اینک شوکران1 - شهید مدق به روایت همسر

نوشته: مریم برادران چاپ و صحافی: روایت فتح

چاپ اول: 1382شمارگان: 5500 نسخه قیمت: 5000 ریال


جنگ تمام شد و مرد به شهر برگشت. با تنی خسته و زخم‌هایی در آن، که آرام آرام خود را نشان می‌داد. زخم‌هایی که می‌خواست سال‌های سخت ماندن را کوتاه کند، اما زندگی در کار دیگری بود؛ لحظه لحظه‌اش او را به خود پیوند می‌زد و ماندن بهانه‌ای شده بود برای اینکه این پیوند ردّی بر زمین بگذارد.

اینک شوکران نوشته‌هایی است درباره‌ی مردانی که زخم‌های سال‌های جنگ محملی شد برای نماندنشان…

مجموعه «منوچهر به روایت همسر شهید» با عنوان اینک شوکران 1 به قلم مریم برادران، نگاشته شده است. این کتاب که  88 صفحه می باشدشامل شرح زندگی شهید منوچهر مدق از زمان اولین آشنایی با او تا زمان شهادت او می باشد.

نوشته های این کتاب حکایت از رابطه بسیار عمیق بین منوچهر (شهید) و همسرش فرشته دارد. اولین آشنایی منوچهر با همسرش هنگامی است که همسرش در تظاهرات توسط گارد رژیم شاهنشاهی مورد حمله قرار می گیرد و او در این زمان همسر آینده خود را از دست آنها نجات داده و این ابتدای آشنایی آن دو است. هنگام ازدواج منوچهر با همسرش مقارن است با شروع جنگ تحمیلی، که علی رغم علاقه شدید فی مابین، منوچهر عازم جبهه های نبرد می شود و تنها درخواست همسرش از او این است که برایش فراوان نامه بنویسد ولی با گذشت مدتی از این جدایی، همسرش بی تابی می کند و سرانجام عازم دزفول می شود تا در آنجا بیشتر منوچهر را ببیند.

یکی از دغدغه های شهید مدق علاقه بسیار او به همسر و فرزندانش بود و خطاب به همسرش می گفت تنها علاقه و دلبستگی من به این دنیا، شما هستی. او می خواست همسرش از این دلبستگی دست بردارد و اجازه پرواز به او بدهد.

پس از پذیرش قطع نامه و خاتمه جنگ تحمیلی منوچهر، برای کسب درجه و رتبه نظامی هیچ یک از مدارک جانبازی و سابقه جبهه خود را ارائه نکرد و زندگی او از بابت معیشت به سختی می گذشت.

با گذشت چندین سال بدن او که مملو از ترکش ها و جراحات زمان جنگ بود ناراحتی های فراوانی برای او به وجود آورد و پس از تحمل سختی های فراوان، سرانجام در سال 1379 به شهادت رسید.

ارتباط عاطفی این شهید مظلوم با همسر و خانواده اش نمود زیبایی داشته است که در این کتاب به خوبی به تصویر کشیده شده است. برای نمونه به این قسمت از کتاب توجه کنید:

«گاهی از نمازهاش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد، نماز خواندش زیاد می شد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند. اما چه طوری؟ منوچهر می گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، اگر خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آنوقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود.» و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید. با او می خندید و با او گریه می کرد. با او تکرار می کرد

نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست

لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست

چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت، پستی نداشت. پرسید. گفت «برای نفسم می خوانم.» (ص 62)

 

