معناي‌ فلسفه‌  (2)‌

نويسنده: رضا داوري اردكاني

منبع: كانون ايراني پژوهشگران فلسفه و حكمت

 



اين‌ قول‌ در ظاهر متضمن‌ نفي‌ و رد و تحقير فلسفه‌ نيست‌، اما در صورت‌ كلي‌تر آن‌ فلسفه‌ بالصراحه‌ نسبت‌ به‌ امور روزمره‌ و شناسايي‌ مناسبْ با آن‌، امر ثانوي‌ مي‌شود. بر طبق‌ اين‌ نظر، فلسفه‌ در مراحل‌ انحطاط‌ ظاهر مي‌شود و هرگز قومي‌ كه‌ رو به‌ پيشرفت‌ است‌ و عالم‌ و آدم‌ را تغيير مي‌دهد به‌ فلسفه‌ اعتنايي‌ ندارد. مدعيان‌ اين‌ قول‌ شاهد مي‌آورند كه‌ فلسفه‌ يوناني‌ بعد از جنگهاي‌ پلوپونز و در دوران‌ از هم‌ پاشيدن‌ مدينه‌هاي‌ يوناني‌ به‌ وجود آمده‌ و در اسكندريه‌ هم‌ آخرين‌ سعي‌ و جنبش‌ فلسفي‌ و كلامي‌ با انحطاط‌ يونانيت‌ همراه‌ بوده‌ است‌. در روم‌ هم‌ فلسفه‌ در دوران‌ انحطاط‌ جمهوري‌ اهميت‌ يافته‌ است‌ (اين‌ سه‌ مورد را هگل‌ در مقدمه‌ي‌ درسهاي‌ تاريخ‌ فلسفه‌ ذكر كرده‌ است‌.) و در عصر جديد، بسط‌ فلسفه‌ي‌ فرانسه‌ در قرن‌ هجدهم‌ نشانه‌ي‌ پايان‌ يافتن‌ رژيم‌ قديم‌ است‌. درمورد اوج‌ فلسفه‌ي‌ آلماني‌ از زمان‌ لايب‌ نتيس‌ تا هگل‌ ، ماركس‌ گفته‌ است‌ كه‌ اين‌ امر مربوط‌ به‌ فقر آلمان‌ و انحطاط‌ آن‌ پس‌ از جنگهاي‌ داخلي‌ است‌ و عقب‌ افتادگي‌ اقتصادي‌ و سياسي‌ آن‌ نسبت‌ به‌ انگلستان‌ و فرانسه‌ را در فلسفه‌ بايد جست‌. پس‌ فلسفه‌ كه‌ ايدئولوژي‌ هر عصري‌ است‌ و از وضع‌ موجود دفاع‌ مي‌كند همواره‌ محافظه‌كار و ارتجاعي‌ است‌. افلاطون‌ مدينه‌ي‌ فاضله‌ خود را در دوره‌ي‌ انحطاط‌ مدينه‌هاي‌ يوناني‌ از روي‌ نمونه‌ي‌ مدينه‌ي‌ قديم‌ آتن‌ ساخته‌ و سنت‌ آگوستين‌ در دوره‌ي‌ ضعف‌ و انحطاط‌ مردم‌ و در آغاز قرون‌ وسطي‌ طرح‌ مدينه‌ي‌ خود را درانداخته‌ است‌. اين‌ مدعيات‌ از جهات‌ مختلف‌ سست‌ و قابل‌ ايراد است‌.

هيچ‌ فلسفه‌اي‌ از علم‌ تجربي‌ و تحصلي‌ استنتاج‌ نشده‌ است‌ و مناسبت‌ فلسفه‌ي‌ دكارت‌ با فيزيك‌ گاليله‌ و آراي‌ كانت‌ با فيزيك‌ نيوتن‌ و فلسفه‌هاي‌ حيوي‌ با پژوهشهاي‌ زيست‌شناسي‌ و.. گرچه‌ به‌ اعتباري‌ نادرست‌ نيست‌، اما بيان‌ اين‌ مناسبت‌ با نظر سطحي‌ در احوال‌ فيلسوف‌ و وضع‌ علم‌ زمانه‌ ممكن‌ نيست‌. البته‌ دكارت‌ رياضيدان‌ بوده‌ و در فيزيك‌ و جهان‌ شناسي‌ آرايي‌ شبيه‌ به‌ آراي‌ گاليله‌ داشته‌ و كانت‌ از نيوتن‌ با تجليل‌ و احترام‌ نام‌ مي‌برده‌ و فيلسوفان‌ حيوي‌ مذهب‌ متأخر به‌ آثار زيست‌ شناسان‌ توجه‌ داشته‌اند و به‌طور كلي‌ هر فيلسوفي‌ به‌ وضع‌ علوم‌ زمان‌ خود توجه‌ دارد. اما از اين‌ توجه‌ چگونه‌ مي‌توان‌ نتيجه‌ گرفت‌ كه‌ فلسفه‌ تابع‌ علوم‌ تحصلي‌ است‌؟ حتي‌ به‌ فرض‌ اينكه‌ تناسبي‌ ميان‌ وضع‌ علوم‌ و فلسفه‌ وجود داشته‌ باشد، چگونه‌ مي‌توان‌ فلسفه‌ را تابع‌ بسط‌ علوم‌ دانست‌ و مگر مدعيان‌ احياناً نمي‌گويند كه‌ فلسفه‌ مانع‌ پيشرفت‌ علم‌ شده‌ است‌؟ بسيار شنيده‌ايم‌ كه‌ مي‌گويند ارسطو دو هزار سال‌ بشر را وادار به‌ درجا زدن‌ كرده‌ و مانع‌ ترقي‌ علم‌ شده‌ است‌. حتي‌ اگر با تفسير سطحي‌ ديالكتيك‌ هگل‌ و ماركس‌ بگويند كه‌ فلسفه‌ و علوم‌ در يكديگر تأثير متقابل‌ دارند، اين‌ مشكل‌ باقي‌ مي‌ماند كه‌ اگر فلسفه‌ي‌ ارسطو ناشي‌ از علوم‌ زمان‌ اوست‌، از كجا واجد اين‌ قدرت‌ شده‌ كه‌ مدتها جلوي‌ بسط‌ علوم‌ را گرفته‌ است‌؟ (3) اما اينكه‌ نوعي‌ مناسبت‌ ميان‌ علوم‌ و وضع‌ فلسفه‌ هست‌ جاي‌ انكار ندارد. ولي‌ اين‌ مناسبت‌ را به‌ نسبت‌ منطقي‌ علت‌ و معلولي‌ نمي‌توان‌ تحويل‌ كرد زيرا نه‌ قواعد و قوانين‌ علمي‌ از احكام‌ فلسفه‌ استنتاج‌ مي‌شود و نه‌ بر مبناي‌ علم‌ مي‌توان‌ فلسفه‌ي‌ جدي‌ ساخت‌. مع‌ذلك‌ اگر بخواهيم‌ براي‌ يكي‌ از اين‌ دو، تقدم‌ قائل‌ شويم‌ (و اين‌ تقدم‌، صرف‌ تقدم‌ زماني‌ نيست‌) فلسفه‌ مقدم‌ بر علم‌ است‌، و به‌ خصوص‌ اگر به‌ عصر جديد نظر كنيم‌، فيلسوفان‌ ره‌آموز اهل‌ علم‌ بوده‌اند و اصول‌ اساسي‌ علم‌ جديد را تأسيس‌ كرده‌اند.

