سنت، راهگشاي تجدد
گفت و گو با رضا داوري اردكاني
منبع: ويژه نامه ماه همشهري شماره2
به نظر شما چرا ما نتوانستيم بنيادي استوار در علم و معرفت پي ريزيم. به بيان ديگر، مشكل در كجا بوده است؟
مشكل در نبود اراده و عقل تكنيك است. اگر عقل و اراده تكنيك باشد، نظم و سازمان در صنعت، كشاورزي، مدرسه، بازار و... پديد مي آيد. من نمي دانم در شرايط تاريخي كنوني كجا مي توان اين عمل و اراده را پيدا كرد؛ اما اگر تكنولوژي دست اول مي خواهيم، بايد راهي به خانه اراده و عقل تكنيك بيابيم. براي خروج از وضع تقليد هم بايد خود و توانايي هايمان را بشناسيم و را ه كنار آمدن با جهان تكنيك را كه روزبه روز باريك تر و ضعيف تر مي شود، بشناسيم.
همان طور كه جنابعالي به خوبي مي دانيد، عقل تكنيك يا خرد ابزاري حاصل فاصله گيري آدمي از امور، به خصوص از طبيعت و غلبه بر آن است. در حالي كه در سنت انسان و طبيعت اموري به هم پيوسته اند و در واقع در امتداد همند.
بسيارخوب؛ يعني بايد فلسفه و تفكري باشد تا راهنماي عمل ما قرار گيرد. ما در واقع فلسفه غربي را مانند الفاظ ترجمه كرديم. فلسفه اي كه ترجمه اي باشد، راهگشا نيست. جايگاه فلسفه در جان انسان است. جايگاه علم در بيرون از ماست. فلسفه تفكر است. حرف نيست و اگر در ظاهر به درد عمل نمي خورد، بدان جهت است كه اثر بي واسطه دارد؛ يعني بايد در وجود ما تحول ايجاد كند تا بينش، رفتار و عمل ما دگرگون شود. در واقع فلسفه هيچ نسخه اي به كسي نمي دهد؛ اما اگر ما را با خود آشنا كند، مي توانيم امكانهاي روبه روي خود را بشناسيم و مناسب ترين و بهترين راهها را انتخاب كنيم. اين وهم كه راهها همه هموار است و همه كس مي تواند هرچه را خواست اختيار كند وهم خوبي نيست.
شما معتقديد كه ما بايد با تفكرورزي و تأمل در وضعيت وجودي خودمان به فلسفه اي متناسب با آن دست يابيم اما عده اي از اضمحلال يا امتناع تفكر در شرايط فعلي سخن مي رانند.
اضمحلال يا امتناع تفكر تعبيرات بدي است. آقاي دكتر سيدجواد طباطبايي هم كه اين تعبير را به كار برده است. گمان نمي كنم به اين نتيجه رسيده باشد كه همه راههاي تفكر بسته شده است و اگر به اينجا رسيده بود، قلم را مي شكست و دفتر را مي بست؛ ولي نمي توان آشفتگي در تفكر را منكر شد. به اين جهت اگر به جاي امتناع تفكر از انتظار تفكر سخن گفته شود، مي توان با آن همزبان شد. در انتظار تفكر بودن اين نيست كه دست روي دست بگذاريم و بنشينيم تا تفكر را بسته بندي شده براي مان بياورند. تفكر با طلب و درد شروع مي شود. در اين راه سنت لااقل به همان اندازه كه ممكن است مانع باشد، مددكار و راهگشاست. سنت نه فقط مرا از درك كانت و فرويد بازنمي دارد بلكه شرط فهم درست و دقيق تر آنهاست. در زمانه كنوني و در جهان توسعه نيافته كساني به جاي اينكه زحمت تفكر به خود بدهند، چشم را مي بندند و در منزلي كه هستند مي مانند و بهانه مي آورند كه سنت مانع بوده است. سنت هيچ جا مانع قطعي نبوده است. هرجا تحولي بوده سنت هم بوده و مخالفت هم مي كرده است. به بيان ديگر هر جا تحولي رخ نموده، آن تحول به نحوي با سنت كنار آمده است. نه اينكه تحول عبارت از دستكاري و تغيير سنت ها باشد. توسعه تجدد در برخي جاها