همین حدود موجه میداند و چون گاهی در این امر اصرار میکند قضیه سیاسی میشود و عقل مدرن چهرهی مستبد و متحکم به خود میگیرد و حکم میکند که همه چیز را با میزان عقل قانونگذار بسنجید و هر چه را که در آن نگنجد دور اندازید. شاید ما مفتون خوبی و زیبایی چنین حکمی بشویم و بگوییم عقل همه چیزش و حتی استبدادش هم بجاست و فراموش کنیم که این یک اعتقاد و البته اعتقادی عجیب است. یکی ازآثار عظمت کانت این بود که میدانست آدمی نمیتواند از اعتقاد آزاد شود. او میتواند اعتقادات را بسنجد و در مورد آنها حکم کند اما همهی اینها را به رهبری و راهنمایی اعتقاد انجام میدهد.
5- ما وقتی کتاب نقد سوم کانت را میخوانیم ممکن است فکر کنیم که دیگر لازم نیست احکام را به خبری و انشائی تقسیم کنیم زیرا از فحوای بیان کانت هم استنباط میکنیم که هیچ حکم خبری بدون قصد انشاء صورت نمیگیرد. اینجا دو نکته هست که با هرمنوتیک مناسبت پیدا میکند. یکی اینکه حکم را چگونه بفهمیم و دیگر آنکه آیا در هر حکمی قصدی نهفته است. هرمنوتیک فهمیدن حکم است؟ کانت فلسفهی خود را با شناختشناسی (اپیستمولوژی) آغاز کرد و به هرمنوتیک نزدیک شد اما در مرز هرمنوتیک ماند و از اپیستمولوژی خارج نشد زیرا هنوز میپرسید که حکم چگونه انعقاد مییابد. این پرسش از آن جهت که به مطلق حکم میپردازد به شناختشناسی تعلق دارد اما آنگاه که میبینیم در نظر او هر حکمی باید در نظام جهان منورالفکری جایی داشته باشد، مجالی برای هرمنوتیک فراهم میشود. در هرمنوتیک شناختشناسی شأن انتولوژیک (وجود شناسی) دارد و در اینجا مسئلهی قصد انشاء در حکم را باید به درستی و با دقت مطرح کرد و از ابتدا سه امر را باید از هم تفکیک کرد. یکی اینکه همهی احکام بیان قصد و نیت و آرزو و طلب نیست. دوم اینکه هر حکمی اعم از خبر و انشاء مسبوق به قصدی است و بالاخره اینکه آیا متون نوشته شده متضمن مقاصد نویسنده و مؤلف است یا چنان که بسیاری از صاحبنظران و فیلسوفان معاصر گفتهاند و میگویند متن از نویسندهاش استقلال دارد. میدانیم که بارت مقالهای تحت عنوان «مرگ مؤلف» نوشت و چند سال بعد مقالهی درخشان میشل فوکو تحت عنوان ظریف «مؤلف چیست» انتشار یافت. وقتی گفته میشود که هر حکمی حتی اگر خبری باشد مسبوق به انشاء است چگونه بگوییم که حکم از گویندهاش مستقل است؟ آیا گویند از گفتن حکم هیچ قصدی نداشته و گفته از او به حکم ضرورت صادر شده است؟ نه مردمان هر چه را که میفهمند و درمییابند میگویند. شاید بسیاری از کسانی که به استقلال متن قائلند نپذیرند که مؤلف هر اثر بهترین شارح آن اثر باشد معهذا اثر و متن حاصل قصد و مقصود مؤلف نیست. در بین ارباب هرمنوتیک کسانی متن را متضمن مقصود مؤلف دانسته و خواستهاند که به آن مقصود برسند چنان که فیالمثل شلایرماخر میخواسته است نیت و مقصود افلاطون از نوشتن آثارش را بداند ولی او هر چند که در پایان با افتادن در چاه بازسازی روح مؤلف به پسیکولوژیسم دچار میشود، معتقد نیست که اثر ساخته و پرداخته نیت اشخاص در هنگام و لحظهی نوشتن اثر باشد بلکه به نظر او متن به تمامیت زندگی مؤلف بسته است اما معاریف هرمنوتیک معاصر به قصد مؤلف وقعی نمیگذارند یعنی آن را در قوام اثر مؤثر نمیدانند. برای اینکه مطلب روشن شود باید ببینیم متن چیست. پیداست که ما وقتی با هم سخن میگوییم بیمقصود حرف نمیزنیم و اگر دیگران مقصود ما را درنیابند گفتن چه فایده و وجهی دارد. اگر در سخنها قصد و مقصود نبود چگونه میتوانستیم از قصد و مقصود بگوییم؟ حرفهای هر روزی ما همان مقصودهای ماست اما چه کنیم که حرفهایی هم وجود دارد که از قصدها و مقصودهای گوینده در میگذرد. اگر بخواهیم آثار و متون فراهم آمده از تفکر سوفوکل و افلاطون و فارابی و فردوسی و سعدی و گالیله و کپرنیک و شکسپیر و سروانتس و دکارت و کانت و فروید و ... را فراهم آوریم به مجموعهای میرسیم که هزار بار بیش از آثار و متون متعلق به این متفکران و نویسندگان و شاعران است. اگر آنچه را سروانتس و گالیله و دکارت نوشتهاند مقصود و مراد و منوی آنان بوده است لابد مضامین ادبیات و علم و فلسفه چهار صد ساله غربی را سروانتس و گالیله و دکارت قصد نکرده بودند اما اگر سروانتس و دون کیشوت او نبود رمان پدید نمیآمد و چگونه نیوتون بدون سلف بزرگ خود گالیله میتوانست کتاب «اصول» را بنویسد. تمام فلسفهی جدید بسط اندیشهی دکارت است و مهم آنکه علم جدید هم در این فلسفه ریشه دارد. آیا سخنانی که چنین تأثیری عمیق و پردوام دارد قصد یک شخص میتواند باشد؟ گفتههایی هست که از بیان قصد گویندهاش قاصر است و اگر حرکات و سکنات شخص به مدد گفته نیاید چه بسا که درک مقصود دشوار شود اما نوشتههایی هست که متضمن فهم و قصد نویسنده و چیزی یا چیزهایی به درجات بیش از آن است. چیزی که هوسرل از کوژیتوی دکارت دریافت شاید هرگز به نظر شاگردان بزرگ او یعنی اسپینوزا و لایبنیتس و مالبرانش و .... نرسیده بود. فلسفهی جدید هم یکسره شرح دکارت بوده است. اکنون هم فلسفههای موجود یا دکارتیاند یا با ابتدا از نقد دکارت راهی میجویند پس چگونه میتوان گفت که طرح دکارتی فلسفه نیت و قصد دکارت بوده است؟ در این باره علاوه بر تقسیم دو نوع سخن اگر از قصد مؤلف و نویسنده میگوییم باید معنی قصد و مقام فاعل شناسایی را نیز در نظر داشته باشیم. اقتضای عادت فکری این است که زبان را امر واحدی که تابع حکم واحد است بدانیم و تفاوتی میان سخنها و کلمات قائل نباشیم و مگر تا بیست سی سال پیش زبان را وسیلهی تفهیم و تفاهم تعریف نمیکردند؟ هنوز هم در این تعریف شایعترین و مقبولترین تعاریف است. زبان اگر وسیلهی تفهیم باشد از پیش پذیرفته شده است که با زبان مقاصد خود را میگوییم و به دیگران میرسانیم. زبانی که وسیلهی تفهیم و تفاهم است با قصد و غرض صاحب آن زبان پیوستگی دارد و اوست که بر حسب نیاز و اقتضا زبان میگشاید تا روابط خود را با دیگران سامان بخشد. انکار نمیتوان کرد که زبان مقاصد ما را به دیگران میرساند و روابط اجتماعی را سامان میبخشد.... اما زبان وسیله نیست. ما به برکت زبان به امکانهای بسیار دسترسی پیدا میکنیم اما زبان را برای کاربرد معینی اختراع نکردهایم. ما زبانیم و با زبان انسان شدهایم نه اینکه انسان بودهایم و نشستهایم و فکر کردهایم و زبان را ساختهایم. تفکر زبان است. اشتباه ما این است که چون از زبان و با زبان به بعضی مقصودهای خود میرسیم میپنداریم زبان هم در عداد وسایلی است که میتوانیم بسازیم و به کار بریم و اگر آن را نخواستیم یا کهنه شد دورش بیندازیم. وسیله همواره وسیله رسیدن به مقصود معین و محدود است. وسیلهای که همهی آدمیان آن را برای رسیدن به هر چه قصد میکنند به کار برند ساخته کیست و چگونه ساخته شده است؟ از سوی دیگر میبینیم زبانهای اقوام مختلف متفاوت است و زبانها تاریخ دارند، به وجود میآیند و ریشه میکنند چنان که یک زبان محلی زبان اقوام گوناگون در مناطق وسیعی از جهان میشود و قابلیت آن را پیدا میکند که دشوارترین و پیچیدهترین معانی را ابراز کند. این زبان چگونه بسط یافته است؟ مگر نه این است که صاحبان آن، الفاظ و معانی نو را جعل کردهاند؟ آیا سعدی زبان فارسی را قوت و رسایی نبخشیده است؟ سعدی کاری بیش از این که میگویند کرده است. جز دکتر حمیدی شیرازی که توجه کرد سعدی اولین شاعر شیراز است من دیگر در جایی ندیدهام که تحقیق شود چگونه در منطقهای که حاکمانش حتی آنان که خود را وارث شاهان قدیم ایران میدانستند به عربی سخن میگفتند شاعری پیدا شد که شهر خود را به شهر شعر شهره کرد. سعدی با درک بیواسطهی خود میدانست که با نوشتن بوستان و گلستان و با شعر خود قلمرو جغرافیایی زبان فارسی را وسعت میدهد و زبان فارسی را نه فقط به حلب و دمشق و خوارزم بلکه به چین و روم میبرد. آیا مقصود سعدی توسعهی زبان فارسی و قوت بخشیدن به آن در برابر زبان عربی بوده است؟ کسی نمیتواند به این پرسش پاسخ صریح بدهد اما بسیارند کسانی که مقصود سعدی را مثلاً اثبات کلام اشعری و مبارزه با فساد حکومتها و افشای ریاکاریها دانستهاند. اگر همهی اینها درست باشد سعدی بیشتر یک مبارز سیاسی و واعظ مواعظ خوب میشود و در عداد اشخاصی قرار میگیرد که در همهی زمانها هستند و کار خوب خودشان را میکنند و از دنیا که میروند تا مدتی کم و بیش از ایشان یادی میشود و دیر یا زود فراموش میشوند. تحویل شعر به وعظ و خطابه و سخن سیاسی نوعی بیاعتنایی به زبان و نداستن قدر شعر است. بدون تردید شعر سعدی متضمن مواعظ مؤثر است و معانی بدیع حکمی و کلامی از آن استنباط میتوان کرد ولی سعدی نه یک واعظ و متکلم یا فیلسوف بلکه یک شاعر بزرگ است و شعر، کلام و فلسفه و اخلاق نیست هر چند که حکمت است و حکمت ممکن است متضمن همهی اینها باشد. در شعر و فلسفه همیشه چیزی بیش از قصد یا مقاصد شاعر و فیلسوف وجود دارد و به همین جهت است که پایدار میشود.
ما وقتی از قصد و غرض گوینده و نویسنده میگوییم متن گفته و نوشته را از یاد میبریم یا عمداً از نظر دور میداریم. گفته و نوشتههایی است که صرف قصد است و به وضع نفسانی اشخاص و نیازهای هر روزی او یا به روابط میان اشخاص راجع میشود. در این موارد باید درصدد فهم مقصود گوینده و نویسنده بود زیرا همین مقصود مهم است. فیالمثل اگر کسی وصیتی بکند یا به دیگری وکالتی بدهد اگر در وصیت و وکالت ابهامی باشد باید در فهم مقصود وصیت کننده و موکل جهد کرد اما این امر حتی در قلمرو حقوق عمومی و بخصوص در حقوق اساسی مسلم نیست یعنی در تفسیر یک قانون فهم نظر و قصد قانونگذار گرچه مهم است، کار تفسیر با آن به پایان نمیرسد. اگر به فهم مقصود آنان هم التفات میشود نه از آن روست که ندانند یکایک قانونگذاران چه نظرها و ملاحظات شخصی داشتهاند بلکه نظرشان از آن جهت که با سخن و گفت زبان هماهنگ بوده است اهمیت دارد هر چند که به آثار قانون توجه دارد اولاً در وضع قانون غرض و قصد خاص وشخصی خود را وارد نمیکند و اگر چنین کرد قانونش قانون نامناسب و بدی میشود. ثانیاً آثار و نتایج قانون کمتر یا بیشتر از آن است که قانونگذار در نظر داشته است اما فیلسوف و شاعر وضعی به کلی متفاوت دارند. اگر قانونگذار به نتیجهی قانونی که وضع میکند بیاعتنا نیست و مردمان نیز از وضع و اجرای قانون توقع نتیجه دارند، شاعر و فیلسوف نمیتوانند به نتیجه بیندیشند و زبانشان وسیلهی رسیدن به هیچ مقصود و مقصدی نیست هر چند که مردم بیشاعر و بیفیلسوف پناه ندارند و