معمولاً در تاريخ‌ علم‌ گاليله‌ را از جهت‌ پژوهشهاي‌ علمي‌ بزرگ‌ مي‌دانند و حال‌ آنكه‌ او اساس‌ علم‌ كمّي‌ را گذاشته‌ و راهي‌ را نشان‌ داده‌ است‌ كه‌ در آن‌ طبيعت‌ به‌ عنوان‌ كميت‌ اعتبار مي‌شود و در نتيجه‌ هر علمي‌ بايد صورت‌ رياضي‌ داشته‌ باشد. هر مناسبتي‌ ميان‌ علم‌ و فلسفه‌ي‌ جديد فرض‌ شود خارج‌ از اين‌ حدود نيست‌. فلسفه‌ي‌ جديد اقتضاي‌ بسط‌ شناسايي‌ علمي‌ كمّي‌ تمام‌ موجودات‌، اعم‌ از بي‌جان‌ و جاندار و موجوداتي‌ مانند جامعه‌ و سياست‌ و تاريخ‌ مي‌كند ولي‌ چنان‌ نيست‌ كه‌ علم‌ و فلسفه‌ و فرهنگ‌ سير كمال‌ و ترقي‌ داشته‌ باشند و برحسب‌ تداوم‌ علوم‌، فلسفه‌ مناسب‌ با مرتبه‌ و مقام‌ علوم‌ پيدا شود. كساني‌ كه‌ مدعي‌ هستند كه‌ فلسفه‌ي‌ كانت‌ با فيزيك‌ نيوتن‌ مناسبت‌ دارد، درمورد اين‌ مناسبت‌ چه‌ مي‌توانند بگويند و چه‌ مي‌گويند؟ بي‌ترديد كانت‌ به‌ فيزيك‌ نيوتن‌ نظر داشته‌ است‌ اما طرح‌ اين‌ پرسش‌ كه‌ چه‌ مي‌توانم‌ بدانم‌ و چه‌ بايد بكنم‌ و چه‌ اميدي‌ مي‌توانم‌ داشته‌ باشم‌، به‌ فيزيك‌ نيوتن‌ مربوط‌ نيست‌. حتي‌ وقتي‌ كانت‌ مي‌خواهد بداند كه‌ احكام‌ ماتقدم‌ تركيبي‌ چگونه‌ ممكن‌ است‌، صرفاً به‌ قوانين‌ علمي‌ نظر ندارد بلكه‌ با اين‌ پرسش‌ با ماهيت‌ رياضي‌ و فيزيك‌ و مابعدالطبيعه‌، تماس‌ پيدا مي‌كند.

مي‌دانيم‌ كه‌ بحث‌ در باب‌ موضوع‌ و ماهيت‌ علوم‌ در فلسفه‌ مطرح‌ مي‌شود. في‌المثل‌ فيلسوفي‌ كه‌ در موضوع‌ علم‌ فيزيك‌ يا علم‌ تاريخ‌ پرسش‌ مي‌كند نمي‌تواند به‌ آن‌ علوم‌ نظر نداشته‌ باشد، اما آنچه‌ او مي‌پرسد از سنخ‌ مسائلي‌ نيست‌ كه‌ علماي‌ آن‌ علوم‌ مطرح‌ مي‌كنند. خلاصه‌ آنكه‌ اگر كسي‌ در مقاصد فلسفه‌ي‌ كانت‌ دقت‌ كند، درمي‌يابد كه‌ فلسفه‌ي‌ او تابع‌ فيزيك‌ نيوتن‌ نيست‌ و اگر كساني‌ بوده‌اند كه‌ با نظر به‌ پژوهشهاي‌ جديد علمي‌ احكام‌ فلسفي‌ اظهار كرده‌اند، در تاريخ‌ فلسفه‌ شأن‌ چنداني‌ ندارند. (4)