به سرعت و آسان صورت گرفته و در جاهاي ديگر دشوارتر بوده است. اتفاقاً در جاهايي تجدد به دشواري و سختي صورت گرفته كه عزم قاطعي براي آن نبوده است؛ اما اينكه بايد فلسفه اي مناسب براي خودمان ترتيب دهيم، عرض مي كنم كه تفكر در اختيار ما نيست و اگر بود مشكل ها پيش نمي آمد. تفكر را بايد طلب كرد و قدم به قدم به آن نزديك شد. في المثل در شرايط كنوني بايد بيانديشيم كه چرا پژوهش علمي رونق و نشاط ندارد. مگر كدام سنت با پژوهش مخالف است؟ ناهماهنگي در كارها كجاست؟ آيا سنت هماهنگي را دوست نمي دارد؟ مشكل ما اين است كه مشكل هاي حقيقي را رها كرده و همه توان خود را صرف حل و رفع مشكل هاي كم و بيش فرضي و موهوم يا دست دوم مي كنيم. راستش را بگويم، مسئله من هيچگاه اين نبوده است كه آيا اسلام موافق با تجدد يا مخالف با آن است يا نه؟ زيرا در زماني كه اسلام ظهور كرد، تجددي نبود كه اسلام با آن نسبتي داشته باشد. وقتي تجدد پيدا شد، مسلمين مي بايست در برابر آن تصميم بگيرند و اين تصميم گيري موقوف به اين بود كه تا اندازه اي حقيقت تجدد را درك كنند. اين درك را كمتر طلب كردند و بيشتر درصدد برآمدند كه رسم و شيوه اي از زندگي غربيان را كليد گشايش درهاي توسعه بدانند. امروز هم به مانند صد سال پيش بوده و مي خواهند با شل و سفت كردن پيچ اعتقادات راه تكنيك گشوده شود. تفكر را بايد طلب كرد. چشم ها را بايد گشود و مسائل و مشكلات را جاي خود ديد. بايد مسئله شناسي را آموخت. ما غالباً گرفتار مسائل جزيي و بي اهميت هستيم و مسائل اساسي را واگذاشته ايم. سياست انديشي به ما مجال انديشيدن نمي دهد. سياست مي خواهد همه مسائل را حل كند و به اين جهت شايد از عهده حل مسائل خاص خود هم برنيايد. با اين وجود بعيد مي دانم در همين بحث هاي موجود كه درباب سنت و تجدد و در تفسير ايدئولوژيك عقايد و آداب مي شود، با رقه هايي از تفكر هم پيدا شود ولي تا زماني كه از بند مصلحت بيني ها آزاد نشويم و مصلحت حقيقت را برترين مصلحت ها ندانيم در راه تفكر قرار نمي گيريم. شما خيال مي كنيد كه پيشنهاد اصلاح خط فارسي براي قرار گرفتن در راه «پروغره» سطحي و بي ربط بود؛ اما طرح «معادانديشي به صورت مانع راه توسعه» راهگشاست. اولاً من نمي دانم چه كسي معادانديش است و چه كسي نيست. ثانياً اگر ما معاد انديشيم آيا نمي توان معادانديشي را در جهت ايجاد ترافيك درست، بانك درست، سرمايه گذاري درست و بسته بندي درست به كار انداخت؟ راستي اين چه معنا دارد كه بگوييم ما چون مردم معادانديشي هستيم، نمي توانيم به مدرنيته كه برمبناي معاش انديشي استوار شده است برسيم؟ اگر مي توانستيم مسئله را درست طرح كنيم و از سطح؛ يعني از امور هر روزي بگذريم، شايد لااقل به شناخت خود و عالم كنوني نزديك مي شديم.
با اين همه آيا فكر مي كنيد كه ما هنوز سنتي هستيم؟
همه مردم هر جا باشند، سنت دارند و با سنت ها زندگي مي كنند. در اسلام اعتقادات و اعمالي شرط است. مسلماني دارد: بايد پنج نوبت نماز خواند، سي روز روزه گرفت، زكات داد و... شريعت اسلامي با شريعت مسيحي يا يهودي متفاوت است. بنابراين نوع سنت ها با يكديگر متفاوت است؛ اما به همان نسبت كه آنها سنت دارند، ما هم اهل سنت هستيم.
