سنت، راهگشاي تجدد
گفت و گو با رضا داوري اردكاني
منبع: ويژه نامه ماه همشهري شماره2
فلسفه اي كه ترجمه اي باشد راهگشا نيست جايگاه فلسفه در جان انسان است جايگاه علم در بيرون از ماست فلسفه تفكر است حرف نيست و اگر در ظاهر به درد عمل نمي خورد بدان جهت است كه اثر بي واسطه دارد
در انتظار تفكر بودن اين نيست كه دست روي دست بگذاريم و بنشينيم تا تفكر را بسته بندي شده براي مان بياورند تفكر با طلب و درد شروع مي شود در اين راه سنت لااقل به همان اندازه كه ممكن است مانع باشد، مددكار و راهگشاست سنت نه فقط مرا از درك كانت و فرويد بازنمي دارد بلكه شرط فهم درست و دقيق تر آنهاست
نقل است هنگامي كه يورگن ها برماس؛ فيلسوف معاصر آلماني به ايران آمده بود و از وي درباره انديشمندان و روشنفكران ايراني نظرخواهي شد، هابرماس از دكتر رضا داوري به عنوان تنها فيلسوف ايراني معاصر نام برده بود. امروزه كه به طيف گسترده آثار و مقاله هاي دكتر داوري بخصوص در مجله «نامه فرهنگ» نظر مي افكنيم، بدرستي او را فيلسوفي مي يابيم كه در مهمترين مسايل زمانه خويش و ايران تفكر ورزيده است. دكتر داوري اين مهم را نه از راه گزارش و ترجمه آثار فيلسوفان شرقي و غربي، كه از راه تامل در مباني هر يك صورت داده است. برخلاف بسياري از انديشمندان كه از امتناع يا اضمحلال تفكر در ايران معاصر سخن گفته اند، او همواره در جستجوي امكانات بي شمار تفكر بوده است. ژرف انديشيهاي داوري پيرامون ماهيت غرب، چگونگي ايجاد بنيانهاي معرفت علمي و پژوهشي در ايران، امكان گفت وگو ميان فلسفه اسلامي و فلسفه غرب، بسترهاي تفكر فلسفي در ايران و... او را بحق شايسته عنوان فيلسوف زندگي گردانيده است؛ اما شايد زيبنده ترين كلام را خود در حق خويشتن گفته باشد كه من شصت سال كتاب خوانده ام و معلمي بيش نيستم. گفت وگويي كه از پي مي آيد بحثي است در باب ماهيت سنت و نسبت آن با مدرنيته. دكتر داوري در اين گفت وگو نه تنها از تقابل سنت و مدرنيته امري كه بسيار رايج است- سخن نرانده بلكه كوشيده تا در وراي اين تقابل امكان گونه اي ديگر انديشيدن در باب اين موضوعات را فراهم آورد. با هم مي خوانيم:
محمدرضا ارشاد
گفت وگوي ما پيرامون سنت و جستجو در امكانات سنت جهت نوآوري است، چرا كه به نظر مي رسد امروزه نمي توان از اين واقعيت غافل ماند كه ما با امر جديدي مواجه شده ايم كه نام، نشان و ويژگي سنت را ندارد، امري است كه خود را متفاوت از سنت تعريف كرده است. پيامدهاي اين امر تازه را كه مي توان به مدرن بودن يا امروزي بودن تعبير كرد، در حوزه هاي گوناگون حيات فكري، اجتماعي و سياسي مي توان مشاهده كرد. حال در اين زمينه بحث هاي زيادي مي توان كرد، از اين قبيل كه آيا مدرنيته در تجربه غرب به يكباره از سنت گسسته و آن را به كنار گذاشته است يا نه؟ از اين رو فكر مي كنم پيش از پرداختن به پرسش هايي از اين دست، نخست ببينيم مرادمان از سنت چيست؟ به عبارت ديگر سنت چه هست و چه نيست؟