مطلب‌ ديگر اين‌ بود كه‌ فلسفه‌ در دوره‌ي‌ انحطاط‌ يك‌ قوم‌ ظاهر مي‌شود. اولاً قبل‌ از سوفسطاييان‌ و سقراط‌ و افلاطون‌، هيچ‌ قومي‌ فلسفه‌ نداشته‌ است‌ كه‌ به‌طور مطلق‌ گفته‌ شود كه‌ وقتي‌ يك‌ قوم‌ در زندگي‌ روزمره‌ دچار ركود مي‌شود به‌ نظر و نظريه‌سازي‌ باز مي‌گردد و فلسفه‌بافي‌ مي‌كند. وانگهي‌، پيشرفت‌، يك‌ مفهوم‌ جديد است‌ و در مدينه‌هاي‌ قديم‌ تصور پيشرفت‌ در طي‌ زمان‌ وجود نداشته‌ است‌، مگر آنكه‌ گفته‌ شود وقتي‌ نظام‌ امور به‌ هم‌ مي‌خورد و جامعه‌ دستخوش‌ انحطاط‌ مي‌شود، ممكن‌ است‌ كه‌ جماعتي‌ از اهل‌ نظر به‌ فلسفه‌ رو كنند. البته‌ هر قومي‌ در طي‌ تاريخ‌ خود ادوار نظام‌ و ثبات‌ و آرامش‌ داشته‌ و هر يك‌ از اين‌ دورانها به‌ انحطاط‌ رسيده‌ است‌.

اكنون‌ حكم‌ مربوط‌ به‌ تعلق‌ فلسفه‌ به‌ وضع‌ انحطاط‌ را محدود به‌ تاريخ‌ غربي‌ كنيم‌ و ببينيم‌ اين‌ حكم‌ تا چه‌ اندازه‌ درست‌ است‌. تصديق‌ مي‌كنيم‌ كه‌ سوفسطاييان‌ و سقراط‌ و افلاطون‌ و ارسطو در پايان‌ دوره‌اي‌ از تاريخ‌ يونان‌ بودند و تفكر فلسفي‌ وقتي‌ آغاز شد كه‌ مدينه‌ي‌ قديم‌ آتن‌ و مدن‌ ديگر يوناني‌ به‌ مرحله‌ي‌ انحطاط‌ رسيده‌ بود. توماس‌ آكوئيني‌ و صدراي‌ شيرازي‌ هم‌ به‌ اعتباري‌ در پايان‌ تاريخ‌ قرون‌ وسطي‌ و در دوره‌ي‌ بسط‌ معارف‌ اسلامي‌ بودند. اما از اين‌ شواهد با شتابزدگي‌ نتيجه‌ نگيريم‌ كه‌ فلسفه‌ تعلق‌ به‌ انحطاط‌ دارد و تفكر ارتجاعي‌ است‌. در عصر جديد ممكن‌ است‌ فلسفه‌ به‌ ايدئولوژي‌ تبديل‌ شده‌ و در خدمت‌ حافظان‌ وضع‌ موجود قرار گرفته‌ باشد اما هيچ‌ فيلسوف‌ حقيقي‌ محافظه‌كار و مرتجع‌ نيست‌ و وضع‌ موجود را حفظ‌ نمي‌كند بلكه‌ آن‌ را نفي‌ مي‌كند. شايد مطالعه‌ي‌ احوال‌ فيلسوفان‌ هم‌ اين‌ رأي‌ را تقويت‌ كرده‌ باشد كه‌ آنها به‌ مسائل‌ عادي‌ زندگي‌ كمتر اعتنا دارند.

بي‌اعتنايي‌ دكارت‌ و امثال‌ او به‌ مسائل‌ عادي‌ و گوشه‌گيري‌ و اعراض‌ او از شهرت‌ ممكن‌ است‌ دستاويز مناسبي‌ براي‌ به‌ كرسي‌ نشاندن‌ اين‌ ادعا باشد كه‌ فلاسفه‌ در برج‌ عاج‌ خود به‌ تفكر مشغولند و اعتنايي‌ به‌ آنچه‌ در حيات‌ روزمره‌ مورد احتياج‌ است‌ ندارند. اما دكارت‌ كم‌ و بيش‌ مي‌دانست‌ كه‌ چه‌ مي‌كرد و چه‌ اثري‌ در تاريخ‌ غرب‌ مي‌گذاشت‌ و به‌ اين‌ جهت‌، آن‌ قدر صبر و متانت‌ داشت‌ كه‌ ثمر و نتيجه‌ي‌ فوري‌ نخواهد. او مي‌دانست‌ كه‌ با تغييري‌ كه‌ در اساس‌ تفكر پديد آمده‌ است‌ همه‌ چيز دگرگون‌ خواهد شد و نيازي‌ نداشت‌ كه‌ مدام‌ با لفظ‌ دگرگوني‌ و تغيير بازي‌ كند. اگر قرار باشد هركس‌ را صرفاً بر طبق‌ ادعايي‌ كه‌ دارد بشناسيم‌، سطحي‌ مي‌مانيم‌. كمتر فيلسوفي‌ ادعاي‌ انقلابي‌ بودن‌ كرده‌ است‌ و بسياري‌ از آدمهاي‌ عادي‌ (حتي‌ اگر شهرت‌ هم‌ داشته‌اند و داشته‌ باشند) ادعاهاي‌ بزرگ‌ داشته‌اند و دارند. اما اينها اثري‌ نداشته‌ و ندارند. آثار بزرگ‌ بر تفكر مترتب‌ شده‌ است‌ نه‌ بر داعيه‌ها و مدعاها. اگر افلاطون‌ و ارسطو در دوره‌ي‌ انحطاط‌ مدينه‌ي‌ آتن‌ بودند و توماس‌ آكوئيني‌ در پايان‌ قرون‌ وسطي‌ آمد، درمورد دكارت‌ و كانت‌ و هگل‌ چه‌ بگوييم‌؟ درمورد دكارت‌ كه‌ نمي‌توان‌ گفت‌ در دوره‌ي‌ انحطاط‌ بوده‌ است‌. اگر گفته‌ شود كه‌ كانت‌ و هگل‌ تعلق‌ به‌ دوره‌اي‌ دارند كه‌ در آن‌ آلمان‌ احساس‌ عقب‌ماندگي‌ نسبت‌ به‌ انگلستان‌ و فرانسه‌ مي‌كرده‌ است‌، (5) بايد ديد كه‌ بعد از آن‌ چه‌ پيش‌ آمده‌ است‌. آيا فيلسوفان‌ در پايان‌ دوره‌ي‌ انحطاط‌ و آغاز عصر رونق‌ زندگي‌ هستند؟ از آن‌ جهت‌ كه‌ فيلسوفان‌ اساس‌ تازه‌ مي‌گذارند، جواب‌ اين‌ پرسش‌ مثبت‌ است‌. مع‌ذلك‌ اين‌ پرسش‌ باقي‌ مي‌ماند كه‌ چرا سقراط‌ و افلاطون‌ و ارسطو معلم‌ نظم‌ تازه‌ در يونان‌ نشدند؟ وضع‌ افلاطون‌ و ارسطو با فلاسفه‌ي‌ ديگر از آن‌ حيث‌ تفاوت‌ دارد كه‌ آنان‌ مؤسسان‌ فلسفه‌اند و با تأسيس‌ فلسفه‌ ديگر جايي‌ براي‌ نظام‌ مدينه‌هاي‌ يوناني‌ باقي‌ نمي‌ماند و تفكري‌ پيدا مي‌شود كه‌ بايد تعليم‌ نوع‌ بشر و تدبير امور او را به‌ عهده‌ بگيرد و به‌ اين‌ جهت‌ است‌ كه‌ مي‌بينيم‌ فلسفه‌ از انحصار قوم‌ يوناني‌ خارج‌ مي‌شود و در ميان‌ اقوم‌ غيريوناني‌ و من‌جمله‌ يهوديان‌ و حرانيان‌ و مسلمين‌ و مسيحيان‌ بسط‌ و رواج‌ مي‌يابد.