اما فكر مي كنم تعبير دكتر شايگان مبني بر اينكه ما در وضعيت مابين سنت و مدرنيته قرار گرفته ايم، درست تر باشد. بدين معنا كه از طرفي از سنت گسسته ايم و با آن بيگانه شده ايم و از طرفي ديگر، مدرن هم نشده ايم؛ وضعيت نه اين و نه آن. درواقع در يك حالت سردرگمي و سرگرداني هستيم.
با قبول اين سخن ديگر نمي توان گفت كه سنت مانع راه بوده است. اين وضع، وضعيتي است كه در آن هم سنت ضعيف است و هم تجدد. البته اين وضع خاص ما نيست. جهان توسعه نيافته دچار اين وضع شده است. در اين جهان كه در حقيقت يك جهان نيست سنت ها از لبِّ و باطن دور افتاده اند و بيشتر به قشر و پوسته بدل شده اند. تجدد هم نيم بند است. در اين جهان ظاهر قديم در كنار بعضي ظواهر پراكنده جهان جديد قرار گرفته است.
باطن سنت چيست كه- به تعبير شما- امروزه تهي و بي مغز شده است؟
باطن سنت در همه جا و همه وقت يكي نيست ولي به طوركلي اين باطن نوري است كه از پشت سر مردمان پيش روي آنان مي تابد و راهي را كه بايد بگشايند، روشن مي كند. پيداست كه باطن سنت ديني امر قدسي و تعلق به آن است. شايد عده اي هم كه سنت را در برابر مدرنيته قرار مي دهند، به اين امر نظر دارند كه تعلق به امر قدسي مانع تجدد مي شود و لذا مي خواهند آن را از سنت حذف كنند.
من از سخنان شما اين برداشت را دارم كه گويي خود ما در طرز تلقي ها و فهم هايي كه از سنت ارائه كرديم، دچار خطا و كلي نگري شده ايم. حتي بسياري از مواقع دفاع ما از سنت نه يك دفاع تام و كامل بلكه نوعي برخورد گزينشي و جزيي است. هيچگاه به سنت به عنوان امري انسجام يافته نگاه نمي كنيم. از اين رو يا يك روز منشور كوروش را به عنوان اولين سند حقوق بشر مي پنداريم و يك روز ديگر به دنبال استخراج اصول مدرن از سنت ديني هستيم. به نظرم اين برخوردها و نحوه نگرشها به سنت آن را از محتواي عميق و پربارش تهي مي سازد و آن را صرفاً تابع مقاصد كوتاه مدت ما مي سازد.
بسيارخوب بيان كرديد. برخورد ما با سنت غالباً عجولانه بوده است. شايد اصحاب دو طرف نزاع سنت و مدرنيته هيچيك قصد بد نداشته باشند و اتفاقاً هر دو داعيه تمهيد راه پيشرفت و توسعه دارند. اگر اينها به جاي نزاع كه البته نزاع سياسي است طلب علم و معرفت كنند، مشكلات ما كم مي شود يا لااقل مي توانيم آنها را تحمل كنيم. به بيان ديگر اگر ما به سمت زبان معرفت و آزادي برويم، اين نزاعها تاحدي رفع خواهد شد. ما گرفتار نزاع هاي زائديم و نمي دانيم و فكر نمي كنيم كه چرا به اين نزاع ها كشيده شده ايم. مشكل ما نشناختن محل هاي نزاع است. ما روشنفكران گمان مي كنيم كه راهنماي عمل مردمانيم. مگر جامعه غربي حرفهاي دالامبر، روسو و ديده رو را جزءجزء پذيرفت و پيروي كرد؟ تازه ديده رو خيلي ملاحظه كارتر و معتدل تر از مثلاً آخوندزاده ما بود. آخوندزاده فكر مي كرد منورالفكري با دين سازگار نيست و بنابراين دين بايد با آن تطبيق داده شود؛ اما ديديم كه مردم قفقاز پس از هفتاد سال حكومت حزب كمونيست، وقتي آن حكومت از هم پاشيد دوباره به مسجدهاي شان برگشتند. آنها هنوز مسلمان مانده بودند. نه اينكه بگويم تجدد عين دين يا موافق با آن است، مهم اين است كه فكر كردند با نفي دين مدرنيته حاصل مي شود. متفكران غربي جهاني را طراحي كردند اما ديگران پنداشتند كه جهان تجدد خودبه خود مي آيد. منتها چيزي يا چيزهايي مانع ورود آن مي شود كه بايد آنها را رفع كرد. البته نادرست نيست كه بگوئيم استعمار مثلاً مانع ترقي شده است؛ اما نپرسيديم كه استعمار كجا بوده و چرا و چگونه مانع ترقي ما شده است؟ من اهل فلسفه ام و نمي توانم با بحث و نظر مخالف باشم اما اگر بحث ها براي عمل و توجيه سياست است، به جاي اينكه در موافقت و مخالفت دين و تجدد سخن بگوئيم، بايد به اين بينديشيم كه چرا چرخ كارها چنانكه بايد نمي گردد و كار مدرسه، دانشگاه، علم و تكنولوژي و معاملات و مديريت و... قدري لنگ مي زند. به جاي يافتن مقصر درنگ كنيم و اگر مي توانيم برنامه اي هماهنگ تدوين كنيم ولي جهان توسعه نيافته صبر ندارد بلكه مي خواهد همين امروز همه ثمرات و نتايج را به دست آورد. به اين جهت از عهده برنامه ريزي برنمي آيد.
شما در جاي جاي اين گفت وگو از لزوم پرداختن به علم و پژوهش دقيق علمي سخن گفتيد؛ اما نكته مهم اين است كه علم و تحقيقات علمي فرايندي سكولار دارد و در فضايي سكولار انجام مي پذيرد. آيا قرار گرفتن در اين مسير سبب سكولاريزه شدن سنت نمي شود؟
سكولاريزاسيون امر بسيار مهمي است و همه مسائل ما به آن بازمي گردد؛ اما ما به نحوي به آن مشغول شده ايم كه به دشواري بتوان مشكلي از مشكلات ما را رفع كند. نگاه علم به جهان نگاه سكولار است و كسي از اين بابت علم را ملامت نمي كند. مسئله مهم اين است كه ما چنانكه بايد به مسايل نمي پردازيم؛ يعني نمي پرسيم كه مسائل مان چيست؟ حتي در پژوهش هاي علمي هم مسائل مان انتزاعي است. هيچگاه از خود نمي پرسيم كه براي چه پژوهش مي كنيم؟ آيا براي اين پژوهش مي كنيم كه بايد پژوهش كرده باشيم؟ اينكه خلاف علم جديد است. اگر پژوهش مي كنيم كه زندگي مان با نظم علمي- تكنيكي سامان يابد، بايد ببينيم كه اين پژوهش در تكنولوژي چه جايي مي تواند داشته باشد و چه گرهي را از آن مي تواند باز كند. البته تكنولوژي ما در حدي نيست كه از پژوهشهاي بالا و مرزهاي علم، بهره برداري كند. به مسائلي هم كه در كشاورزي، مديريت و ساخت و ساز و فرهنگ و امور اجتماعي داريم، نمي پردازيم. بنابراين طبيعي است كه پژوهشهاي خودمان را به مجلات خارجي بفرستيم تا لااقل ديگران از آن بهره جويند. البته در علم آموزي كه بخل و ضنّت وجود ندارد. علم را بايد به هر كس كه خواهان آن است، داد. دانشگاههاي ما نيز از استادان و پژوهشگران مي خواهند كه اگر خواهان ارتقاء هستند، لااقل يك مقاله در مجله ها و نشريه هاي خارجي به چاپ رسانند. بايد در اين راه حل ها بيانديشيم و سكولاريزاسيون را به حال خود واگذاريم و به فكر علم، نظام علمي و جدي گرفتن مشكلات باشيم. مسئله سكولاريزاسيون بايد در تفكر و به وسيله انديشمندان حل شود. اينكه بحث هاي كنوني همه در طريق سكولاريزاسيون است، جاي ترديد ندارد. حتي بنيادگرايي كنوني هم جلوه و نشانه اي از سكولاريزاسيون است.