اين مهم نيست كه من در باب سنت چه مي گويم و از آن چه چيزي مراد مي كنم، مهم اين است كه از ابتداي قرن بيستم كه پرسش از مدرنيته مطرح شد، بحث در سنت هم پيش آمده است. به بياني ديگر، سنت در مقابل مدرنيته قرار گرفته است. در اين كه مدرنيته سنت شكن است يا نه، بحث نمي كنيم اما مسئله تقابل سنت و مدرنيته وقتي پيش آمده و مطرح شده كه در راه بسط تجدد دشواري پيدا شده است. اين بحث به صورت منظم در آثار ماكس وبر عنوان شده است، اما در بيست، سي سال اخير در طرح پست مدرنيته، بحث سنت با نوعي ايدئولوژي درآميخته و در جهان توسعه نيافته و در حال توسعه اين بحث صورت سياسي و حزبي پيدا كرده است، چرا كه مردم جهان توسعه نيافته آرزو دارند در جهت پيشرفت و ترقي پيش روند و متجدد شوند. در جهان سوم يك سوداي فلج كننده وجود دارد و آن اين است كه مي پندارند اگر هر مانع و رادع بيروني بر طرف مي شد، آنها اكنون در عرش ترقي سير مي كردند. بنابراين همواره فكر مي كنند كه چيزي آنها را در بيراهه هاي توسعه نيافتگي سرگردان كرده است. بنابراين مي پرسيدند كه چه چيزي مانع رسيدن آنها به پيشرفت و متجدد شدن است؟ وقتي اين بحث از طريق خودش و حتي از صورت ماكس وبري خود خارج شد، روشنفكران كشورهاي توسعه نيافته طبعاً و قهراً در صدد برآمدند تا پس و پيش رفتن خودشان را در راه توسعه توجيه كنند. از همين جا بحث سنت آشفته شد. هنگامي كه به بحث ماكس وبر نگاه مي كنيم- اگر چه چون و چراي بسياري در آن مي توان كرد- مي بينيم او در كار خودش دقيق است و مطالبش را محققانه نوشته است. اين كه به نظر او پروتستانتيسم زمينه مناسب براي پديد آمدن سرمايه داري و توسعه صنعتي بوده است ولي اسلام اين استعداد را ندارد، جاي مناقشه زيادي دارد.
البته تحولي كه با پروتستانتيسم در مسيحيت پديد آمد، موجب شد كه سنت مسيحي براي توسعه بورژوازي آماده شود. اگرچه اين مطالب را بايد با توجه به ديگر شرايط دوران رنسانس درك كرد.
ماكس وبر هيچ گاه معتقد نبود كه در ذات مسيحيت يا در ذات اسلام اين زمينه ها مهياست يا نيست. او به مسئله مهم تري نظر دارد، يعني سنت. او مي گويد كه تاريخ سنت مسيحي به تحولي منجر شده كه زمينه را براي توسعه سرمايه داري رقم زده است. به بياني ديگر او به مسير تاريخي يا تاريخ مندي مسيحيت نظر دارد تا ذات مسيحيت. تا آنجا كه فكر مي كنم دانشمند صاحبنظري مثل وبر مي دانسته كه سرمايه داري و توسعه صنعتي به عالم جديد تعلق دارد و آنچه در عالم قديم بوده است، مي تواند چنان تحول يابد يا تفسير شود كه مانع راه تجدد نباشد.
نكته همين است كه اشاره مي كنيد. بي شك يكي از ظهورات جهان جديد را مي توان در پروتستانتيسم يافت، نه اين كه كل مدرنيته و توسعه سرمايه داري منوط به ظهور آن باشد. لااقل من اين گونه درك مي كنم. به نظرم در اين تحولات، سنت مسيحي آن قدرها تغيير نكرده است. در حقيقت جهت را تغيير دادند.
بنابراين نمي توان بين كاتوليسم، ارتدوكس و پروتستانتيسم جمع و تفريق و مقايسه كرد و مثلاً گفت كه خوب! در پروتستانتيسم اينها مورد قبول است يا اينها نيست و بعد نتيجه گرفت كه پس براي متجدد شدن بايد اين گونه بود و بقيه موارد را رها كرد.
بايد مكانيسم تحول را پيدا كرد...
بله! مكانيسم تحول را بايد يافت. هرچند كه اين تحول مكانيكي نيست، يعني بايد ديد كه چه تحولي پديد آمد تا راه توسعه با آن گشوده شد. بي شك وقتي راهي گشوده مي شود و مردمي قدم در آن مي نهند، سنت ها هم راه خواهند آمد و خود را تطبيق خواهند داد. اگر در تاريخ يكصد ساله اخير خودمان نگاه كنيم، بايد اين پرسش را پيش آوريم كه واقعاً چه چيز مانع تجدد بوده است؟ درست نيست كه به طور كلي بگوييم سنت مانع راه بوده است، زيرا اين پاسخ معناي محصل ندارد و صرف لفاظي است.