چيزي‌ كه‌ در اين‌ مورد از نظر دور مانده‌ اين‌ است‌ كه‌ هر قومي‌ در دوره‌ي‌ بحران‌ و انحطاط‌ صاحب‌ فلسفه‌ نمي‌شود و اگر در دوره‌ي‌ 2500 ساله‌ي‌ تاريخ‌ فلسفه‌ هم‌ نظر كنيم‌، (6) اين‌ حكم‌ كليت‌ ندارد كه‌ فلسفه‌ در دوره‌ي‌ انحطاط‌ پديد آمده‌ باشد. اگر در گشتهاي‌ تاريخ‌، فلاسفه‌ي‌ بزرگ‌ و فلسفه‌هاي‌ بزرگ‌ پديد آمده‌ است‌، نبايد تصور كرد كه‌ فلسفه‌ حاصل‌ و نتيجه‌ي‌ انحطاط‌ است‌. شواهدي‌ هم‌ كه‌ معمولاً ذكر مي‌شود نه‌ تنها اين‌ نكته‌ را اثبات‌ نمي‌كند بلكه‌ با استناد به‌ اين‌ شواهد مي‌توان‌ تجديد تفكر فلسفي‌ را آغاز حيات‌ مجدد يك‌ قوم‌ دانست‌. چه‌ بسا اقوامي‌ كه‌ به‌ مرحله‌ي‌ انحطاط‌ رسيده‌ و تاريخشان‌ به‌ سر آمده‌ و صاحب‌ تفكر نشده‌اند و از سوي‌ ديگر، عصر جديد اقوام‌ اروپايي‌ با فلسفه‌ي‌ جدي‌ و تحول‌ در تفكر فلسفي‌ آغاز شده‌ و اين‌ تاريخ‌ با فلسفه‌ و در فلسفه‌ به‌ تماميت‌ رسيده‌ است‌.

 