راهی نمییابند که آن را بپویند. مردمی که از شعر و تفکر دورند بیشتر در معرض آسیب دروغ و حرفهای بیهوده قرار دارند. پس وقتی گفته میشود که شعر و فلسفه متضمن مقصودی نیستند و بر اثر قصد شاعر و فیلسوف پدید نیامدهاند نباید گمان کرد که اثر و نتیجهای ندارند و نبودشان از بودشان بهتر است. هنر و فلسفه را در عرض کارهای روزمره نباید قرار داد. این کارها حتی اگر یکسره از روی عادت انجام شود برای رسیدن به مقصودی است. این معنی نیز روشن است که اخلاق بدون نیت خیر معنی ندارد یعنی فعل و عمل اخلاقی ناظر به خیر است و با قصد و اختیار صورت میگیرد و فعلی که اختیاری نباشد اخلاقی هم نیست. اینها همه درست است. ما تا زمانی که در قلمرو مصلحت و سیاست و اخلاقیم هر چه میگوییم و انجام میدهیم قصدی و اختیاری است اما همین حرفهای درست اخلاقی گاهی به نتایجی میرسد که گویندگان خلاف آن را در نظر داشتهاند. سیاستمداران گاهی سخنانی میگویند که نه فقط درست است بلکه شاید آن سخن درست را با حسن نیت تمام و به قصد حقگویی بیان کرده باشند اما در جهانی که سیاست و اخلاق با هم سر و کاری ندارند سخن درست و اخلاقی چه بسا که به نقض غرض گوینده بینجامد. یک مثال از تاریخ فلسفه بیاورم: از جمله بزرگانی که در مطالعهی فلسفه به مقاصد فیلسوفان نظر داشته و خود در نوشتن مقصود و مقصد داشته است غزالی است. غزالی چنان که میدانیم به مقاصد فیلسوفان تعرض کرد و در آنها فساد و کفر دید. او دو کتاب مقاصدالفلاسفه و تهافهالفلاسفه را هم با قصد نوشت. مقاصدالفلاسفه را برای آن نوشت تا ثابت کند که او آراء فلاسفه را میداند و آنگاه در تهافهالفلاسفه آن مقاصد را با اعتقادات دینی ناسازگار دانست. آیا او به مقصود خود رسید؟ کتاب مقاصد او کتاب درسی آموزش فلسفه (بخصوص در اروپای قرون وسطی) شد یعنی او که میخواست با فلسفه مقابله کند به ترویج فلسفه کمک کرد اما کتاب تهافهالفلاسفه بر خلاف آنچه شرقشناسان گفتهاند و میگویند در غرب عالم اسلام با پاسخ ابن رشد بیاثر شد و در شرق عالم اسلامی و بخصوص در ایران که سرزمین فلسفه بود تقریباً هیچ اثری نکرد و اگر اثری کرد این اثر در نفی و تضعیف فلسفه نبود بلکه به فیلسوفانی که بعد از غزالی آمدند در وحدت بخشیدن و هماهنگ ساختن آراءشان کمک کرد. غزالی آثار بزرگ ماندگار دارد اما او در قصد مقابله با فلسفه به مقصود خود نرسید. ممکن است بگویند او در تضعیف کتاب بزرگ «احیاء علومالدین» هم چنان که از نامش برمیآید بیقصد و مقصود نبوده است. این اندازه که هر نویسندهای قصد نوشتن میکند و چیزهایی برای نوشتن دارد قابل انکار نیست ولی به تفاوت دو قصد نگاه کنیم. یکی احیاء علوم دین و دیگر شکست دادن فیلسوفان. یکی مقصدی که پوینده راه باید خود را در اختیار راه بگذارد تا ببیند به کجا میرسد. دیگر آنکه باید برای رسیدن به مقصد مدام به فکر راهیابی باشد. این بدان کی ماند؟ معهذا این اختلاف به آسانی درک نمیشود و هر یک از دو طرف بحث نظر مخالف را در صورت افراطی آن میبینند ولی بحث در قصد مؤلف به این سادگی تمام نمیشود که بگوییم آیا مؤلف هیچ مراد و مقصودی از نوشتن نداشته و اثر خود را مثل یک ماشین پدید آورده است. آنان که قصد مؤلف را مورد بحث و چون و چرا قرار دادهاند نگفتهاند که در حیات آدمی و در زبان و روابط آدمیان قصد جایی ندارد و البته اگر کسی بگوید هیچ گوینده و نویسندهای در گفته و نوشتهی خود هیچ قصدی ندارد به سخنش وقع نباید گذاشت.