مهمترين مؤلفه سنت، استمرار و تداوم خصايصي است كه از گذشته تا به اكنون پايدار مانده است. بنابراين هرگونه تغييري در اين ساختار سنت لازمه خروج از آن يا سنت شكني است و اين بي شك نمي تواند خوشايند حافظان و نگهبانان سنت باشد. لذا فكر مي كنم كه كساني كه مي پندارند سنت مانع تجدد است، شايد مرادشان حافظان سنت باشد.
درست مي گوييد اما جنگ سنت و تجدد در عين حال كه حقيقت دارد، گاهي هم صورت وهمي پيدا مي كند. مثلاً وقتي كه دارالفنون تأسيس شد، با آن مخالفت جدي نشد. ما بايد فكر كنيم كه چرا دارالفنون رشد نكرد و حتي در آن نزول و تنزل افتاد. در واقع فشار از بيرون و از جانب سنت نبود كه دارالفنون را ضعيف كرد. البته اگر گفته شود كه مردم ما آماده بنياد كردن علم جديد نبودند، مسئله صورت ديگري پيدا مي كند. در اين صورت بايد مطالعه كرد و ديد كه اين عدم آمادگي از كجا بوده است؟ و به چه معنا مردم آماده نبودند؟ در دارالفنون داروسازان، مهندسان و پزشكان زيادي تربيت شدند، با اين وجود آن مدرسه كه مي توانست دانشگاه شود، پيوسته ضعيف تر مي شد. خوب! علت و جهات تنزل دارالفنون چه بود؟ اگر سنت را مسئول و مقصر بدانيم، نه فقط بي انصافي كرده ايم، بلكه گزافه گفته ايم و گزافه گويي كار پژوهشگران نيست. در واقع اين پاك كردن صورت مسئله و نشانه ناتواني در درك مسئله است. بايد بپذيريم كه ما مهياي تعرض جدي به علم جديد و جهان متجدد نبوديم. آيا اين «ما» را مي شناسيم و مي دانيم كه چه كسي بوده و چه امكان ها و توانايي هايي داشته است؟ آيا اين «ما» عين سنت بوده است؟ و اگر مقصود از سنت مثلاً رسوم بازمانده از ايران باستان و عادات و آداب دوره اسلامي باشد، آيا وجود مجموعه اين رسوم بوده است؟ در نزاع هاي كنوني سنت در واقع جانشين موانع وهمي تجدد مانند: طرز لباس پوشيدن و از راست به چپ نوشتن و امثال اينها شده است.
انقلاب ما در سالي روي داد كه كتاب «وضع پست مدرن» ليوتار نوشته شد ولي ميان اين دو هيچ نسبت و رابطه اي نيست. انقلاب ما در عصر پيدايي تفكر پست مدرن رخ داده است
از آغاز كه مسئله تجدد و تجدد مآبي و رفتن به راه غرب مطرح شد، به جاي اين كه ببينند چه مي توانند بكنند، در صدد پيدا كردن مقصر برآمدند و مي خواستند بدون تحمل درد فكر و زحمت كار و كوشش با يك تصميم اداري و سياسي همه فوائد و و نتايج تجدد را يكجا به دست آورند. گويي تجدد نتيجه طبيعي سير تاريخ است و اگر مردمي به آن نائل نشده اند، بايد مانع را بيابند و از سر راه بردارند، اما هربار كه چيزي را مانع دانستند، برخودشان معلوم بود كه در تفكر سهل انگاري مي كنند.
از اين رو عمده موانعي كه يافتند اينها بود: غربي ها از چپ به راست مي نويسند. اگر ما هم به جاي نوشتن از راست به چپ، از چپ به راست بنويسيم، مشكل حل مي شود. در تركيه اين كار را كردند و در ايران هم عده اي اصرار به آن داشتند، كه خوشبختانه خيلي زود از آن منصرف شدند. نيز موارد ديگري مانند طرز لباس پوشيدن و نشستن روي زمين هم عنوان شد. البته برخي از اينها تغيير كرد. لباس ملي معمول شد و بچه ها در مدرسه، ديگر روي زمين نمي نشستند. ملاحظه مي فرمائيد كه بعضي سنت ها آسان تغيير كرد، اما نتيجه مطلوب عايد نشد. اين است كه اگر ما در راه مدرن شدن قرار مي گرفتيم و در راه تاريخ خود سنت يا مجموعه اي از سنت هاي معين را مانع راه مي يافتيم، مي توانستيم بگوييم كه ببينيد! اين سنت يا سنت ها مانع كار و راه بوده است.