با اين‌ مدعياني‌ كه‌ گاهي‌ فلسفه‌ را بازي‌ با آراي‌ گذشتگان‌ يا حاصل‌ شرايط‌ اجتماعي‌ و عوامل‌ تاريخي‌ و نتيجه‌ي‌ پناه‌ بردن‌ به‌ عوالم‌ باطن‌ و سير باطني‌ و گاهي‌ آن‌ را وسيله‌ي‌ حفظ‌ وضع‌ موجود يا گذشته‌ مي‌دانند، چه‌ معامله‌اي‌ بايد كرد؟ كدام‌ فلسفه‌ حافظ‌ وضع‌ موجود بوده‌ است‌؟ وقتي‌ اين‌ پرسش‌ مطرح‌ مي‌شود از دكارت‌ و كانت‌ يادي‌ نمي‌شود و ظاهراً بعضي‌ از اقوال‌ افلاطون‌ و ارسطو و هگل‌ را ذكر مي‌كنند. مانند اينكه‌ افلاطون‌ به‌ طرح‌ آتن‌ قديم‌ نظر داشته‌ و مدينه‌ي‌ خود را مطابق‌ با آن‌ تصوير كرده‌ و ارسطو به‌ دموكراسي‌ آتن‌ نظر خوبي‌ نداشته‌ و هگل‌ از حكومت‌ پروس‌ ستايش‌ كرده‌ است‌. درمورد افلاطون‌ و ارسطو اين‌ قبيل‌ اظهارنظرها بي‌معني‌ است‌ زيرا آنچه‌ به‌ نام‌ ترقي‌ و پيشرفت‌ در عصر جديد پيش‌ آمد در دوره‌ي‌ قديم‌ نبوده‌ است‌؛ نه‌ آنكه‌ نطفه‌ي‌ تصور آن‌ نباشد، بلكه‌ هيچ‌ دليلي‌ در دست‌ كه‌ نيست‌ كه‌ آتن‌ قديم‌ به‌ صرف‌ اينكه‌ به‌ گذشته‌ تعلق‌ داشته‌ است‌ نظامي‌ مناسب‌تر از آتن‌ زمان‌ افلاطون‌ و پس‌ از او نداشته‌ باشد. ارسطو هم‌ كه‌ با دموكراسي‌ زمان‌ خود موفق‌ نبوده‌ است‌ در عداد مرتجعان‌ نبايد به‌ حساب‌ آيد زيرا اولاً آن‌ دموكراسي‌ با دموكراسي‌ دوره‌ي‌ جديد نبايد مشتبه‌ شود و به‌ فرض‌ اينكه‌ دموكراسي‌ امروز نسبت‌ به‌ صورتهاي‌ ديگر حكومت‌ مزيتي‌ داشته‌ باشد، دموكراسي‌ آتن‌ چيز ديگري‌ بوده‌، و برعكس‌ آنچه‌ تصور مي‌شود، صورت‌ اخير آن‌ مظهر انحطاط‌ مدينه‌ي‌ آتن‌ بوده‌ است‌ و مخالفت‌ افلاطون‌ و ارسطو با اين‌ انحطاط‌ است‌، در واقع‌ آنچه‌ كه‌ افلاطون‌ به‌ نام‌ آتن‌ قديم‌ توصيف‌ مي‌كند عين‌ نظام‌ قديم‌ آتن‌ نيست‌ بلكه‌ مدينه‌اي‌ است‌ كه‌ در طي‌ دو هزار و پانصد سال‌ تاريخ‌ غربي‌ همواره‌ ايده‌آل‌ و مثال‌ بوده‌ است‌.

آيا اين‌ ايراد كه‌ گفتيم‌ درمورد افلاطون‌ و ارسطو بي‌معني‌ است‌، در حق‌ هگل‌ مورد ندارد؟ اين‌ اشكال‌ درمورد هگل‌ از آن‌ رو قابل‌ توجيه‌ است‌ كه‌ او در جواني‌ علاقه‌ به‌ انقلاب‌ كبير فرانسه‌ داشته‌ و بعد، از آن‌ قطع‌ علاقه‌ كرده‌ و سياستي‌ غير از نظام‌ جمهوري‌ را اثبات‌ كرده‌ است‌. اخيراً بعضي‌ از پژوهندگان‌ مدعي‌ شده‌اند كه‌ در بعضي‌ از نوشته‌هاي‌ سياسي‌ هگل‌ دست‌ برده‌اند يا خود او بعضي‌ عبارات‌ را بنابر ملاحظات‌ تغيير داده‌ و مقاصد خود را به‌ صراحت‌ بيان‌ نكرده‌ است‌. (7) اين‌ توجيهات‌ هيچ‌ ضرورتي‌ ندارد. تأثيري‌ كه‌ هگل‌ در تفكر اروپايي‌ داشته‌ از اصول‌ فلسفه‌ي‌ او ناشي‌ شده‌ است‌ و اگر آراي‌ سياسي‌ او هم‌ در نسبت‌ با اين‌ اصول‌ درنظر گرفته‌ شود، ديگر جاي‌ آن‌ نيست‌ كه‌ فرق‌ سياسي‌ او را ملامت‌ يا ستايش‌ كنند. هگل‌ استيلا را تأييد كرده‌ است‌، اما اين‌ تأييد او ناشي‌ از سليقه‌ و تمايلات‌ سياسي‌ نيست‌. بلكه‌ اقتضاي‌ تفكر غربي‌ است‌ كه‌ در فلسفه‌ي‌ او به‌ تماميت‌ مي‌رسد. كساني‌ كه‌ اين‌ را عيب‌ هگل‌ مي‌دانند مي‌توانند ريشه‌ي‌ آن‌ را در تاريخ‌ غرب‌ بيابند. اما اگر كساني‌ در قياس‌ هگل‌ با فضلاي‌ آزادي‌خواه‌، و في‌المثل‌ با شاگردان‌ دست‌ چپي‌ او، اتهام‌ مرتجع‌ بودن‌ به‌ او مي‌زنند، بايد از ايشان‌ پرسيد كه‌ از كدام‌ آزادي‌ سخن‌ مي‌گويند. آزادي‌ چيست‌ و كجاست‌؟ كساني‌ كه‌ از صورت‌ خيالي‌ و رؤيايي‌ آزادي‌ دفاع‌ كرده‌اند چه‌ آورده‌اند؟ اين‌ تمدن‌ فعلي‌ غرب‌ هر چه‌ دارد لازمه‌ي‌ بسط‌ تاريخ‌ غربي‌ است‌ نه‌ اينكه‌ تابع‌ آرا و سليقه‌هاي‌ اشخاص‌ باشد. فلاسفه‌ي‌ بزرگ‌ غرب‌ در مقام‌ تفكر و آزادي‌ راه‌ قهر غرب‌ را هموار كردند و آنان‌ كه‌ سخنان‌ دلفريب‌ و رؤيايي‌ گفتند، اي‌ بسا كه‌ آزاد نبودند و به‌ مقام‌ تفكر نرسيده‌اند.