گوشه‌هایی از کتاب

از خواب که بیدار شد، خنده روی لبش بود، با مهربانی گفت:«فرشته! وقت وداع است، بگذار برایت خوابم را بگویم خودت بگو اگر جای من بودی می‌ماندی توی دنیا؟» دستش را گرفتم، شروع به صحبت کرد :«خواب دیدم ماه رمضان است و سفره‌ی افطار پهن است همه‌ی شهدا دور سفره نشسته بودند به آنها حسرت می‌خوردم یک نفر به شانه‌ام زد نگاه کردم حاج عبادیان بود گفت:«باباکجائی؟» ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته‌ای» بغلش کردم و گفتم من هم خسته‌ام حاجی دست گذاشت روی سینه‌ام، گفت:«با فرشته وداع کن بگو دل بکند آن وقت می‌آیی پیش ما ولی به زور نه».همانطور نگاهش کردم ادامه داد:«اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می‌کند» گفتم:«قرار ما این نبود، بغض تلخی بر جانم نشست، شبهای آخر حیاتش بود، آنژیوکت از دستش درآمده بود خون بسیاری روی زمین ریخت پرستار را صدا زدم، صدای اذان که در اتاق پیچید آماده نماز شد، وضو گرفت با یک لیوان آب غسل شهادت کرد، نگاهم کرد برای آخرین بار گفت:« تو را به خدا تو را به جان عزیز زهرا (س) دل بکن، دلم نمی‌خواست او را از دست بدهم، اما او زجر می‌کشید ». لبخندی مهربان بر گوشه لبش بود، تشنگی بر او غلبه کرد آب ریختم در دهانش، اما نتوانست قورت بدهد، آب از گوشه لبش ریخت، اما «یاحسین» تشنگی زینت بخش لبان ترکیده‌اش شد.

*سالهای آخر حیات منوچهر بود، یک روز به من گفت:« وقتی من را گذاشتید توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم»، پرسیدم:«چرا؟» گفت:«برای اینکه به خودم بیایم ببینم دنیایی که به آن دل بسته‌ بودم، و به خاطرش معصیت می‌کردم یعنی همین، گفتم:«مگر تو چقدر گناه کرده‌ای؟» گفت:«خدا دوست ندارد، بنده‌هایش را رسوا کند خودم می‌دانم چه کاره‌ام». باورم نمی‌شد در نظر من او تمام کارهایش بر موازین دین اسلام بود حتی یادم هست یکبار مرا از منطقه جنوب به شهر آورد پول بنزین و استهلاک ماشین را حساب کرد، گفتم:«تو که برای ماموریت آمدی و باید برمی گشتی حالا من هم با تو برمی‌گردم، چه فرقی دارد؟» ابروانش را در هم کشید و گفت:«فرقی دارد». حالا او اینگونه به من که اسیر دنیا هستم وصیت می‌کند، خدایا ما را از وسوسه‌های شیطان نجات بده.

*فرشته هم نمی توانست ببخشد. هر چیز که منوچهر را می آزرد، او را بیشتر آزار می داد. انگار همه غریبه شده بودند. چه قدر بهش گفته بود گله کند و حرف هاش را جلوی دوربین بگوید. هیچ نگفت . اما فرشته توقع داشت؛ توقع داشت روز جانباز از بنیاد یکی زنگ بزند و بگوید یادشان هست. چه قدر منتظر مانده بود. همه جا را جارو کشیده بود. پله ها را شسته بود . دستمال کشیده بود میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود، فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده. نمی خواست بشنود «کاش ما هم رفته بودیم.» نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که زیادی است. نمی خواست بشنود «ما را بیندازند توی دریاچه نمک، نمک شویم، اقلا به یک دردی بخوریم!»

*یک روز از تلویزیون آمدند خانه‌مان. از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که بک برنامه بسازند. منوچهر هم گفت. دو- سه ماه خبری از پخش برنامه نشد. می‌گفتند «کارمان تمام نشده» یک شب منوچهر صدام زد تلویزیون برنامه‌ای را از شهید مدنی نشان می‌داد. از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش را نشان داد. او هم جانباز شیمیایی بود. منوچهر گفت«حالا فهمیدم. این‌ها منتظرند کار من تمام شود» چشم‌هاش پر اشک شد. دستش را آورد بالا، با تاکید رو به من گفت«اگر این بار زنگ زدند، بگو بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا ازش سوژه درست کند، هیچ وقت بخشیدنی نیست!»

آويني  منبع

http://www.aviny.com/books/shokaran1.aspx