شما معتقديد كه ما هنوز در راه مدرن شدن هم قرار نگرفته ايم؟
همه جهان در اين راه قرار گرفته است اما راه تجدد، راه گشوده و هموار نيست بلكه راهي كه يك قوم مي گشايد، بسته مي شود و قوم و ملت ديگر دوباره بايد آن را بگشايد. گاهي مي پندارند كه براي گشودن راه آينده بايد گذشته را نفي كرد، مگر اروپا كل سنت قرون وسطا را كنار گذاشت؟ آيا اروپا در رنسانس همه چيز را از نو تأسيس كرد؟ توجه كنيم كه اكثر سردمداران رنسانس مسيحي و حتي كاتوليك بودند. با توجه به اين نكات اگر كسي مي گويد سنت مانع راه است، بايد روشن سازد كه سنت چيست و از آن چه معنايي مراد مي كنيم و كدام سنت در كجا مانع بوده است؟ در اين كه هر جامعه اي يك سيستم و روابط دروني دارد، شكي نيست و در اين هم كه اگر قرار است اين جامعه متحول شود و روابط و مناسبات اگر تغيير كند، آدمها نيز بايد تغيير كنند، هم شكي نيست. اين هم مسلم است كه هر جهاني نظم خاصي دارد و اين نظم را هر كسي با بلهوسي نمي تواند بر هم زند و نظم ديگري به جاي آن بگذارد. نظم تازه هم به آساني نمي تواند نظم قديم را در هم ريزد.
آيا مراد شما از نظم قديم، همان سنت است؟
اگر نظم قديم را سنت مي خوانيم، بايد توجه كنيم كه در هيچ جا نظم قديم برقرار نيست. هر جامعه اي در ابتداي تاريخ تجددش در برابر تجدد مقاومت كرده است اما ملتفت باشيم كه رويكرد ضعيف و سطحي به تجدد را با مقاومت در برابر آن اشتباه نكنيم؛ يعني به جاي اين كه ببينيم چه چيزي در راه تجدد مانع بوده، بايد در صدد برآييم و ببينيم كه چه چيز باعث متجدد شدن جهان و پديد آمدن و بسط جامعه متجدد و غلبه تجدد بر نظم قديم و سنن سابق شده است. طبيعي است كه ما هم صاحب تاريخ، مآثر و سنن تاريخي هستيم. قومي كه سنت نداشته باشد درك، قانون و عقل ندارد. گادامر درست مي گفت كه بدون سنت نمي توان زيست.
دو پرسش مطرح مي شود؛ اول اين كه اگر سنت مانع تجدد نبوده، پس چه چيزي مانع بوده است و ديگر آن كه، با اين بيان آيا سنت مي تواند تسهيل كننده تجدد باشد؟ به عبارتي ديگر، آيا مي توان از سنتي سخن گفت كه نه تنها مانع نباشد، بلكه بر عكس آماده كننده زمينه تجدد باشد. هر چند خود اين مسأله قابل بحث خواهد بود كه از تجدد چه چيزي را مراد مي كنيم؟
اين نكته عنوان شده است كه آيين بودايي در برابر مدرنيته مقاومت نمي كند و به همين جهت است كه ژاپني ها ترقي كردند. اين يك قياس بي وجه است. بهتر بود به جاي اين كه بوديسم را زمينه مناسب براي اخذ و اقتباس تجدد بدانند، در تاريخ تجدد ژاپن تحقيق كنند و ببينند آنها ژاپني ها در راه تجدد چه كردند؛ يعني چه گرفتند و چه از دست دادند و اگر مي گويند بوديسم زمينه مناسب بود بايد تحقيق كنند كه عنصر مساعد بوديسم يا شيتويسم ژاپن چه بود و چگونه اين آيين ها به تجدد راه داده است؟ نه اين كه بدون تحقيق يك حكم كلي صادر كنند.