البته‌ مي‌ترسم‌ كه‌ اين‌ سخن‌ اسباب‌ سوءتفاهم‌ شود و به‌ آن‌ معني‌ اخلاقي‌ بدهند و فلاسفه‌ را مسئول‌ قهر و استيلاي‌ دنياي‌ جديد بدانند. به‌ اين‌ جهت‌ جانب‌ ديگر قضيه‌ را مي‌گيرم‌ و مي‌گويم‌ اين‌ تمدني‌ كه‌ همه‌ از آن‌ ستايش‌ مي‌كنند، و اگر ستايش‌ هم‌ نكنند تابع‌ آن‌ هستند، و جاي‌ تمام‌ تمدنهاي‌ ديگر را گرفته‌ و به‌ صورت‌ تمدن‌ مطلق‌ درآمده‌ است‌، بي‌مدد تفكر فيلسوفان‌ تحقق‌ نمي‌يافت‌. اين‌ به‌ شوخي‌ شبيه‌ است‌ كه‌ آدمهاي‌ جاهل‌ و نادان‌، هگل‌ و نيچه‌ را مسئول‌ زشتيهاي‌ عالم‌ بدانند و في‌المثل‌ ولتر و لاك‌ را مبشر آزادي‌ بخوانند. ولتر و لاك‌ و امثال‌ ايشان‌ اهل‌ ظاهرند و بيان‌ ظواهر مي‌كنند و حال‌ آنكه‌ تكليف‌ را باطن‌ معين‌ مي‌كند و هگل‌ و نيچه‌ به‌ باطن‌ فلسفه‌ي‌ غرب‌ و به‌طور كلي‌ تاريخ‌ غربي‌ نفوذ كرده‌اند و مظاهر حقيقي‌ غرب‌ هستند و غرب‌ را در آثار و آراي‌ ايشان‌ بهتر مي‌توان‌ شناخت‌.

رجوع‌ به‌ تاريخ‌ فلسفه‌ براي‌ فهم‌ مقام‌ و اهميت‌ فلسفه‌ لازم‌ است‌ به‌ شرط‌ آنكه‌ از تاريخ‌ فلسفه‌ براي‌ اثبات‌ ايدئولوژي‌ استفاده‌ نشود و تاريخ‌ فلسفه‌ وسيله‌ قرار نگيرد. آنكه‌ مي‌گويد فلسفه‌ در دوره‌ي‌ انحطاط‌ به‌ وجود آمده‌ است‌، اول‌ بايد فلسفه‌ي‌ حقيقي‌ را از تحقيقات‌ و تفسير آثار فلسفي‌ تمييز داده‌ باشد و تحقيق‌ كرده‌ باشد كه‌ آيا در هر تاريخي‌ فلسفه‌ وجود داشته‌ است‌ يا نه‌. اعتناي‌ به‌ علم‌ در هر جا و به‌ هر صورت‌ كه‌ باشد مظهر انحطاط‌ نيست‌ بلكه‌ اگر هم‌ در دوره‌ي‌ انحطاط‌ باشد بايد از آن‌ به‌ عنوان‌ پايان‌ دوره‌ي‌ انحطاط‌ و آغاز ديگر نظر كرد. افلاطون‌ و ارسطو در پايان‌ يك‌ دوره‌ي‌ تاريخي‌ هستند و از اين‌ جهت‌ مي‌توان‌ آنها را به‌ دوره‌ي‌ انحطاط‌ تاريخ‌ قديم‌ يونان‌ متعلق‌ دانست‌. اما از سوي‌ ديگر در آغاز تاريخي‌ هستند كه‌ ما اكنون‌ در پايان‌ آن‌ هستيم‌.

فارابي‌ و ابن‌سينا در چه‌ دوره‌اي‌ بودند؟ آيا دوره‌ي‌ ايشان‌ را مي‌توان‌ دوره‌ي‌ انحطاط‌ تاريخ‌ اسلامي‌ دانست‌؟ اگر كانت‌ و هگل‌ در كشوري‌ بوده‌اند كه‌ نسبت‌ به‌ ديگر ممالك‌ غربي‌ از حيث‌ علوم‌ و تمدن‌ و صنعت‌ در مرتبه‌ي‌ پايين‌تري‌ بوده‌ است‌، چرا نگوييم‌ كه‌ اينان‌ در آغاز دوره‌اي‌ قرار داشتند كه‌ آلمان‌ مي‌بايست‌ با يك‌ جهش‌ به‌ سطح‌ ممالك‌ فرانسه‌ و انگلستان‌ برسد و از بعضي‌ جهات‌ از آنان‌ درگذرد؟ بازي‌ با تاريخ‌ و استفاده‌ از شواهد تاريخي‌ كار آساني‌ است‌ و همواره‌ اشخاص‌ بنابر اصول‌ و مباني‌ نظري‌ كه‌ دانسته‌ و ندانسته‌ به‌ آن‌ قائلند، از شواهد تاريخي‌ براي‌ اثبات‌ مقاصد خود استفاده‌ مي‌كنند. و اما نظري‌ كه‌ بيشتر نظريات‌ رايج‌ كنوني‌ به‌ آن‌ بازمي‌گردد اين‌ است‌ كه‌ در طي‌ تاريخ‌ اشتباهات‌ كمتر شده‌ و مسائلي‌ كه‌ طرح‌ آنها مورد ندارد از فلسفه‌ خارج‌ شده‌ و بالاخره‌ مابعدالطبيعه‌ كه‌ زماني‌ بحث‌ از وجود موجودات‌ مي‌كرد كم‌كم‌ محدود به‌ مبحث‌ شناسايي‌ و اخيراً منحصر به‌ مباحث‌ منطق‌ شده‌ است‌. صورت‌ ديگر بيان‌ اين‌ مطلب‌ اين‌ است‌ كه‌ فلسفه‌ مسائلي‌ را طرح‌ كرده‌ است‌ كه‌ بعضي‌ بيهوده‌ بوده‌ و بعضي‌ ديگر كه‌ مورد داشته‌ با روشهاي‌ فلسفه‌ قابل‌ حل‌ نبوده‌ و با پيدايش‌ روشهاي‌ علمي‌ جديد آن‌ مسائل‌ حل‌ شده‌ و خلاصه‌ بر طبق‌ گفته‌ي‌ راسل‌ «شناسايي‌ فلسفي‌ ذاتاً با شناسايي‌ علمي‌ تفاوت‌ ندارد...» و بين‌ نتايج‌ حاصل‌ از فلسفه‌ با آنچه‌ از علم‌ حاصل‌ مي‌شود اختلاف‌ اساسي‌ نيست‌. خاصيت‌ ذاتي‌ فلسفه‌ كه‌ آن‌ را از علم‌ متمايز مي‌سازد همانا نقد و انتقاد است‌ زيرا فلسفه‌ اصولي‌ را كه‌ در علوم‌ خاصه‌ و در عرف‌ عامه‌ به‌ كار مي‌رود نقد و تحليل‌ قرار مي‌دهد... و فقط‌ هنگامي‌ آنها را مي‌پذيرد كه‌ پس‌ از تحقيق‌ انتقادي‌، موجبي‌ براي‌ رد آنها نمانده‌ باشد. اگر اين‌ نظر را بدون‌ جهت‌ تاريخي‌ آن‌ در نظر بگيريم‌ به‌ اين‌ رأي‌ مي‌رسيم‌ كه‌ فلسفه‌ اگر اثر و اهميتي‌ دارد از آن‌ جهت‌ است‌ كه‌ ره‌آموز علم‌ است‌.