بنابراين اگر از لزوم تفكر هم سخن مي گويم، مقصودم اين نيست كه فلسفه بسازيم تا كارها سامان پيدا كند. تفكر ضامن درستي و اتقان كارهاست. وقتي من مي گويم به فلسفه نياز داريم، دوست مهندسم مي گويد ما اينترنت مي خواهيم، فلسفه ابن سينا و كانت به چه دردمان مي خورد؟ به او بايد گفت: ما فلسفه اي مي خواهيم كه به ما بگويد كامپيوتر و اينترنت را براي چه مي خواهيم و چگونه مي توانيم و بايد از آن استفاده كنيم؟ فلسفه به ما مي گويد كه كجا هستيم و چه امكاناتي داريم و به كجا مي خواهيم برويم. متأسفانه امروزه هيچ كس به اين مسائل علاقه و توجهي ندارد. از اين رو ما به فلسفه اي نياز داريم كه به طراحي وضع تاريخي ما بپردازد و با نقادي جايگاه ما را تعيين كند.
ادامه خبربالا
در اينجا مي خواهم به نقش انقلاب اسلامي در بازگشت به سنت اشاره اي كنيد. بسياري گفته اند كه انقلاب اسلامي ايران نويدگر احياي سنت ها و يا بازگشت سنت ها بود، ولي كمتر اشاره شده كه اين بازگشت از چه نوعي بوده و از چه خصايصي برخوردار بوده است. آيا پديده انقلاب اسلامي موجد نگاهي جديد به سنت و مدرنيته بود و آيا مي توان بين پديده انقلاب اسلامي و پسامدرنيته نسبتي برقرار كرد؟
حاصل يا مضمون هياهوي جنگ تمدنهاي هانتينگتون اين است كه اگر تا ديروز قدرت غربي با نهضتهاي ضد استعمار مواجه بود و اين نهضتها را شوروي و احزاب كمونيست و چپ حمايت مي كردند و اختلاف و جنگ سياسي بود، اكنون سياست ضد غرب پشتوانه فرهنگي و تمدني دارد هرچند تلقي هانتينگتون از فرهنگ و تمدن صرفاً سياسي است . هانتينگتون پيش از آنكه روشن كند چه تحولي در جهان روي داده و جنگ تمدنها از كجا آمده و چگونه واقع مي شود، آمريكا را نماينده تمدن غربي و غرب دانسته و بقيه تمدنها و به ويژه جهان اسلام را دربرابر آن قرار داده است. او هنوز هم جنگ و نزاع را جنگ سياسي يا جنگ قدرت مي داند. به نظر او هر كسي با آمريكا مخالف است با تمدن غربي مخالف است. اتفاقاً در بيست سال اخير اين فكر هم پديد آمد كه ارزشهاي جهان تجدد مطلق نيست و اين يعني اينكه غرب هم آسيب پذير است، اما به صرف آسيب پذير شدن غرب و جهان متجدد غربي نهضتي پديد نمي آيد. در بحث هاي پست مدرن محدوديت ها و ضعف هاي غرب آشكار شده است و وقتي يك قدرت رو به ضعف مي رود، دامنه امكانهاي پديد آمدن نظم ديگر افزايش و توسعه مي يابد.