جالب است بدانيد كه ما و ژاپن در يك زمان به تجدد رو كرديم. حتي ژاپن ديرتر از ما مدرسه تعليمات عاليه تأسيس كرد. ترجمه آثار ادبي و علمي اروپا را هم تقريباً همزمان آغاز كرديم و اعتراض جدي به اين امور نشد. آيا فكر مي كنيد كه اگر در ايران كسي به فلسفه دكارت، لايب نيتس و كانت توجه مي كردند، مورد اعتراض قرار مي گرفتند؟ مگر كتاب دكارت ترجمه نشد؟ آنچه بايد مورد تأمل قرار گيرد، اين است كه كتاب ترجمه مي شد اما كسي آن را نمي خواند. لذا كتاب دكارت را هم نخواندند و اثر آن در هيچ جا منعكس نشد. پس بياييم اين را بررسي كنيم كه چرا به تفكر جديد علاقه نشان نداديم و آثار آن را نخوانديم؟
خوب! علت اين امر به نظر شما چه بوده است؟
البته اول اين نكته را اشاره كنم كه ما فلسفه داشته ايم و شايد كساني توجيه كنند كه چون ما خود فلسفه داشته ايم، نيازي به فلسفه اروپايي نمي ديديم يا بگويند وجود فلسفه اسلامي مانع از ورود تفكر و علم جديد شده است. اين حرف هم قابل قبول نيست. كتاب «ديسكور» دكارت ترجمه شد. كساني هم به فلسفه توجه كردند اما اين امر اتفاقي و موردي بود و هيچ گاه به شكل ديسكور گفتار ره آموز در نيامد. چيزهايي از علوم و صنايع را اخذ كردند اما انديشه بنيانگذاري علم و تمدن جديد جايي پيدا نكرد و پرسشهايي از اين دست كه چگونه غرب به اين ترقيات رسيده از حد لفظ فراتر نرفت؛ يعني كسي بدين فكر نيفتاد كه اروپا و غرب چگونه ساخته شده است. افضل الملك كرماني در مقدمه اي كه بر ترجمه كتاب دكارت ترجمه دوم بعد از ترجمه نوشته، از فيلسوف فرانسوي چيزي نقل مي كند كه بسيار حائز اهميت است و بايد در باب آن تأمل كرد. او از قول دكارت مي آورد: شناسايي درختي است كه ريشه اش مابعدالطبيعه، تنه اش فيزيك و شاخ و برگ و بر و بارش بقيه علوم و صنايع و اخلاقند. پس اگر كسي آثار، نتايج و برو بار علم را مي خواهد، بايد در انديشه درخت باشد و از آن محافظت كند. اين نكته بسيار مهمي است كه متأسفانه به آن توجه نشد.
در همين مثالي كه از ژاپن زديد، مي بينيم كه تجدد با بسترهاي فرهنگي و سنت هاي آييني و ديني آنجا تلفيق يا با آنها همساز مي شود و شكل خاصي از آن تجدد ظهور مي كند. در اينجا گفته مي شود، ژاپن مدرن شده است. درست است كه آن الگو از غرب آمده اما بر حسب شرايط ژاپن همساز شده است.
همين طور است. مردم هيچ كشوري آداب و رسوم شان را دور نمي ريزند تا آداب ديگري را جايگزين آنها سازند. مردم در طول تاريخ خود آداب شان را نگاه مي دارند. ممكن است گاهي معناي اين آداب تغيير كند و حتي گاهي شكل ظاهر آن، منتها در دورانهايي اين تحول بسيار سريع است. اما چنان كه اشاره كردم، اين گونه نبوده كه با پديد آمدن تجدد در غرب همه آداب قرون وسطا كنار گذاشته شود. افلاطون و ارسطو هم هيچ گاه نيامدند، سنتهاي فلسفي پيش از خود را يكباره كنار بگذارند. بلكه فضايل يوناني براي آنها بسيار اهميت داشت هر چند كه معني ديگري به آنها دادند. در واقع افلاطون و ارسطو بر اساس نظم قديم سنت يوناني نظم جديدي طراحي كردند. آنها به صراحت با سنت هاي يوناني مخالفت نكردند. دكارت هم در دوران جديد هيچ گاه ادعا نكرد كه سخني مخالف با سنت مي گويد. او هم براي تفسير سنت آمده بود. البته با تفسير او سنت جديدي در اروپا پديد آمد، ژاپن هم دانسته با غرب مواجه شد و در واقع با دستپاچگي گذشته خود را نفي نكرد و اگر چنين مي كرد، ژاپن نمي شد. ژاپن با رعايت سنت هاي خود غربي و متجدد شد.