آيا فلسفه‌ ره‌آموز علم‌ و عمل‌ است‌ يا مجموعه‌ي‌ احكام‌ درست‌ و نادرستي‌ است‌ كه‌ در علم‌ اثبات‌ و رد مي‌شود؟

قبلاً اشاره‌ كرده‌ايم‌ كه‌ برطبق‌ يكي‌ از مسلّمات‌ عصر حاضر كه‌ در آراي‌ بعضي‌ از اهل‌ فلسفه‌ هم‌ راه‌ يافته‌ است‌، ذهن‌ و فكر بشر پيشرفت‌ كرده‌ و در طي‌ اين‌ پيشرفت‌ به‌ علوم‌ و معارفي‌ رسيده‌ است‌ كه‌ قبل‌ از آن‌ ميسر نبوده‌ است‌. (ژولين‌ هاكسلي‌ زيست‌ شناس‌ انگليسي‌ معتقد است‌ كه‌ قوه‌ي‌ تفكر و تعقل‌ كه‌ به‌ نظر او فرع‌ بر عوامل‌ و شرايط‌ زيست‌شناسي‌ است‌ به‌ تدريج‌ كمال‌ پيدا كرده‌ است‌.) معتقدان‌ به‌ اين‌ رأي‌ آراي‌ گذشتگان‌ را صرفاً از جهت‌ تاريخي‌ مهم‌ مي‌دانند و در آراي‌ فلاسفه‌ از آن‌ جهت‌ نظر مي‌كنند كه‌ مدتي‌ در طريق‌ تكامل‌ بشر بوده‌ است‌. اين‌ كمال‌ چيست‌ و آن‌ را با چه‌ ملاكي‌ بايد سنجيد؟ پيداست‌ كه‌ ملاك‌ كمال‌ و تكامل‌، علم‌ تحصلي‌ جديد است‌ و هر چه‌ از آراي‌ گذشتگان‌ به‌ نتايج‌ پژوهشهاي‌ علمي‌ جديد نزديك‌تر باشد، بايد بيشتر مورد اعتنا قرار گيرد و هر چه‌ با آن‌ مناسبت‌ ندارد خيالبافي‌ و احياناً گزافه‌گويي‌ قلمداد مي‌شود. پس‌ افلاطون‌ و ارسطو و كانت‌ صرفاً از نظر تاريخي‌ و از آن‌ جهت‌ كه‌ طريق‌ توجه‌ به‌ مطالب‌ علمي‌ (علمي‌ به‌ معني‌ جديد لفظ‌) را هموار كرده‌اند، اهميت‌ دارند. اما در اينجا چندين‌ مسئله‌ مطرح‌ مي‌شود:

يكي‌ اينكه‌ پژوهشهاي‌ علم‌ جديد از چه‌ جهت‌ ملاك‌ درستي‌ و نادرستي‌ هر حكمي‌ است‌ و اگر اين‌ احكام‌ ملاك‌ درستي‌ و نادرستي‌ است‌، با چه‌ ملاكي‌ درستي‌ و نادرستي‌ خود اين‌ احكام‌ متحقق‌ شده‌ است‌؟

دوم‌ اينكه‌ وقتي‌ با اين‌ ملاك‌ در باب‌ آراي‌ فلاسفه‌ حكم‌ مي‌كنيم‌، آيا در معرض‌ اين‌ خطر نيستيم‌ كه‌ از فهم‌ مقاصد فلاسفه‌ درمانيم‌ و با چيزي‌ كه‌ ملاك‌ حكم‌ در باب‌ فلسفه‌ نيست‌ آن‌ را مورد رسيدگي‌ قرار دهيم‌؟