بدين معنا آيا بايد انقلاب اسلامي را در پارادايم پست مدرن قرار داد؛ يعني جايي كه به تعبير شما تجدد آسيب پذير شده بود و غرب نياز به يك بازنگري داشت؟
اتفاقاً انقلاب ما در سالي روي داد كه كتاب «وضع پست مدرن» ليوتار نوشته شد ولي ميان اين دو هيچ نسبت و رابطه اي نيست. انقلاب ما در عصر پيدايي تفكر پست مدرن رخ داده است. وقتي ارزشهاي غربي مورد چون و چرا قرار مي گيرد، طبيعي است كه به ارزشهاي ديگر نظري پيدا شود. تجدد در پايان راه خود همه چيز از جمله وجود بشر را به كالاي خريد و فروش و مصرف مبدل كرده است؛ اما بشر نمي تواند به اين وضع تسليم شود. بشر مظهر تام و تمام اسماء الهي است و اگر كدورت را تاب مي آورد، اين تاب آوردن حدي دارد. به اين جهت در انقلابي كه بر ضد غرب صورت مي گيرد، بشر از انسانيت حقيقي خود دفاع مي كند. نهضت هاي ضد استعماري چون طرحي براي آينده نداشته و الگويشان توسعه غربي بود، به جايي نرسيدند. اكنون بايد فكر كرد كه تجديد عهد ديني و آشتي دادن سياست با اخلاق و همزيستي با جهان و طبيعت و اشيا و انصراف از سوداي سلطنت بر همه چيز و همه كس چگونه ممكن است. اينكه آيا ما نگاهي ديگر به سنت و تجدد كرديم يا نه و اين نگاه چه بود، مطلبي است كه اكنون نمي توان به آن پرداخت. در انقلاب طبيعي است كه سياست غلبه داشته باشد و مردمي كه انقلاب كرده بودند از انقلاب خود در برابر دشمن آن دفاع كنند؛ اما اين دفاع سياسي بايد از مدد و پشتيباني روح و تفكر برخوردار باشد. اگر در جايي زمينه نباشد، به صرف اينكه قدرت حاكم دچار ضعف شود، انقلاب روي نمي دهد. حكومتهاي فاسد همواره نقاط ضعف فراوان دارند و منفور مردمانند؛ اما ضعف حكومت فاسد و نفرت مردمان از آن براي انقلاب كافي نيست. مردم تا ندانند كه چه مي خواهند و از چه راه مي توانند به مقصد برسند، هيچ اقدام مهمي نمي كنند. برپا كردن آشوب يك چيز است و انقلاب چيزي ديگر. انقلاب با خود آگاهي مردم و پيوستگي شان به اصول و مبادي خاص آغاز مي شود و با توانايي شان در تحقق آن اصول پيش مي رود. از آنجا كه خدشه كردن در اصول تجدد تا دهه هاي پيش كاري بسيار خطير مي نمود، طرح نظامي كه از اصول جهان متجدد پيروي نكند در نظر نمي آمد. نقادي مدرنيته اين زمينه را مهيا كرد ولي در نظر داشته باشيم كه مدرنيته هيچ نظام سياسي و اجتماعي را به جاي تجدد پيشنهاد نكرده است و جانشيني براي آن ندارد.
*جناب آقاي دكتر داوري در پايان براي اينكه نتيجه اي از گفت وگو عايدمان شود، بهتر است به جمع بندي بحث بپردازيم. بنابراين در خاتمه اين پرسش هاي بنيادين رامطرح مي سازم كه آيا مي توان به صرف متجددشدن در سنت دست به تغيير زد؟ آيا هر مدرن شدني تغيير در سنت ها را به همراه دارد؟ و آيا مي توان امكان متجددشدن و نوآوري را در سنت فراهم آورد؟
تاريخ جاي دستكاري ندارد. ما مي توانيم نقش و نگار ديوار آن را تغيير دهيم اما اگر نظم آن را نمي پسنديم يا نظم ديگري مي خواهيم، بايد درونمان را از نظمي كه درست نمي دانيم خالي كنيم و به نظمي كه در نظرمان مطلوب است نزديك شويم. نو و كهنه را به هم دوختن نه در اختيار ماست و نه آينده با آن ساخته مي شود. اگر در جايي هم نو و كهنه را در كنار هم مي بينيد، اين اتفاق قهري و خارج از اختيار بوده است. هر تاريخي با تفكراتي آغاز مي شود. در تفكر سقراط چيزي نو پديد آمد و در اين تفكر نو فرهنگ يونان هم به نحوي محفوظ ماند. حتي پيامبران آگاهي از گذشته را امضاء