اشاره كرديد كه تفسير دكارت از سنت قرون وسطا، منجر به سنت جديدي شد. در واقع سنت اوليه تغيير كرد و شايد دكارت از تفسير جديد سنت قرون وسطا، گونه اي تعديل در آن را مراد مي كرده است. به هر حال ما در اينجا با فرايند تفسير، تعديل و تغيير سنت مواجه ايم. آيا تغيير در هر سنتي برپايه اين فرايند رخ مي دهد؟
هيچ تاريخي تابع قواعد طبيعي نمي شود. در مورد تجدد هم حادثه مهم پديد آمدن عقل جديد است. تجدد بدون عقل دكارتي ملازم با خود آگاهي نمي توانست پديد آيد و اكنون هم كه تجدد، مورد چون و چرا قرار گرفته است، مي بينيم كه كوژيتوي دكارت را نقد مي كنند، معمولاً وقتي نحوه نگاه كردن به چيزها تغيير مي كند، رفتار با آنها هم دگرگون مي شود. تفكر جديد كه به وجود آمد، نسبت انسان با موجودات و عمل او در جهان تغيير كرد. هر عالمي حول محور تفكر بنا مي شود. از كردار و رفتار ديگران مي توان تقليد كرد؛ اما هيچ عالمي و از جمله عالم تجدد را بدون تفكر و با تقليد نمي توان بنا كرد. تغيير جهان با تفكر آغاز مي شود.
از اين رو به جاي بحث از تغيير سنت، ببينيم چه پيوند و نسبتي با سنت مي تواند به زندگي سامان بدهد و نارسايي هاي آن را به حداقل برساند. اين كه سنت را در عادات و عقايد محدود مي كنند، درست نيست ما در گذشته ريشه داريم و سنت حقيقي نحوه پيوند با اين ريشه است. ما تفكر جديد را هم به مدد سنت درك مي كنيم و اين درك نظر ما را نسبت به سنت تغيير مي دهد. در هر حال اگر دكارت از تفكر قرون وسطا به كلي بريد، اما توجه كنيم كه او وقتي به هلند مي رفت، فقط يك كتاب با خود برد و آن جامع الهيات سن توماس بود. بنابر اين اگر دكارت از فلسفه قرون وسطا گذشت، از آن جهت بود كه دست در رشته محكم تفكر زده بود. او فكر مي كرد كه او در كار مستحكم كردن بنيان سنت است. مشكل است كه بفهميم متفكران با سنت چه مي كنند. گاهي- شايد بتوان گفت- بدان حيات و جاني دوباره مي دهند.
در اين ميان نكته مهم ديگري مطرح مي شود. شما عنوان كرديد كه دكارت سنت قرون وسطا را تغيير داد، هرچند او آگاهانه مايل بدين كار نبود و به تعبير شما، قصد داشت تا تفسيري جديد از آن ارايه دهد؛ اما با تأمل در فلسفه دكارت پذيرش اين مسأله دشوار مي آيد. بدين سان كه جهان دكارت، دنياي امتداد هندسي و بُعد است، او از ثنويت روح و جسم سخن گفت، در حالي كه زيست جهان قرون وسطا جهان روح است. روح نمي تواند داراي بعد و امتداد باشد، اين دو جوهر تنها بر جسم حمل مي شوند. اين مسأله، نشانگر يك گسست بنيادين از سنت پيش دكارتي است. چگونه دكارت كه واضع اين نگرش بود، نسبت به طرحي كه درافكنده بود، آگاهي نداشت و تنها كار خود را تفسير سنت مي دانست؟