سه‌ ديگر، كه‌ ظاهراً جواب‌ دادن‌ به‌ آن‌ آسان‌تر است‌ اما در حقيقت‌ ورود در آن‌ مشكلات‌ بسيار دارد، اين‌ است‌ كه‌ تا چهارصد سال‌ پيش‌ چنين‌ ملاكي‌ در دست‌ نبوده‌ و معلوم‌ نيست‌ كه‌ در دوره‌ي‌ دو هزار ساله‌ي‌ تاريخ‌ فلسفه‌ اهل‌ نظر با چه‌ ملاكي‌ مي‌توانستند در باب‌ فلسفه‌ها حكم‌ كنند و چرا مي‌بايست‌ دو هزار سال‌ طول‌ بكشد تا علم‌ جديد به‌ وجود آيد؟ آيا وقتي‌ آراي‌ افلاطون‌ و ارسطو و اپيكور را با اقوال‌ سن‌بن‌آوانتور و توماس‌ آكوئيني‌ مي‌سنجيم‌، يا نظرات‌ صدرالدين‌ شيرازي‌ را با آراي‌ محمدبن‌ زكرياي‌ رازي‌ قياس‌ مي‌كنيم‌، سن‌بن‌ آوانتور و توماس‌ آكوئيني‌ و صدرالدين‌ شيرازي‌ بيشتر از اسلاف‌ خود به‌ اهل‌ علم‌ تحصلي‌ شباهت‌ دارند و اصولاً پيشرفتي‌ در طي‌ دو هزار سال‌ در رسيدن‌ به‌ روش‌ علمي‌ مي‌بينيم‌؟ به‌ مسئله‌ اول‌ بپردازيم‌:

آيا علم‌ جديد مي‌تواند ملاك‌ درستي‌ و نادرستي‌ هر حكمي‌ باشد؟ (در اين‌ بيان‌ مسامحه‌اي‌ هست‌ كه‌ بايد به‌ آن‌ توجه‌ كرد. وقتي‌ درباره‌ي‌ درستي‌ و نادرستي‌ بحث‌ مي‌كنيم‌، بايد متوجه‌ باشيم‌ كه‌ بعضي‌ احكام‌ خبري‌ است‌ و بعضي‌ ديگر انشائي‌ و درستي‌ و نادرستي‌ بر احكام‌ خبري‌ حمل‌ مي‌شود و به‌ احكام‌ انشائي‌ نمي‌توان‌ نسبت‌ درست‌ و نادرست‌ داد. ولي‌ در مباحث‌ علم‌ و فلسفه‌ چون‌ احكام‌ انشائي‌ جايي‌ ندارد، هر وقت‌ از حكم‌ سخن‌ گفته‌ مي‌شود مراد حكم‌ خبري‌ است‌ و وقتي‌ مي‌پرسيم‌ كه‌ آيا نتايج‌ علم‌ جديد مي‌تواند ملاك‌ هر حكمي‌ باشد مقصودمان‌ تمام‌ احكام‌ خبري‌ است‌.) احكام‌ و قوانين‌ علمي‌ به‌ معنايي‌ درست‌ است‌ و ملاك‌ درستي‌ آن‌ هم‌ موافقت‌ احكام‌ و قوانين‌ علمي‌ با اصول‌ موضوعه‌ و مسلّمات‌ هر علم‌ از يكسو و اثبات‌ صحت‌ آن‌ در تجربه‌ و اطلاق‌ عملي‌ است‌. هر حكمي‌ كه‌ صحت‌ آن‌ با ابتداي‌ از اصول‌ و مسلّمات‌ علمي‌ به‌ تجربه‌ رسيده‌ باشد و بتوان‌ تجربه‌ را درمورد آن‌ تكرار كرد، درست‌ است‌. اين‌ حكم‌ را همه‌ مي‌توانند بپذيرند، اما از آن‌ نتيجه‌ نمي‌شود كه‌ درستي‌ اختصاص‌ به‌ چنين‌ احكامي‌ دارد و اگر حكمي‌ اين‌ شرط‌ را نداشته‌ باشد، درست‌ نيست‌.

البته‌ كسي‌ ممكن‌ است‌ بگويد من‌ اين‌ ملاك‌ را قبول‌ دارم‌ و ملاك‌ ديگري‌ براي‌ صحت‌ احكام‌ نمي‌شناسم‌. در اين‌ صورت‌ او در عالم‌ علم‌ فقط‌ احكام‌ علمي‌ حصولي‌ جديد را مي‌پذيرد و وارد در احكامي‌ كه‌ وراي‌ علم‌ يا غير از آن‌ است‌ نمي‌شود، هر چند كه‌ خواهي‌ نخواهي‌ معتقداتي‌ دارد كه‌ با روش‌ علمي‌ قابل‌ رد و اثبات‌ نيست‌. اين‌ وضع‌ بيشتر مردمي‌ است‌ كه‌ به‌ كارهاي‌ علمي‌ به‌ معني‌ جديد مشغولند و مداخله‌ در آنچه‌ به‌ ايشان‌ مربوط‌ نيست‌ نمي‌كنند. ولي‌ گاهي‌ مي‌شنويم‌ و مي‌خوانيم‌ كه‌ كساني‌ مي‌گويند هر چه‌ درست‌ است‌ علمي‌ است‌ و هر چه‌ علمي‌ است‌ درست‌ است‌ و اگر جزء اين‌ باشد اعتبار ندارد و قابل‌ اعتنا نيست‌. پس‌ فلسفه‌ هم‌ اگر موافق‌ با علم‌ است‌ درست‌ است‌ و اگر با روشهاي‌ علمي‌ قابل‌ اثبات‌ نباشد، به‌ آن‌ اعتنا نبايد كرد. اين‌ بدان‌ ماند كه‌ چون‌ كسي‌ علاقه‌مند به‌ دقت‌ رياضي‌ در علم‌ فيزيك‌ است‌ في‌المثل‌ در باب‌ روان‌شناسي‌ هم‌ معتقد باشد كه‌ بايد براي‌ روان‌شناس‌ شدن‌ تحصيل‌ فيزيك‌ كرد. (شايد بگويند در اين‌ مورد مثال‌ علوم‌ اجتماعي‌ و اقتصادي‌ مهم‌ است‌ نه‌ فيزيك‌، اما مگر سياستمداري‌ كه‌ صاحب‌نظر در علوم‌ اجتماعي‌ است‌ بالضروره‌ از ديگران‌ موفق‌تر است‌؟)