كردند و البته در اين امضا معني تازه به آن بخشيدند. تفكر اين است كه ببينيم آنچه را كه آرزوي داشتنش را داريم، چگونه بسازيم. شرط تفكر آزادشدن از داشتن ها و ساختن هاست. من در سي سال اخير هرگز از تكرار اين مطلب نياسوده ام كه مصلحت انديشي را با تفكر نبايد اشتباه كرد. مصلحت انديشي در پي تفكر مي آيد. كنار هم گذاشتن چيزهاي خوب گذشته و خوبهاي جهان جديد هم كار وهم است، نه تفكر. البته اين وهم اگر ما را فريب ندهد و به تنبلي فكري مبتلا نسازد سرگرمي بدي نيست ولي چه كنيم كه اين موزاييك موهوم ساخته نمي شود و در قدرت هيچكس نيست كه آن را بسازد. ما مي توانيم در تفكر يك آينده وحداني را كه اجزايش متناسبند بيابيم و طراحي كنيم و به مدد چراغ تفكر و دانايي آن را بسازيم زيرا آنچه در تفكر بر ما آشكار مي شود، در وجود ماست يا لااقل ما به آن نزديكيم و مي توانيم آن را محقق كنيم. به هر حال جهان و تاريخ را با تفكر و همت و جهد بايد ساخت. از درسهاي سنت هم بايد بهره گرفت. سنت ها را لازم نيست تغيير دهند. آنها اگر از عالم خود جدا شوند، پژمرده مي شوند و چون عالم تغيير كند، نقش و شأن آنها هم ديگر مي شود. از آنجا كه صفت اصلي جهان جديد نو شدن مدام است و سنت را رسم و درس ثابت مي انگارند، طبيعي است كه بگويند پيش آمدن و بسط تجدد مستلزم تغيير سنت است. آنچه جاي بحث دارد، اين است كه ابتدا بايد سنت ها را تغيير داد تا راه تجدد باز شود؛ اما چه ملاكي براي تغيير سنت ها وجود دارد؟ آيا بايد از غرب تقليد كرد و هر تغييري را كه در غرب پيش آمده است، در دستور كار قرار دارد؟ در اين صورت نمي دانيم كيست كه بايد سنت ها را تغيير دهد. در غرب هم اگر سنت ها تغيير كرده است براثر ورود تجدد بوده است. در انديشه تجدد سنت ها جلوه ديگر پيدا كرده اند. نه اينكه سنت ها را براي آوردن تجدد دستكاري كرده باشند. وقتي تجدد نبود چگونه امكان داشت كه سنت ها را به مقتضاي وضع آن تغيير دهند؟ ما نبايد از جامعه شناسي ماكس وبر كه در جاي خود بسيار اهميت دارد، درسهاي بد بياموزيم .تجدد در زمان ما در تكنيك و ابزارهاي ارتباطي متمركز شده است و در همه جا نشر مي يابد. آهنگ اين نشر چندان سريع است كه مجالي براي انديشيدن به تغيير سنت ها نيست. اگر ديروز مي گفتند كه كشورهاي توسعه نيافته آمادگي براي استقلال و آزادي ندارند، اكنون آزادي و دمكراسي را هم با جنگ صادر مي كنند.
فكر مي كنم با اين وصف و با توجه به برداشتي كه از كل سخنان شما دارم، امروزه تقابل سنت و مدرنيته هم ديگر وجهي نداشته باشد.
من هم فكر نمي كنم كه امروزه مسئله مهم جهان، مسئله تقابل سنت و تجدد باشد و بيشتر به آينده تجدد مي انديشم. برخي گمان مي كنند كه نقد تجدد آينده آن را تيره ساخته است. برعكس تيرگي افق جهان جديد بعضي صاحبنظران را در مورد آينده دچار ترديد كرده است. اكنون ديگر چنانكه رورتي گفته است حتي فلسفه هم مددي به سياست نمي رساند زيرا فلسفه اي كه بتواند به سياست مدد رساند، از توان افتاده است و روتي از اين وضع خبر ندارد تا چه رسد به برنامه تغيير سنت ها كه امر موهوم انتزاع شده از تاريخ جهان جديد و بيرون آمده از جايگاه حقيقي خود است. توجه كنيم كه واضعان شرايع و سنن؛ يعني پيامبران الهي پيش از آنكه سنت ها را تغيير دهند، به تربيت جانهاي مردم اهتمام و عالم انساني جديدي تأسيس كردند و سپس قواعد نظم و سنن آن عالم را تعليم دادند.
نکته : سنت تجدد فلسفه حكمت هابر مارس رضا داوري