بله! بي شك اين گسست قابل انكار نيست. دكارت تفكر نو و جهان جديدي را بنيان گذاشت. هنگامي كه دكارت ظهور كرد و طرح نويي در انداخت، اروپا مستعد قبول نظم و قانون و شيوه زندگي ديگري شده بود. دكارت كه موجود را به دو جوهر ماده و روان تحويل كرد و گفت اين دو جوهر با يكديگر هيچ نسبتي ندارند، بناي جهان جديدي را گذاشت؛ اما دكارت فكر نمي كرد كه سنت شكني مي كند. او مي دانست كه طرح نويي در تفكر آورده است؛ ولي آن را خلاف سنت نمي دانست. ديگران هم كه با آن مخالفت يا موافقت كردند، نگفتند كه او سنت را تغيير داده است. در واقع عده اي تفكر دكارت را درست ندانستند وعده اي ديگر برعكس آن را نادرست خواندند، اما هيچكس معترض نشد كه او سنت را تغيير داده است. پيدا بود كه تفكر دكارت با فلسفه هاي امثال سن توماس و سن آنسلم همخواني ندارد. حتي كساني آن را فلسفه ندانستند. عمده اين است كه كسي اين كار دكارت را سنت شكني تلقي نكرد، زيرا روش فلسفه اين بوده است كه در آراء و احوال چون و چرا كنند. بنابر اين، بر اثر فلسفه دكارت و تفكر جديد جهان نوبنياد شد و جاي جهان قرون وسطا را گرفت. به عبارت ديگر، دكارت در اروپا به نحوي ره آموز علم و عمل شد؛ يعني راه علم، سياست و اخلاق جديد را گشود. البته در اين راهگشايي او تنها نبود. بگذريم، نكته اي كه اينجا مي خواهم بگويم، اين است كه او آينده را اثبات كرد، نه اين كه گذشته را نفي كرده باشد. او هرگز به قصد نفي گذشته چيزي ننوشت. در واقع دكارت سنت شكني نكرد، بلكه تفكر او سنت ديگري را بنيان كرد و اين سنت عالم قرون وسطا را در پرده برد. اكنون هم با مطرح شدن بحث هاي پست مدرنيته سنت دكارتي مورد نقادي قرار مي گيرد ولي تفكر پست مدرن نسبت به تفكر دكارتي بيشتر منفي است، يعني اگر دكارت وضع جديدي را اثبات كرد، تفكر پست مدرن بيشتر نقد مدرنيته است.
سنت بنا به ماهيتش كه از تداوم، پيوستگي، ثبوت و جاودانگي حكايت دارد، گونه اي تقيد بي چون و چرا را طلب مي كند؛ اما مدرنيته با سوژه شدن يا فاعل شناساشدن انسان آغاز مي شود. بدين معنا كه انسان مدرن با فاصله گرفتن از امور، آنها را موضوع شناسايي خود قرار مي دهد و مي تواند هر چيزي را به پرسش گرفته و به محك عقل بسنجد و ارزيابي كند. بر اين اساس آيا مي توان سنت را به پرسش گرفت؟ در اين صورت آيا هنوز سنت، سنت باقي مي ماند؟
مطلب بسيار خوبي را مطرح كرديد. اروپا به تفكر جديد رو كرد و درواقع سنت هايش هم دگرگون شد؛ اما آيا گمان مي كنيد كه اروپا به هيچ چيز ثابت و جاودان معتقد نيست؟ آيا اعتقادات ثابت را رها كرده است؟ اروپا از مسيحيت دست نكشيده و آن را رها نكرده است. اروپا هنوز تقويم مسيحي را به كار مي برد. در واقع اروپا از سنت هايش به كلي دست نكشيده است. هرچند كه براي خود و زندگي اش طرح جديدي درانداخته است. اين طرح با سنت در تعارض نيست. مگر امروزه مردم سنتي ما نظم ترافيك را تحمل نمي كنند؟ آيا آن نظم برايشان بيگانه است؟ يا مگر بانك را امري بيگانه مي دانند؟ مي توانيد بگوييد مرحوم سيدجمال الدين اسدآبادي كه مي گفت: «وما ادراك ما البانك؟» بانك را امري نامتناسب با جامعه اسلامي مي دانست؛ اما او مي خواست بر اهميت بانك در دنياي جديد تأكيد كند. سازمانها و نمادهاي تجدد كه در سنت ما سابقه نداشته، بدون مواجهه با مانع جدي آمدند و در زندگي هر روزي ما جايي بازكردند. اگر بانك و ترافيك و صنعت مشكل دارد، بايد انديشيد كه مثلاً چه چيزي مانع از فعاليت درست اين مؤسسات شده است؟ اين نقايص را نبايد تقصير سنت دانست.
نکته : سنت تجدد فلسفه حكمت هابر مارس رضا داوري