مولانا جلالالدین بلخی فرموده است:
دو زبان داریم گویا همچو نی یک زبان پنهانست در لبهای وی
اینکه میگویند زبان وسیلهی تفهیم و تفاهم است شاید در مورد زبان اول که مولوی گفته است درست یا پذیرفتنی بنماید اما زبان همهی تفهیم و تفاهم نیست. زبان وقتی به ذات و حقیقت آن نظر شود اصلاً وسیله نیست. زبان را که ما نساختهایم زیرا ما قبل از زبان و بدون زبان انسان نبودهایم و درک و ابداع نداشتهایم پس چگونه وسیله برای تفهیم و تفاهم بسازیم منتهی چون از زبان بهره میبریم و معاش خود را نیز به مدد زبان تأمین میکنیم میپنداریم زبان وسیلهی نیل به مقاصد زندگی هر روزی است ولی در مورد زبان شعر چه بگوییم. سعدی و حافظ در شعرشان چه میخواستهاند و چه توانستهاند بگویند. مقصود ملاصدرا از اثبات اتحاد عاقل و معقول چه بوده و کانت مقولات فاهمه را از کجا آورده است؟ اگر میگویند سعدی و حافظ و ملاصدرا و کانت میفهمیدهاند که چه میگویند کسی نمیگوید آنها کمتر از خوانندگان خود مضامین کلمات و آثار خود را درک میکردهاند. شعر و فلسفه نه مقصود بالذاتند نه وسیلهی رسیدن به مقصود یا مقصودهایی میشوند. از سرودن
چو بر شکست صبا زلف عنبر افشانش بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش
یا
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
چه مقصودی حاصل میشود؟ این کلمات و این زبان از کجا میآیند؟ وسیله را متناسب با مقصود میسازند. چه مقصودی در میان بوده است که این کلمات برای رسیدن به آن زبان آمده است؟ برای اینکه این مطلب را تطویل ندهم چند سطر پایانی مقاله میشل فوکو را که در پاسخ به پرسش ظریف «مؤلف چیست؟» نوشته است، به صورتی فشردهتر میآورم. او فکر میکرده است که ما دیگر پرسشهایی از این قبیل را نخواهیم شنید که سخن، سخن کیست و آیا فلان سخن را فلان گفته است یا گفته، گفته دیگری است و سخنها چه نسبتی با اعماق وجود نویسنده دارد. به جای این پرسشها میتوان پرسید که این یا آن سخن چه وجهی دارد و به چه مناسبت گفته شده و چه اثری داشته و چه کسانی میتوانند آن را بپذیرند و با آن دمساز شوند. راستی چه اهمیت دارد که سخن را چه کسی گفته است؟ ما دو فردوسی و دو سعدی و دو حافظ و دو ابن سینا و دو کانت داریم. از هر یک از این دو گانهها یکی مرده است و یکی زنده. فردوسی و سعدی و حافظ در شعرشان زندهاند و ابن سینا وکانت در شفا و اشارات و .... و نقد خرد محض و نقد خرد عملی و نقد حکم و .... با تفکر کانت مدرنیته بنیانگذاری شده است اما آیا کانت قصد بنیانگذاری مدرنیته داشته و آثار خود را به این قصد نوشته است؟ او طرح و اندیشهی مدرنیته و قصد تأسیس آن را از کجا آورده است و چگونه میشود که زمانی فیلسوفان و شاعران یافتهای دورانساز دارند و زمانی هم شاعر ناله سر میکند که:
.... ره هر پیک و پیغام و خبر بسته است
نه تنها بال و پر، بال نظر بسته است
قفس تنگ است و در بسته است